The blade & the knife

369 49 8
                                    

تقريبا نيمه شب بود و اعضاى گروه وان دايركشن هنوز در جنگل گير كرده بودند هيچ راه فرارى برايشان وجود نداشت.در وضعيت روحى بدى قرار داشتند.به خصوص هرى.
هرى تقريبا خودش را باخته بود.آن شور و شوقى كه هميشه در هرى ديده مى شد ديگر وجود نداشت آن برقى كه هميشه در چشم هاى هرى بود ديگر ديده نمى شد. احساس پوچى مى كرد.هرى به درياچه ى خونى كه خودش تشكيل داده بود خيره شد
"خدايا من چيكار كردم؟"
اين را خيلى آرام زمزمه كرد.مرداب سياه خيلى ساكت بود.هيچ صدايى شنيده نمى شد.هرى به ماه خيره شد به ماهى كه از آن جايى كه هرى نشسته بود خيلى قشنگ ديده مى شد.هرى با خودش فكر كرد كه چرا ماه سرخه؟با خودش فكر كرد رنگش چقدر شبيه خونه.هرى دست هايش را توى درياچه خون تكان داد و باعث شد چند قطره روى صورتش بپاشد.خون را از صورتش پاك كرد و براى چند دقيقه به خودش استراحت داد.
.........................................................................................................................................
ليام و نايل نفس هايشان را حبس كرده بودند.دختره ى روانى به آن دو نزديك شد.دو خنجرش را در آورد به طرف نايل خيز برداشت نايل مشت زد توى صورتش ولى آن دختر دستش را گرفت و نگذاشت مشت نايل به صورتش بخورد.
"شيطونى نكن.هر چى كمتر سر و صدا كنى زودتر مى ميرى."
ليام فكرى به سرش زد.حالا كه آن روانى سرش با نايل گرم بود ليام مى توانست با چاقو از پشت به او حمله كند و همين كار را هم كرد.اما متاسفانه از شانس بد ليام جادوگر متوجه او شد و يكى از خنجر هايش را به طرف ليام پرت كرد.خنجر ميلى مترى از كنار ليام رد شد.ليام شوكه شده بود چشم هايش از تعجب باز مانده بودند قلبش ايستاد پلك نمى زد و حتى براى چند ثانيه نفس هم نكشيد.بعد از اين كه جادوگر سرش را به طرف نايل برگرداند ،قلب ليام شروع به زدن كرد و چاقو از دست ليام به زمين افتاد.
نايل آب دهانش را قورت داد.سعى كرد خودش را از جادوگر دور كند اما پايش به يك سنگ گير كرد و بر زمين افتاد.جادوگر خودش را روى نايل پرت كرد خنجرش را به قلب نايل رساند و زبانش را همانند مار بيرون آورد.جادوگر خنجر را از قلب نايل دور كرد و به گردنش نزديك كرد.خنجر آن قدر نزديك بود كه مى توانستى بخار نفس هاى نايل را روى آن ببينى.نايل خودش را از خنجر و از جادوگر دور كرد دستش را به چاقوى ليام كه روى زمين افتاده بود نزديك كرد چاقو را گرفت و قبل از اينكه جادوگر بتواند با خنجرش گردنش را قطع كند او چاقو را وارد قلب جادوگر كرد خون از دهان جادوگر بر گونه هاى نايل چكيد نايل چاقو را بيرون نياورد هنوز شوكه بود جسد جادوگر روى نايل افتاد.
ليام كه اين صحنه را ديد به طرف نايل رفت و جسد را از روى نايل به طرفى ديگر پرت كرد.نايل از جايش بلند شد به دست هايش كه پر از خون بود نگاه كرد.
"من اونو...اونو...كشتم...من يه آدمو كشتم..."
ليام سعى كرد نايل را تسكين بدهد:
"اون روانى بود نايل تو چاره ى ديگه اى نداشتى تو من و خودت رو نجات دادى"
نايل دوباره به دست هاى خونيش نگاه كرد و فرياد زد:
"من اونو كشتم.من يه قاتلم"
"تو قاتل نيستى نايل.منو نگاه كن."
ليام دست هاى نايل را گرفت ولى نايل دستش را كشيد.
"نمى خوام دست هاى تو با خون كثيف بشه.من يه قاتلم تو بايد از من دور شى.برو"
فرياد زد:"دور شو"
ليام زد تو گوشش.
"سر من داد نزن.تو حق ندارى به من بگى چيكار كنم.من دوستم رو توى اين موقعيت تنها نميزارم"
نايل شروع كرد به گريه كردن.ليام اشك هايش را پاك كرد و او را در آغوش گرفت.
"اگه كسى بفهمه كه من اون رو كشتم..."
"هيچ كى نميفهمه تازه تو يه قاتل رو كشتى"
"يعنى الان من يه قهرمانم؟"
ليام لبخند زد و گفت:آره.تو الان بت منى
نايل خنديد اما هنوز گريه مى كرد.
"مرد كه گريه نمى كنه"
"من مرد نيستم من بت منم"
ليام خنديد بلند شد و نايل را از روى زمين بلند كرد.
"ما بت من يا سوپر من نيستيم نايل ما وان دايركشنيم و وان دايركشن..."
"هميشه قهرمانه؟"
"من مى خواستم بگم هميشه پشت هم ميمونن ولى اين چيزى هم كه تو گفتى ميشه"
"موندم لويى و هرى الان در چه حالن"
"آره فقط اميدوارم زنده باشن"
.............................................................................................................................................
رئيس چشم سرخ چاقو را بالا برد تا گردن لويى راقطع كند اما همين كه خواست سرش را بزند چشم سرخ ها به داخل مخفيگاه حمله ور شدند.بعضى هايشان بدنشان خون آلود بود و بعضى ديگر خودشان را روى زمين مى كشيدند.
رئيس تا اين صحنه را ديد وحشت كرد و فرياد زد:
"كى اينكار رو با شما كرده؟"
و همه با هم همهمه كردند:
"اتباثندرثبتاتثاتباثاهباهثتنيرنثاتاالباثنتنبثهابهاثهابهاثنتبتاهباها"
"ااترنوموممنحهمسيفدردنردتافدتحفن"
"انمننحححختنيستننبقنباثااابز"
"روزبزازترنصرنتنبتممتهتمرا"
"خفهههههههههههه!!!!!يكى درست صحبت كنه بفهمم چى داريد ميگيد"
يكى از چشم سرخ ها به طرف تلويزيون رفت و هرى را نشان داد.هرى روى زمين دراز كشيده بود و غرق خون بود.
"جالبه.مثل اينكه خودم بايد دست به كار شم."
و با اين حرف همه ى چشم سرخ ها خوشحال شدند و هلهله كردند.رئيس از جايش بلند شد به لويى اشاره كرد و گفت:
"كسى به اين دست نميزنه تا من بيام.فهميديد؟"
چشم سرخ ها سرشان را به نشانه ى تأييد تكان دادند.رئيس از مخفيگاه بيرون رفت به چاقويش چرخى داد و به طرف جايى كه هرى بود به راه افتاد...
لطفا بگيد كه نظرتون درباره ى اين قسمت چيه
خيلى دوست دارم بدونم
رأى هم فراموش نشه😜

Midnight nightmaresWhere stories live. Discover now