the beginning of a fight

296 41 7
                                    

هرى چشماش رو باز كرد از اون خواب وحشتناك بيدار شد و البته ديری نگذشت كه با صحنه ی وحشتناك ديگری رو به رو شد.تنها فرقش اين بود كه اين يكی واقعی بود.
همه جا پر از سر بود.
پر از سرهايی كه از تن جدا شده بود و اسكلت هايی كه معلوم نبود متعلق به چه ساليه.
همه جا خيلی تاريك بود و هيچ صدايی نميومد.هری سعی كرد بلند شه اما همين كه بلند شد سرش به اسكلتی خورد كه كنارش نشسته بود.
"آه "
هری اسكلت رو از خودش دور كرد و فرياد زد:
"كسی اينجا نيست؟"
صداش پيچيد:
كسی اينجا نيست؟...
نيست؟...
هری اطراف رو دوباره بررسی كرد.بيشتر شبيه يه سياهچال بود.
هری جلوتر رفت تا دنبال در بگرده ولی اگه واقعا اين يه سياهچال بود كه ديگه دری نبايد وجود داشته باشه.اما هری نميدونست كه اين يه سياهچاله.
هم بيرون تاريك بود هم داخل در نتيجه هيچ راهی برای فهميدن سياهچال بودنش نبود جز اينكه از يكی از اين اسكلت ها بپرسی.
اتفاقا همين فكر هم به ذهن هری خطور كرد:
"ببخشيد آقاى اسكلت،شما ميدونيد راه خروج كجاست"
آقاى اسكلت هم حتما با نرمی جواب ميداد:
"البته كه ميدونم ناسلامتی قرن ها اينجا بودم"
بعد راهو به هری ميگفت و هری هم از خدا خواسته ميرفت بيرون و كلی هم حال ميكرد.البته باز فكر كرد كه اگه اينا هم راه بيرون رفتن رو ميدونستن كه ديگه اينجا نميپوسيدن.هری به افكار مسخره ی خودش خنديد.
صدای خنده ی هری در سياهچال پيچيد.
و در بيرون سياهچال....
رئيس فرياد زد:
"اين صدای چی بود؟"
لويی چشماش رو باز كرد و به اطرافش خيره شد.زمانی كه چشمش به رئيس خورد سريع از جاش بلند شد.
"اوه ميبينم كه مهمون ما هم بيدار شده.اينقدر خوابيدی كه من فكر كردم مردی"
لويی باز هيچی نگفت.
"موشا زبونت رو خوردن يا از همون اول لال بودی؟"
"خفه شو."
"پس ميتونی حرف بزنی.خوبه...خوبه...خوبه كه ميتونم بعدا صدای التماست رو بشنوم."
"تو واقعا با خودت چی فكر كردی؟فكر كردی اينجا قرن هيجدهمه كه بيای شكنجه كنی؟نه عزيزم ما الان تو قرن بيست و يكيم."
"هر هر چقدر خنديدم"
"منم نگفتم تا تو بخندی.گفتم اطلاعات عموميت بره بالا."
"زبونت خيلی درازه بچه جون ولی نگران نباش به زودی كوتاه ميشه.راستی اون دوستت اون پايين فكر كنم ديوونه شده همينطور داره ميخنده."
"اخه ميدونی ما كلا خوش خنده ايم"
"خوبه خوش خنده ها با هم يه مبارزه ای داشته باشن."
بعد روشو كرد به يكی از چشم سرخا و گفت:
"اون رو بياريد"
لويى:"چی كار ميخواى كنى؟"
"ميخوام يه درسی به تو و اون بدم.قراره شما دو تا با هم بجنگيد."
تو سياهچال...
چشم سرخا اومدن تو و به هری نگاه كردن.خودشون رو عقب كشيدن
هری:"از من می ترسيد؟"
يكی از چشم سرخا زد پشت اون يكی.و بعد هر دو لباس هری رو گرفتن و اون رو به بيرون از سياهچال بردن.
"منو ول كنيد.ميخوايد منو كجا ببريد؟"
"التبسينب"
"چی؟"
يكی از چشم سرخا زد پشت سر هری و گفت:
"روبقنلينبي يتسبتات تابتا."
"بعدا تقاصشو پس ميدی"
بعد از چند ثانيه به جايی كه لويی و رئيس بودن رسيدن.
رئيس:"سلام بر قاتل چشم سرخ ما.توي سياهچال بهت خوش گذشت؟"
هری جوابی نداد.
لويی فرياد زد:"هری"
هری هم گفت:"لويی تو اينجا چيكار ميكنی؟"
چشم سرخا هری رو ول كردن و اين حركت ناگهانی باعث شد هری روی زمين بيفته.رئيس دو تا خنجر برداشت و به هری و لويی داد.
"شما دو تا بايد بجنگيد تا زمانی كه يكی اين قدر مجروح بشه كه ديگه توان جنگيدن نداشته باشه.يه دوئل و در آخر من با برنده مبارزه ميكنم.خب شروع كنيد"
هری و لويی به هم نگاه كردن
"لويی ما مجبور نيستيم بجنگيم ميتونه يه جنگ يه نفره باشه.تو به من حمله ميكنی و بعدش هم با اون ميجنگی."
"من نميتونم با تو بجنگم.من نميتونم .تو دوستمی."
"لويی منو بزن"
"من..."
"لويی منو نگاه تو هم دوست منی ولی ما بخاطر همين دوستی هم كه شده بايد با هم بجنگيم.حالا زود باش منو بزن"
"من نميتونم.نميتونم هری نميتونم"
رئيس:"يا مبارزه ميكنيد يا مجبور ميشم يه كار ديگه كنم"
"ما نميتونيم با هم مبارزه كنيم."
"پس مجبورم ديگه"
رئيس دستش رو به طرف لويی برد چيزی رو زيرلب گفت و يكدفعه لويی روی زمين افتاد.
هرى در حالی كه اسم لويی رو فرياد ميزد به طرفش رفت.دستش رو گذاشت رو شونش و ازش پرسيد كه حالش خوبه يا نه.
لويی دست هری رو كنار زد از جاش بلند شد و خنجر رو تو دستش گرفت و به طرف هری رفت.
هری در حالی كه عقب عقب ميرفت گفت:
"لويی...تو..تو داری چيكار ميكنی؟"
روشو كرد به رئيس:
"تو با لويی چيكار كردی؟"
رئيس خنديد و گفت:
"حالا اون تحت سلطه ی منه"
ميدونم اين قسمت خيلی مسخره شد.خودمم نميخواستم پابليشش كنم ولی آخر سر اين كارو كردم
سعی ميكنم قسمت بعدی از اين بهتر باشه.
و مرسی كه رأی و نظر ميديد و واقعا داستان منو ميخونيد

Midnight nightmaresOnde histórias criam vida. Descubra agora