Omen

295 44 10
                                    

بچه ها اين قسمت،قسمت سيزدهمه.و همون طور كه ممكنه بدونيد عدد سيزده يه عدد نحسه و من می خوام كه تا حد ممكن كاری كنم كه اين قسمت نحس ترين قسمت ممكن بشه.اميدوارم خوشتون بياد.
....................................................................................................................................................................................................
نايل و ليام از جاشون بلند شدن.خيلی دوس داشتن بدونن دقيقا چه بلايی سر هری و لويی اومده ولی متاسفانه راهی به بيرون از جنگل نبود.
هيچ راهی...
نايل به ليام كه به پيچك ها خيره شده بود نگاه كرد و گفت:
"ليام؟"
ليام جوابی نداد.
"ليام من مطمئنم كه اونا حالشون خوبه نمی خواد نگرانشون باشی.هر چی نباشه اونا هری و لويی ان.خوب ميدونن چجوری گليمشونو از آب بيرون بكشن."
نايل با نگرانی به ليام نگاه كرد كه هنوز سرشو برنگردونده بود و به پيچك ها خيره شده بود.
"گوشت به منه؟"
هيچ پاسخی...
"ليام با توام.حداقل بهم نگاه كن وقتی باهات حرف ميزنم."
ليام از جاش تكون نخورد.هنوز به جنگل و پيچك ها خيره شده بود.اصن انگار نايل وجود نداشت.
نايل ديگه حرصش در اومده بود.
"هی وقتی دارم باهات حرف ميزنم بم نگاه كن."
نايل دستشو گذاشت روی شونه ی ليام.ليام برگشت و بهش نگاه كرد.
"ليا.."
صدای جيغ
فقط صدای جيغ بود كه به گوش می رسيد.
جيغ نايل
نايل روی زمين افتاد.
هنوز نميتونست اون چيزی كه می ديد رو باور كنه.
ليام...
ليام ديگه ليام نبود.
حداقل صورتش كه نبود.
صورتش سفيد بود سرتاسر سفيد
"انگار روح اونو تسخير كرده.نه اون ليام نبود.اون دوست من نبود.اون دوستی كه من مثه خانواده ی خودم دوسش دارم نبود.اون...ليام...نبود.":نايل فكر كرد
"چشاش...چشاش كاملا سياه بودن.تيره و سياه.پوچی درشون موج ميزد.نه من ديگه نميتونم چشامو باز كنم.ديگه نميتونم به اون نگاه كنم.ميدونم ليام دوستمه.نبايد راجبش اينجوری فك كنم ولی خب چيكار ميشه كرد اون چشا چشای ليام نبودن حتی چشای انسان نبودن.ميدونم دارم سعی ميكنم خودمو متقاعد كنم ولي راسته همش راسته.اون ليام نبود.شايد پاهاش مثه ليام باشه.آره پاها.ميتونم چشامو باز كنمو به پاهاش نگا كنم نه به صورتش."
نايل لبخند زد.از اين كه بالاخره به يك نتيجه ای رسيده بود خوشحال بود.
چشاشو باز كرد و به پاهای ليام خيره شد.
كفشی در كار نبود.جورابی در كار نبود.پايی در كار نبود.شلوار كاملا در هوا شناور بود.
دهن نايل باز شد.شكه شده بود. نايل ديگه نميتونست.
نه ديگه نميتونست
"پاها...پاهای ليام...شناور...هوا....روح...روح؟روووووووووووووووووووووووووووووووووح!!!!!!"
نايل فرياد زد.
و دويد.
دويد تا از ليام نه اون شبح دور بشه.
شبح صداش زد:
"نايييييييييل!!!!فراررررر ميكنییییییییییییییییييييی؟"
"نههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه!!!"
"ناييييييل بچه ی خوبی باشو يه جا بشيييييييين!!!وقت مردنهههههههه!!!"
نايل فقط می دويد.
به جلوش نگاه نمی كرد.
به پشتش هم نگاه نمی كرد.
به هيچ جا نگاه نمی كرد.
چون چشاشو بسته بود.
"آره من خيلی ترسو ام.نمی تونم وايسم.پاهام دارن می لرزن...مغزم بهم ميگه بدو...ميگه بدو و به پشت سرت نگاه نكن...قلبم ميگه وايسا..."
"نايل مگه ليام دوست تو نيست؟مگه شما دو تا BFF هم نيستيد؟يعنی اينقدر تو سنگدلی؟می خوای دوست تو ول كنی؟اونم تو اين شرايط؟اونم وقتی كه بيشتر ازهميشه بهت نياز داره؟تو قلب هم داری نه؟مغز هم داری مگه نه؟مغزت ميگه فرار كن.ميگه فرار كن و خودتو نجات بده،ولی آيا واقعا اين درست ترين كار ممكنه؟آيا اين درسته كه دوستتو ترك كنی؟آيا واقعا تو انسانی؟انسانيت سرت ميشه مگه نه نايل؟خير سرت مدرسه رفتی خير سرت با ليام و بقيه تو يه گروه بودی خير سرت انسانی خير سرت دوستشی.ولی آيا واقعا دوستی برای تو همين معنی رو داره؟يعنی معنيش اينه كه تو خوشی ها باهاش باشی و تو گريه هاش ولش كنی؟يا معنيش اينه كه وايسی و گريه هاشو پاك كنی؟وايسی و تو بغلت بگيريشو بهش بگی كه اون بهترين دوستته؟وايسی و
"بسه ديگه.تمومش كن"
نايل وايساد.
شبح هم وايساد.
شبح تعجب كرده بود.
شبح از اين كه نايل به ندای قلبش گوش كرده بود تعجب كرده بود.
نايل برگشت و به شبح نگاه كرد
"ليام كجاست؟"
شبح سرشو كج كرد:
"ليم؟(اين اشتباه چاپی نيست شبح اينجا به ليام ميگه ليَم)"
"من اهميتی به تو نميدم....اهميتی به موجود بی ارزشی مثه تو نميدم...برام مهم نيست كه تو شبحی...روحی يا هر چيز ديگه ای هستی...تنها چيزی كه برای من مهمه دوستمه...دوستی كه تو سعی كردی جاشو بگيری...اون كجاست؟ليام كجاست لعنتيييييييييييی!!!! "
"دوست تو اينجا نيست پيش ارباب بزرگه."
"اربابت كيه ها؟يه شبح مثه تو؟"
شبح پوزخند زد:
"شبح مثه من؟شوخی نكن.اون يه دختره.يه دختری كه تقريبا ده ساله به نظر مياد.ولی در اصل بيشتر از دويست سال زندگی كرده.اون نميميره لااقل تا زمانی كه توی مرداب سياهه.اين دختر
"گوش كن.مثه اينكه نفهميدی چی ميگم.من دنبال اون دختر عوضی نيستم.دنبال اون ارباب لعنتی تو نيستم.دنبال دوستمم.دوستی كه برای من حكم يه خونواده رو داره.دوستی كه تو سختی ها و خوشی ها باهام بوده.دوستی كه وقتی كه داشتم خودمو می باختم منو جمع كرد.دوستی كه وقتی فك كردم قاتلم زد تو گوشم.دوستی كه وقتی دستام پر از خون كثيف اون روانی بود دستمو گرفت.دستمو گرفت و ولم نكرد.دوستی كه دوستی كه"
يه صدای نازك دخترونه حرفشو ادامه داد:
"دوستی كه وقتی ازش پرسيدم اون پسره كی بود گفت كدوم پسر؟دوستی كه وقتی گفتم يه شبح فرستادم دنبالش گفت شبح دنبال اون فرستادی نه من به من چه ربطی داره كه اون الان كجاست و داره چيكار ميكنه.دوستی كه وقتی گفتم اون مگه دوستت نبود جواب داد اون؟اون فقط يه زباله بود.يه آشغال كه توی گروهمون بود و من هميشه می خواستم از شرش خلاص شم.گفتم واقعا اون برات يه همچين معنی داره؟گفت اون برام از سگ همسايمون هم كم ارزش تره."
نايل گفت:
"عمرا اگه ليام همچون حرفی رو راجب من بزنه تو داری دروغ ميگی"
"دروغ؟واقعا حرف منو باور نمی كنی؟خيلی خب بهت نشون ميدم.حداقل شايد اينجوری باور كنی"
دختر بشكنی زد و مردی ظاهر شد.
"ليام!!!"
"نايل من می خوام تمومش كنم.ديگه خسته شدم از بس دروغ گفتم"
"چی داری ميگی؟نمی خواد چيزی بگی من خودم ميدونم كه اين داره دروغ ميگه"
"دروغ نميگه نايل.اون دروغ نميگه.فقط من دروغ گفتم.فقط من خود واقعيمو پنهون كردم.فقط من"
"حرف مفت نزن.بيا بريم بابا.اين حرفا به تو نيومده"
"نايل!!!اين مسخره بازی رو تمومش كن.جدی باش"
"كسی كه بايد اين مسخره بازی رو تمومش كنه تويی نه من.ليام بسه ديگه.شورشو در اوردی.بيا بريم"
"نايل من اين همه سال دروغ گفتم.دروغ گفتم.می فهمی يعنی چی؟"
"دروغ گفتی كه چی؟ها؟خب دروغ گفتی درست منم دروغ گفتم.منم آدم خيلی پاكی نيستم.با چند تا دختر بودم.مشروب خوردم.دروغ گفتم و كلی كارای ديگه.نه من پاكم نه تو.پس زر مفت نزن و بيا بريم"
"بريم؟تو همش ميگی بريم ولي خودتم خوب ميدونی كه جايی برای رفتن نداريم.توی اين مرداب سياه هيچ خروجی نيست.ما گير افتاديم نايل گير افتاديم.هيچ كی هم نيس كه ما رو نجات بده."
"كسی بياد و ما رو نجات بده؟چرند نگو.اين حرفای خوشگل مشگل فقط مال داستانان.توی دنيای واقعی اگه بخوای صبر كنی و منتظر يه قهرمان بشينی فقط مساويه با مرگ.هيچ قهرمانی اينجا نيست.لااقل من كه نميبينم.نميدونم تو چی توی اين دختر ديدی كه من نميبينم.نميدونم تو چیتوی اين دختر ديدی كه باعث شده اونو به من ترجيح بدی."
"من كسيو به تو ترجيح ندادم.اصن از همون اول دوست تو نبودم.از همون اول ازت بدم ميومد.ازت متنفر بودم.نميدونم چرا ولی می خواستم سر به تنت نباشه.هر وقت ميديدمت می خواستم اون گلوی خوشگلت رو با دستام فشار بدم.هر وقت ميديدمت خون توی رگ هام به جوش ميومد.غلغل ميكرد و هميشه اين زمزمه ها توی سرم بودن ٰبكشش بكشش ٰ به نظر تو اينا نشونه ی دوست داشتنه؟"
"ليام اين تو نيستی.من نمی خوام به حرف های يكی كه معلوم نيست باهاش چيكار كردن گوش بدم."
"اينا همش حقيقته"
"اينا همش توهميه كه تو رو دچارش كردن.ليام از اين فكرا بيا بيرون.بهشون نشون بده كه قوی تر از اينايی."
"نايل مثه اينكه هنوز نفهميدی هنوز نفهميدی كه اين خود منم؟اونا فقط كمكم كردن اونا فقط بهم اين جسارت رو دادن تا باهاش جلوی تو وايسم و حقيقتو بگم"
"خفه شو!!!"
"نايل تو بايد با حقيقت رو به رو بشی"
"خفه شو فقط خفه شو"
"نايل من اين همه سال خفه شدم و وقتی هم كه دهنمو باز كردم فقط دروغ گفتم ولی الان دارم حقيقتو ميگم"
"بهت ميگم خفه شووووووووو!!!"
خب اميدوارم از اين قسمت خوشتون اومده باشه.
مرسی از كسايی كه داستانم و می خونن و رای ميدن و كامنت ميزارن.
ببخشيد كه دير آپ كردم.
و ببخشيد اگه جواب كامنت هاتونو ندادم.
دوستون دارم و خدافظ

Midnight nightmaresWhere stories live. Discover now