Part 4 "San!"

372 63 15
                                    

با تمام نیرویی که توی بدنش وجود داشت می‌دوید، ریه‌هاش می‌سوختن و هر ثانیه اکسیژن بیش‌تری رو طلب می‌کردن.
خیابون لعنتی خیلی تاریک بود و به زحمت می‌تونست این‌که کجاست رو تشخیص بده. فقط پنج دقیقه وقت داشت و اگه به موقع نمی‌رسید اون‌وقت سان... حتی نمی‌خواست به این موضوع لعنتی فکر کنه.
برای ثانیه‌ای توی جاش ایستاد و همون‌طور که اکسیژن رو به ریه‌های دردناکش می‌کشید تلفنش‌ رو بیرون آورد تا بار دیگه اسم کوچه رو چک کنه؛ با دیدن اسمی که با پلاک کوچه روبه‌روش مطابقت داشت فرصت رو از دست نداد و شروع به دویدن کرد. فقط یک تیر برق انتهای کوچه وجود داشت که کمی اطرافش رو روشن می‌کرد. ناتوان توی جاش ایستاد و کمی روی زانو‌هاش خم شد تا بتونه نفسی تازه بکنه.
سرش رو بالا گرفت و سان رو دید که زیر اون تیر برق روی زانوهاش نشسته. لبخند کم‌جونی با دیدن مرد روی لب‌هاش نشست و قدم‌های لرزون و خسته‌اش رو به سمت مرد برداشت و صداش زد:
⁃ سان.
پسر‌ بزرگ‌تر با شنیدن صدای وویونگ روش رو سمت پسرک برگردوند و با اخمی که روی پیشونیش نشسته بود عصبی سعی کرد سر پسرک فریاد بزنه.
⁃ کی بهت گفته بیای این‌جا وو! زودتر برگرد.
پسرک ترسیده قدم‌های کوچیکش رو سمت مرد برداشت و لرزون زمزمه کرد.
⁃ اما...
⁃ بهت می‌گم هرچه زودتر برگرد وو!
با فریادی که مرد سرش زد ترسیده کمی توی جاش پرید اما عقب نکشید و  سرعت قدم‌هاش رو بیش‌تر کرد و مثل مرد صداش رو بالا برد.
⁃ اگه قرار باشه از این جهنم بریم باهم می‌ریم چوی سان.
فقط چند قدم مونده بود که به مرد برسه اما با کشیده شدن از پشت و حبس شدن توی بغل کسی، ترسیده داد آرومی زد و سعی کرد خودش رو از بند آدمی که نمی‌دونست کیه رها کنه.
نمی‌تونست خودش رو از دست فرد پشت سرش خلاص کنه و هیچ‌کدوم از تقلا‌هاش جوابگو نبودن ناچار سرش رو بالا گرفت تا سان رو چک کنه اما با دیدن اسلحه‌ای که روی شقیقه‌اش نشسته بود حس کرد پاهاش شل شدن و نمی‌تونن وزنش رو تحمل کنن.
⁃ جانگ وویونگ، به خوبی با ترس‌هات روبه‌رو شدی؟
نگاهش رو به مردی که ماسک مشکی رنگی صورتش رو پوشونده بود داد؛ از شدت شوک لال شده بود.
⁃ وویونگ رو ول کن. لازم نیست اون این‌جا باشه.
⁃ اتفاقاً لازمه. باید باشه و مرگ معشوقش رو با چشم‌هاش به خوبی ضبط کنه.
مرد ضامن اسلحه رو کشید و به دو پسر حتی اجازه خداحافظی هم نداد. با پخش شدن صدای بلند اسلحه توی کوچه تاریک دلیل زندگی کردن وویونگ هم به پایان رسید؛ اون مردش رو از دست داده بود...
وحشت زده و گریون از خواب پرید و روی تخت نشست. کل بدنش می‌لرزید و نفسش از شدت هق هق‌ هایی که می‌کرد بند اومده بود؛ حتی فکر به نبودن سان نابودش می‌کرد چه برسه به اون خواب لعنتی که دیده بود.
نفهمید چه‌قدر توی همون حال مونده بود اما بالاخره کمی به خودش اومد و تونست بفهمه روی تخت دوست پسرشه؛ اما خبری از پسر بزرگ‌تر نبود.
سعی کرد به اتفاقاتی که چندساعت پیش تجربه کرده بود و اون خواب وحشتناکی که دیده بود فکر نکنه اما نمی‌شد؛ تصویر جنازه‌ها با پیشونی‌های سوراخ شده‌اشون از جلوی چشم‌هاش کنار نمی‌رفتن.
با هجوم محتویات معده‌اش به سمت دهنش با تمام توان به بدن کرخت شده‌اش حرکت داد و سمت سرویس بهداشتی اتاق حجوم برد. معده‌اش رسما خالی بود و فقط زردآب بالا می‌آورد. عق زدن بهش مجال ذره‌ای نفس کشیدن نمی‌داد و هر لحظه حس می‌کرد یا با بالا آوردن معده‌اش یا تنگی نفسی که گریبان‌گیرش شده بود، زندگیش به پایان می‌رسه.
زمانی که کمی تونست به خودش مسلط بشه متوجه اشک‌هایی که از شدت فشار جسمش دوباره روی گونه‌هاش روون بودن، شد.
سعی کرد با پشت دست‌های لرزونش اشک‌هاش رو کنار بزنه و موفق هم شد.
دست‌هاش رو به دیوار گرفت تا بتونه روی پاهای لرزونش بایسته اما با نشستن دست‌هایی روی پهلوهاش که توی ایستادن کمکش می‌کردن کمی جا خورد.
سان آروم پسرک رو سمت خودش کشید و همون‌طور که به خودش تکیه‌اش داده بود کمک کرد جلوی روشویی بایسته و آبی به دست و صورتش بزنه.
گلوش خشک شده بود، چشم‌هاش به‌خاطر اشک‌هایی که ریخته بود می‌سوخت و این وضعیت داغونش کمی خجالت زده‌اش می‌کردن. با کمک پسر بزرگ‌تر دهنش رو شست و آبی به صورتش زد، کمرش رو صاف کرد و به پسر پشت سرش تکیه داد.
سرش رو توی گردن پسر فرو برد و سعی کرد کمی عطر دوست پسرش رو نفس بکشه بلکه دلش آروم بگیره.
نگاهش رو بی‌حرف از آیینه روشویی به وویونگی داد که توی گردنش نفس‌های عمیقی می‌گرفت. کمی خم شد دستش رو زیر زانوهای پسرک برد و توی بغلش بلندش کرد و از سرویس بهداشتی اتاق بیرون رفت.
پسرک رو روی تخت نشوند و خواست ازش جدا شه اما با نشستن دست وویونگ روی دست‌هاش کمی مکث کرد و نگاهش رو به نگاه ملتمس پسرک داد.
- نرو، لطفا.
به آرومی سرش رو تکون داد و کنار پسرک روی تخت نشست، اجازه داد پسر کوچیک‌تر وقت کمی که داشت رو صرف رفع دلتنگی یک ماهه‌اش کنه.
سرش رو توی گردن مرد فرو برد و پیشونیش رو به گردنش تکیه داد.
مرد به آرومی دست‌هاش رو از پشت پسرک رد و روی شکم وویونگ قفل کرد.
دست‌های سان رو توی دست‌هاش گرفت، چشم‌هاش رو بست و گذاشت لذت از همین لمس کوچیک توی رگ‌هاش جریان پیدا کنه.
انقدر فاصله بینشون بود که وویونگ رسماً این لمس‌های کوچیک رو از سان گدایی می‌کرد. سان هیچ‌وقت موندگار نبود و وویونگ این رو خوب می‌دونست. این سه سالی که توی رابطه بودن تعداد دیدار‌ها و هم‌ آغوشی‌هاشون انقدر کم بود که وویونگ می‌تونست تک تکشون رو بشماره.
دوست پسرش پر آوازه‌ترین و ترسناک‌ترین قاتل کشور محسوب می‌شد؛ آدمی که هیچ‌وقت تیرش خطا نمی‌رفت.
وویونگ تمام این دوسال رو هر ثانیه با استرس گیر افتادن مرد یا به خطر افتادن جونش زندگی کرده بود.
پسر بزرگ‌تر به خطر افتادن جونش اصلا براش مهم نبود؛ هیچ ترسی از مردن نداشت و انگار قلبی نداشت که بخواد از مردن یا گیر افتادن بترسه.
اما وویونگ کل زندگیش رو برای پسر نگران بود، وقتی که سان ازش فاصله میگرفت و چندین روز غیب می‌شد وویونگ از دوری مرد تا مرز نابودی می‌رفت. کم کم به این نتیجه رسیده بود که باید آرزوی یک دل سیر بودن پیش مرد رو به گور ببره. سعی کرد افکارش رو پس بزنه و از زمانی که براش مونده بود استفاده کنه.
با هر نفسی که می‌کشید، بیشتر عطر مرد رو به ریه‌هاش فرو می‌برد و مست می‌شد از بوی عطر سرد و کمی تلخ مرد.
با فاصله گرفتن سان با ملایمت چشم‌هاش رو باز کرد.
- وقتشه حرف بزنیم.
وویونگ دلخور از فاصله گرفتن مرد، آروم سرش رو تکون داد.
- باشه.
- چطور اون‌جا پیدات شد؟
وویونگ بدون حرفی تلفنش رو از روی میز کنار تخت برداشت؛ کلی تماس از پدرش، یونا و همین‌طور یونهو داشت و باید توی موقعیت بهتری بهشون زنگ می‌زد.
پیامی که براش اومده بود رو باز کرد و تلفن رو دست پسر بزرگ‌تر داد.
- نزدیک ظهر، وقتی می‌خواستم برم آکادمی این پیام رو دیدم. اول با دیدن شماره ناشناس فکر کردم تویی اما با خوندن محتویات پیام فهمیدم اشتباه کردم. با منشی پدرم تماس گرفتم و اون گفت که پدرم کجاست منم اومدم اون‌جا اما باور نمی‌کردم تو بخوای همچین کاری کنی.
نگاه مرد همچنان روی پیام بود، بدون این‌که چهره‌اش چیزی رو مشخص کنه موبایل خودش رو برداشت و شماره‌ای که اون پیام رو به وویونگ داده بود رو برای مینگی فرستاد تا پیگیریش کنه.
موبایل رو به پسر کوچیک‌تر برگردوند و با نگاه بی‌حسش چشم‌های پسرک رو هدف قرار داد:
- چرا فکر کردی همچین کاری از من بر نمیاد وو؟
می‌تونست غده آزار دهنده‌ای که توی گلوش رشد می‌کرد رو حس کنه. خودش هم می‌دونست همچین کاری از سان برمیاد، احمق نبود اما لال شده بود.
حس می‌کرد از وقتی پسر بزرگ‌تر همچین حرفی رو بهش زده رسما لال شده. هیچ کلمه‌ای به مغز خستش نمی‌رسید که بخواد به زبون بیاره.
فقط تمام تلاشش رو می‌کرد تا اثرات اون غده آزار دهنده‌ توی گلوش، روی چشم‌هاش نمایان نشه و دوباره جلوی پسر بزرگ‌تر ضعیف جلوه نکنه.
سان با دیدن ساکت موندن وویونگ بدون این‌که نگاهش رو از چشم‌های معصوم پسرک بگیره به حرف اومد.
- وقتی به این رابطه اصرار داشتی یادمه بهت گفته بودم از داشتن نقطه ضعف خوشم نمیاد و تو؟ بهم گفته بودی حتی اگه جونت توی خطر بود لازم نیست من خودمو به‌خاطرت تو خطر بندازم یا برای نجاتت بیام درسته؟
منی که برای نجات جون دوست پسرم اقدامی نمی‌کنم چرا باید جون خانواده، دوست و آشنایِ دوست پسرم برام مهم باشه؟
می‌دونست داره زیاده‌روی می‌کنه این کاملا از چشم‌های پسر کوچیک‌تر که حالا پر شده بود و هم‌چنان سعی می‌کرد قطره‌ای اشک از چشم‌هاش نچکه مشخص بود.
هرچند دیر اما لازم میدید اون حرف‌ها رو به پسرک بزنه تا بهش بفهمونه زندگی واقعی یک رمان عاشقانه نیست که همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره.
دردی که توی قلبش حس می‌کرد انکار ناپذیر بود اما سان همون زمان هم گفته بود کارش براش اولویت داره.
می‌دونست مرد درست می‌گه، اون حرف‌هارو خودش به سان زده بود. خودش بود که با اصرارهای زیاد پسر رو راضی کرد تا باهاش وارد رابطه بشه.
سرش رو به آرومی تکون داد و با آستین هودیش نم چشم‌هاش رو گرفت در همون حال رو به مرد گفت:
- درسته.
مرد با شنیدن صدای مرتعش پسرک سرش رو تکون داد.
- بهتره بری خونه.
تلخندی روی لب‌هاش جا خوش کرد. پارتنرش جوری برخورد می‌کرد انگار نمی‌تونه ثانیه‌ای حضور وویونگ رو کنارش تحمل کنه.
بدون نگاه دیگه‌ای به سان، از روی تخت پایین اومد و ریموت ماشینش رو همراه گوشیش برداشت. خیلی قاطع داشت برای رفتن اقدام می‌کرد اما فقط خودش می‌دونست قلبش برای یک‌بار دیگه به آغوش کشیدن مرد چه‌طور توی قفسه سینه‌اش دیوونه بازی درمیاره.
-‌ وویونگ.
با شنیدن اسمش از زبون مرد سر جاش ایستاد اما کاش این‌کار رو نمی‌کرد.
- من همون قو داخل دریاچه‌ام که طلسم شده اما عشقت قرار نیست این طلسم رو بشکنه شاهزاده.
کاش می‌رفت و نمی‌ذاشت مرد اون‌طور رابطه‌اشون رو یک طرفه تموم کنه...

Myn siel "Woosan" ver.Where stories live. Discover now