هرى رفت داخل اتاق،لباسش رو پوشيده بود و آماده ى رفتن بود.ليام و نايل و لويى با تعجب بهش نگاه كردن.آخه قرار نبود امروز صبح جايى برن.هرى گفت:
"من به يكى از دوستام زنگ زدم.يه جاى خيلى خوب سراغ داره.يه خونه ى جنگليه مال خودشه.چند هفته پيش راجبش حرف زد.به نظر جاى خوبى ميومد براى همين هم من الان ميرم كه كليدش رو بگيرم.شما هم وسايلتون رو ببنديد كه امشب ميريم."
نايل گفت:
"واو چه برنامه ريزى سريعى"
هرى هم گفت:"ماييم ديگه"
ليام از تخت بلند شد رفت طرف كمد تا لباسش رو عوض كنه.بعد به هرى گفت:"منم باهات ميام"
هرى وحشت كرد.اگه يكى باهاش ميومد اون وقت ميفهميد كه دارن به چه جايى ميرن و همه از نقشش خبردار ميشدن.پس گفت:
"نه تو ديگه براى چى بياى.تازه من به دوستم گفتم كه تنها ميرم و اگه تو هم بياى يكم ضايع ميشه.شما ها بمونيد من خودم ميرم."
ليام يكى از ابروهاش رو به نشانه ى تعجب بالا برد.بعد گفت:"باشه."
ليام با خودش فكر كرد:"يه ريگى تو كفششه"
ليام در كمدش رو باز كرد تا لباس بپوشه.بالاخره بايد لباس ميپوشيد چون اينجورى نميتونست تو خانه بگرده.لويى به ليام گفت كه لباس اون رو هم بياره.
نايل هم كه هنوز تشنش بود رفت آشپزخانه تا آب بخوره.هرى ديد اوضاع آرومه و كسى بهش شك نكرده.پس
از اتاق بيرون رفت و رفت به طرف جا كفشى.كفشش رو پوشيد و با يه خدافظ گفتن از خونه بيرون رفت.ليام به لويى نگاه كرد و لويى به ليام.نايل هم با ليوان آبى كه توى دستش بود اومد توى اتاق به ديوار تكيه داد و به ليام و لويى نگاه كرد.ليام و لويى هم برگشتن به نايل نگاه كردن.هر سه منتظر بودن يكى يه چيزى بگه ولى كسى چيزى نگفت.پنج ثانيه در سكوت سپرى شد تا نايل به حرف آمد:
"به نظر شما هرى يه طوريش نبود؟"
ليام گفت:
"مرموز ميزد"
لويى هم گفت:
"شايد فهميده كه ما داريم بهش ميخنديم و ناراحت شده"
نايل گفت:شايد
ليام:ولى چقدر سريع زنگ زد به دوستش
لويى:من اصلا متوجه نشدم كى زنگ زد
نايل:وقتى هم كه ليام گفت من باهات ميام چقدر مضطرب شد.فكركنم با يه دختره اى قرار ملاقات داشت
لويى:بايد ميرفتيم دنبالش
ليام:چقدر هم شيك كرده بود
لويى:حتم دارم پاى يه دختر در ميونه
نايل:بايد ميرفتيم مى ديديم
.........................................................................................................................................
ساعت شيش بود.همه داشتن وسايلشون را مى بستن.از وقتى كه هرى برگشته بود زير نظر بود.هر كارى كه ميكرد ليام و نايل و لويى بر مى گشتن نگاش ميكردن.هرى فهميده بود كه اونا شك كردن ولى به روى خودش نياورد.لويى بلند شد گفت "من دارم ميرم سوپر كسى به جز پپسى چيزى نميخواد؟"
نايل گفت:چيپس و پفك هم بخر
هرى يادش اومد كه اونجا رستوران مستورن نداره پس گفت:ميگم اگه پيتزا سفارش بديم خيلى خوب ميشه نه؟آخه معلوم نيست غذاهاى اونجا چطوريه
همه نگاه ها رفت سمت هرى.لويى گفت:آره ولى من دوس دارم غذاهاى اونجا رو مزه كنم
نايل دوست داشت پيتزا بخوره ولى الان همه بايد ضد هرى ميشدند تا زمانى كه هرى خودش رو لو بده.پس گفت:
"نه من هم ميخوام مثل لويى غذاهاى اونجا رو بخورم"
ليام هم ميدونست نقشه چيه پس گفت:
"آره تازه اصلا حس پيتزا خوردن نيست"
هرى با خودش فكر كرد:اين حرف ها از بچه ها بعيده.ولى اگه چيزى نخورن براشون بهتره اون وقت اگه بترسن چيزى نخوردن كه بالا بيارن.
هرى وسايلش رو جمع كرد و گفت وسايل من آمادست.ليام هم كه وسايلش آماده بود گفت:من هم آمادم.لويى هم آماده بود ولى رفت سوپر .نايل فقط يكم ديگه مونده بود تا آماده بشه.هرى گفت:پس وقتى لويى اومد مى ريم.من ميرم ماشين را از تو پاركينگ در بيارم.ليام كه ميدونست هرى مشكوك ميزنه گفت:
"من كه آمادم باهات ميام پاركينگ"
فقط مونده بود جواب هرى.نايل هم توجهش جلب شده بود كه اين دفعه هرى چه جوابى ميده.ليام هم بخاطر همين مى خواست با هرى بره.قلب ليام و نايل تند تند ميزد.همه ى نگاه ها به دهن هرى بود .تا اينكه هرى گفت:
"باشه وسايل را پس با خودت بيار"
ليام و نايل يه نفس راحت كشيدن.نايل با خودش فكر كرد:به احتمال زياد فقط همين صبح رو با دختره بوده.رفته ديده دختره چجوريه ازش خوشش نيومده.
ليام فكر كرد:هرى امروز صبح مضطرب بود الان مضطرب تره ولى صبح دختره رو ديد و نميخواست من باهاش برم تا يه وقت من از قضيه با خبر نشم.الان هم شايد نگرانه دختره زنگ بزنه.ممكنه حتى دختره اونجا منتظرش باشه.
هرى و ليام رفتن پاركينگ.چند دقيقه بعد لويى اومد ساكش را برداشت و با نايل رفت پايين تو پاركينگ.
بعد از پنج دقه،همه نشسته بودن تو ماشين.تو جاده بودن كه موبايل هرى زنگ خورد.همه ى سرها چرخيد به طرف موبايل هرى كه روى داشبورد بود.ليام جلو نشسته بود كنار هرى.نايل و لويى هم پشت بودن.خوشبختانه هرى هندزفريش تو گوشش نبود.فك كنم اصلا نياورده بود.ليام خواست برداره كه هرى گفت:بزار رو اسپيكر.
ليام برداشت و گذاشت رو اسپيكر
يه دختره اى گفت:الو سلام هرى
همه ى سر ها چرخيد به طرف گوشى.چشم هاى ليام و نايل و لويى از حدقه در اومده بود.نايل زير لب گفت:ميدونستم
هرى تعجب كرده بود.نميدونست اين دختره كيه.هرى گفت:
"ببخشيد شما؟"
ليام و نايل و لويى فكر كردن:داره جلوى ما إنكار ميكنه
دختره گفت:امروز خونمون بودى بعد ميپرسى شما.چقدر زود من را يادت رفت.
با اين حرف ليام و نايل و لويى مطمئن شدن كه درست حدس زده بودن.لويى زيرلب به نايل گفت:هرى نبايد اين قدر ضايع انكار ميكرد.
هرى با خودش گفت:امروز رفتم خونشون؟آها اين بايد خواهر جان باشه.شايد جان ميخواد مطمعن شه ما رسيديم.
پس بلند گفت:آه آره جين ببخشيد نشناختمت.
ليام فكر كرد:داره اقرار ميكنه.
جين گفت:اشكال نداره.من فقط ميخواستم بدونم كه شما رسيديد يا نه.در واقع داداشم ميخواست بدونه
ليام فكر كرد:دختره داره داداشش رو بهونه ميكنه.
هرى هم گفت:هنوز خيلى مونده تا برسيم.
جين گفت:پس رسيدى زنگ بزن
"باشه خدافظ"
"خدافظ"
لويى به نايل گفت:دختره چقدر نگران بود.
ليام فك كرد:هرى چقدر زود خدافظى كرد به احتمال زياد نميخواست ما متوجه بشيم
حدود بيست دقه ى ديگه مونده بود تا هرى به هدفش برسه.
فقط بيست دقه
خب لطفا رأى و نظر بديد.
ممنون ميشم
YOU ARE READING
Midnight nightmares
Fanfictionاين داستان با يه شوخى نايل شروع ميشه.و هرى هم ميخواد كه انتقام بگيره.ولى انتقام هرى به چيزى تبديل ميشه كه حتى هرى هم انتظارش رو نداره....(خلاصه داستان) Watch the two big red eyes They never stop looking at you Don't just shut your eyes Don't just ru...