+ببریدش سمت اتاق عمل زود باشید، آقای کیم شما دکتر رو صدا کنید
.
.
.
پرستار صدام کرد و من بالای سر بیمار رسیدم، با یک نگاهم میشد فهمید چقد صدمه دیده، بعد از برسی عکسها و اطلاعاتش آماده عملش شدیم، آسیب شدید به کمر و پاهاش وارد شده بود، کمترین احتمال برای خوب شدنش وجود داشت، ولی ما عملو شروع کردیم. راه دیگه ای هم نبود. بعد از چندین ساعت عمل با خستگی از اتاق عمل بیرون اومدم. فقط یه نفر منتظرش بود، یه پسر جوون با موهای بلوند.+دکتر، حالش چطوره
-زندست، ولی سلامت پاهاش... خیلی احتمالش کمه... آسیب خیلی شدید بود ولی ما هنوز امید داریم
+یعنی... یعنی
-متاسفانه ممکنه دیگه نتونه راه بره.....................
فلش بک: (یک روز قبل حادثه)+جیمین میگم بس کن حوصله ندارم
-چیو بس کنم، تو دیگه گندشو در آوردی، اصلا به حرفای من گوش میدی؟ داری با خودت چیکار میکنی
+من هر کاری بخوام با خودم میکنم، به توام ربطی نداره
-یونگی، من بهترین دوستتم ، من فقط میخوام مراقبت باشم، اینکه همش در حال مست کردنی اینکه هر روز داره تعداد پاکت های سیگار خالی، توی اون سطل آشغال کوفتی زیادتر میشه نگرانم میکنه
+خب نگران نباش
-واقعا کمک کننده بود، یونگی عقل تو کلت نیست؟؟؟ تو فردا مسابقه داری اونوقت الان مست اومدی خونه؟؟؟ واقعا ارزش اون دختر انقد زیاد بود؟؟؟ به جهنم که رفته با تهیونگ خوابیده، خب به درک که اون یه هرزه بوده و الان شرش کم شده
+جیمین خفه شو بخاطر خدا خفه شو، میخوام بخوابم، نصیحتای کوفتیتم برای خودت نگه دار.... تمومش کن
.
.
.یونگی:
با صدای آلارمم از خواب پاشدم ساعت ۵ بود. آره بقول جیمین من یه مرد مست بودم که دائم سیگار میکشید ولی هنوزم رویایی که داشتمو دیوانه وار میپرستیدم، حتی با اون سردرد بعد از اون شب پر از الکل هم صبح زود بیدار میشدم.
بعد از آماده شدنم، سوار ماشین شدم و سمت پیست روندم. امروز مسابقه فینال بود، ۵ نفر آخری که مونده بودن، و امروز قرمان کشور مشخص میشد، سمت جایگاه تیمم رفتم و دیدم که بچه ها دارن ماشینو چک میکنن تا همه چی رو به راه باشه، هنوز تا مسابقه ۱ ساعت وقت بود، بیرون از جایگاه روی سکوی تماشاچی ها نشستم و شروع کردم به گوش دادن آهنگ. تو حال خودم بودم که سرم سمت جایگاه تیم کیم تهیونگ چرخید. با هم دیدمشون. درحالی که میبوسیدش، من لعنتی دیدمشون. با دستای لرزون از پاکت یه سیگار برداشتم و روشنش کردم. عمیق ترین پک. سرفه های شدید. نه مغزم توان نیکوتین بیشتر داشت نه ریه ام. وقتی که صدام زدن و به خودم اومدم پاکت خالیو دیدم و ته سیگارای روی زمین. برای اون مدت توی این جهان نبودم. این راحت ترین راه برای نادیده گرفتن چیزی بود که دیدم.
.
.
.
ساعت ۸ صبح، پشت رول ماشین، شمارش معکوس، ۳، ۲، ۱
با تمام وجود میروندم، دور اول که تموم شد پشت سر ماشین تهیونگ تو جایگاه دوم بودم، سپر جلو ماشین مماس ماشینش شده بود، چیز نمونده بود که بهش برسم، ولی فقط یه لحظه... فقط یه لحظه فرمونش رو به راست تکون داد و من تمرکزم رو از دست دادم، کنترل ماشین از دستم خارج شد و ماشین به دیوار کنار پیست خورد و بخاطر سرعت زیاد چپ کردم، چندتا چرخ خورد و بلاخره ماشین ایستاد، آخرین چیزی که شنیدم صدای نافهموم آدما بود که تلاش میکردن از ماشین بیرون بکشنم، و همونجا بود که بیهوش شدم.
YOU ARE READING
Run
Fanfiction-زندگیمون مثل همین مسابقه کوفتی شده تهیونگ، تهش معلوم نیست کی برندس کی بازنده. فقط میدونم من و تو داریم برای برد و باخت میجنگیم، اونم باهم .