چشم هاى هرى سياهى رفتن و اون روى زمين افتاد.
"ديگه كافيه!برنده مشخص شد.توانش رو نداشت."
اين صداى رئيس بود كه باعث شد لويى برگرده و با چشم هايى كه توشون پوچى و نيستى موج ميزد بهش نگاه كنه.
رئيس red eyes (از اين قسمت به بعد به رئيس چشم سرخا ميگيم red eyes)دستاش رو به طرف لويى بالا برد و چيزى رو زيرلب زمزمه كرد.چشم هاى سرخش مثه خون ميدرخشيدن
لويى روى زمين افتاد
"1"
"2"
"3"
با شماره ى سه ى رئيس red eyes لويى چشماش رو باز كرد.
از جاش بلند شد و مستقيما به طرف هرى رفت
هرى رو بلند كرد و در حالى كه از چشماش اشك همين طور سرازير بود،پاچه ى شلوارش رو پاره كرد و زخم هرى رو باهاش بست.
اشك همين طور از چشماش روى پارچه اى كه حالا خونى بود ميريخت
لويى فرصتى براى پاك كردن اشكاش نداشت بايد به هرى كمك ميكرد
بايد گندى رو كه زده بود جمع ميكرد
خون پارچه رو كاملا قرمز كرده بود
لويى نميتونست جلوى خونريزى رو بگيره
نه نميتونست
چون هرى داشت ميمرد
و لويى با اين كه اينو ميدونست باز هم به تلاشش ادامه داد.آخه چطور ميتونست دست نگه داره.هر چى نباشه هرى دوستشه
لويى ديگه نميتونست ديدن اين همه خون رو تحمل كنه
نميتونست ديدن خون هرى رو روى دستاش تحمل كنه
نميتونست از فكر كردن به لحظات خوبى كه با هم داشتن دست نگه داره
نميتونست از گريه نكردن دست برداره
ديگه نميتونست فرياد نزنه و كمك نخواد.ديگه نميتونست همينجور ساكت بشينه و مردن هرى رو تحمل كنه
رفتن زين بس نبود؟
حالا هرى هم بايد ميمرد؟
حالا هرى رو هم بايد از دست ميدادن؟
"هرييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييى...خواهش ميكنم ما رو تنها نزار...هرى باز صبح ها بهم لگد بزن و بگو تن لشت و جمع كن...باز مست كن و بزن تو چشمم...باز جوراباتو بيار تا برات بشورم...هرى پاشووووووو...خواهههههش ميكنممم...پاشوووووو..."
"اوهوم...اگه گريه و زاريت تموم شده ميخوام كه اين جسد رو ببرى بيرون آخه ميدونى بو ميگيره..."
لويى مى خواست بلند شه و بزنه تو سر اين كثافت ولى نميتونست هرى رو بزاره رو زمين پس با بلند ترين صدايى كه ميتونست فرياد زد:
"خفه شو عوضييييييييييى...اون هنوز حتى نمرده"
"خب بالاخره كه ميميره"
لويى فقط گريه كرد و چيزى نگفت.چيزى نگفت چون ميدونست حرفش درسته.هرى بالاخره ميمرد
دير يا زود...
رئيس red eyes اومد كنار لويى وايساد و به هرى نگاه كرد:
"فايده اى نداره.اين مردنيه"
"دهنت و ببند كثافت"
لويى دستش رو از روى زخم هرى كه چاقو خورده بود برداشت
و در همين لحظه هرى چشاش رو وا كرد
لويى از هرى دور شد
رئيس red eyes از هرى فاصله گرفت و خنجرش رو بيرون اورد
چون چشاى هرى ديگه سبز نبودن
اونا ميدرخشيدن
و مثه خون قرمز بودن...
ببخشيد كه اين قسمت كم بود
اميدوارم از اين قسمت خوشتون اومده باشه
لطفا نظرتون رو راجبش بهم بگيد
خيلى ممنون
VOCÊ ESTÁ LENDO
Midnight nightmares
Fanficاين داستان با يه شوخى نايل شروع ميشه.و هرى هم ميخواد كه انتقام بگيره.ولى انتقام هرى به چيزى تبديل ميشه كه حتى هرى هم انتظارش رو نداره....(خلاصه داستان) Watch the two big red eyes They never stop looking at you Don't just shut your eyes Don't just ru...