ساعت چهار صبح بود اما اونها هنوز از هم دل نکنده بودن. بعد از حمام فقط بدنهای خودشون رو خشک کرده و با همون موهای نمدار و بدنهای لختشون دوباره روی تخت دراز کشیده بودن. سان عجیب شده بود و ثانیهای به وویونگ مهلت استراحت نمیداد. بدن لخت پسر رو توی آغوشش زندانی کرده بود، روی لبهاش بوسه میکاشت و براش اهمیتی نداشت که چشمهای وویونگ برای ذرهای خواب التماس میکردن. نه اینکه وویونگ بوسههاشون رو دوست نداشته باشه، اون هم تمام این یک ساعت رو با دوست پسرش همکاری کرده بود و لحظهای فرصت بوسیدن لبهای سان رو از دست نداد. اما شب قبل مثل همیشه درست نخوابیده بود و کل روز هم استراحتی نداشت و شب هم فعالیت زیادی با سان داشت. حالا که توی آغوش گرم مردی که عاشقش بود قرار داشت، چشمهاش خوابآلود شده بودن و ناخواسته روی هم قرار میگرفتن.
سان با احساس بیحرکت شدن لبهای وویونگ، به آرومی عقب کشید و نگاهش رو به چشمهای بسته پسرک داد. همونطور که تعادل بدنش رو توسط آرنجش حفظ میکرد، روی پسر به خواب رفته خم شد و گاز نسبتا محکمی از لپ نرم و برآمده روباه کوچولوش گرفت و با از خواب پریدن وویونگ نیشخندی روی لبهاش نشست.
- یکم بیشتر تحمل کن تنبل کوچولو، باید حرف بزنیم.
وویونگ خوابآلود که دوباره چشمهاش بسته شده بود، بدون اینکه توجهی نشون بده به پهلو چرخید و همونطور که سرش رو توی سینه پهن و لخت سان جا میداد، زمزمه کرد:
- صبح.
سان نمیتونست تا صبح اونجا بمونه و باید هرچه زودتر میرفت. نمیخواست کسی متوجه دیدار اون و مینهو بشه و تا همین حالا هم زیادی پیش هم مونده بودن و نمیخواست پسر کوچیکتر رو توی خطر بندازه.
وقتی دید وویونگ هیچجوره نمیخواد از خوابش بزنه، نفسش رو کلافه بیرون داد و بوسه ریزی روی شقیقهاش نشوند. دیگه نمیخواست از پسر بالرین فرار کنه، به این نتیجه رسیده بود که هرچقدر برای دور شدن از وویونگ بدوه و تلاش کنه، در آخر بیشتر از قبل به سمتش کشیده میشه و توی دام عشقی که وویونگ براش پهن کرده بود، میفته.
اما هنوز برای محافظت از پسر خوابیده روی تخت، باید ازش فاصله میگرفت تا این مشکل خونه کرده توی رابطهشون رو حل کنه. باید هرچه زودتر اون آدم رو پیدا میکرد و کارش رو میساخت، وگرنه وویونگ رو هم مثل تمام افراد عزیز زندگیش از دست میداد.
به آرومی از روی تخت بلند شد تا لباس بپوشه و بعد لباسهای وویونگ رو تنش کنه. نمیتونست اجازه بده همینطور لخت توی همچین مکانی بخوابه.
لباسهای پسر بالرین رو تکتک از روی زمین جمع کرد و و بعد با ملایمت هرچه تمامتر به نوبت باکسر و شلوارش رو براش پوشید. سعی کرد به این موضوع که برای اون شب چه شلوار تنگی انتخاب کرده، فکر نکنه. قطعا اگه به این موضوع بها میداد، ممکن بود به خاموش کردن سیگاری دیگه روی بدن پسر نحیفش ختم بشه.
بعد از پوشوندن بولیزش، یک نگاه اجمالی به سر تا پای وویونگ انداخت، براش عجیب بود که پسر موقع لباس پوشوندن به تنش اصلا از خواب بیدار نشد.
کلافه سری تکون داد و بعد از برداشتن کیف پول و موبایلش، نگاه آخرش رو به پسر خوابیده روی تخت انداخت و از اتاق بیرون رفت.
کلی کار برای انجام دادن داشت و توی این وضعیت خواب چیزی نبود که بخواد به چشمش بیاد.
از در بار بیرون زد و با درآوردن موبایلش خواست شماره مینگی رو بگیره، اما با سقوط کردن چیزی جلوی پاهاش، نگاهش رو به جسم سیاه رنگ افتاده روی آسفالت خیابون داد؛ جسد کلاغی سیاه رنگ بیحرکت جلوی پاهاش افتاده بود.
ناخواسته پلک آرومی زد و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه، در بار رو با شتاب هل داد و قدمهای عجولش رو سمت راهپله اتاقهای ویآیپی کشید. حتی نمیخواست با سوار شدن آسانسور وقت خودش رو تلف کنه.
با وجود کشتن آدمهای متعدد و زیاد در کل زندگیش این اولین باری بود که قلبش اینطوری توی دهنش میزد. نگران شده بود، نگران پسری که توی اتاق تنهاش گذاشته بود.
با رسیدن به راهروی اتاقها، بدون اینکه نفسی بگیره سمت اتاقی که درش باز بود قدم برداشت، خوب به یاد داشت که همین چند دقیقه پیش در اون اتاق رو بسته بود.
باز بودن در اتاق مشکی رنگ جواب مثبتی بود به افکار ترسناک و پراکنده توی سرش. اینبار نوبت وویونگ بود، اینبار میخواستن وویونگ رو ازش بگیرن.
وارد اتاق شد و با ندیدن جسم کوچیک پسر بالرین روی تخت، بیتوجه به محیط اطرافش فریاد بلندی کشید و مشت محکمی به دیوار کنارش کوبید.
باید با مینگی تماس میگرفت، هرچه زودتر باید وویونگ رو پیدا میکرد و به این بازی مسخره هرچه سریعتر پایان میداد.
برای دومین بار توی اون ده دقیقه تلفن همراهش رو بیرون کشید اما با شنیدن صدای پیامکی که از تلفن خودش نبود، نگاهش رو بالا گرفت و با دیدن تلفن وویونگ که روی میز کوچیک کنار تخت قرار داشت، قدمهاش رو به داخل اتاق برداشت.
صفحه موبایل پسر پشت سر هم خاموش و روشن میشد و نوید از دریافت پیامهای متعدد میداد. وویونگ رو برده بودن اما تلفن پسر رو برای ردیابی نشدن توی اتاق رها کرده بودن!
پیامک رو باز کرد و با دیدن آدرس نه چندان دوری که روی صفحه نمایان شد، سرش رو با آرامش تکون داد. اینطور که مشخص بود، اونها خودش رو میخواستن و چوی سان آدم بزدلی نبود که بخواد خودش رو از دشمن ناشناس این سالهاش دریغ کنه.
.
.
.
نور خورشید که با شیطنت روی صورت پسر به خواب رفته میتابید و باعث بیدار شدن از خواب آرامش بخشش شد. زمانی که چشم باز کرد، انتظار نداشت توی همچین مکان غریبی از خواب بیدار بشه. سان کنارش نبود و نشون میداد توی اون اتاق که رنگهای سفید و قهوهای به صورت جالبی توش غالب بود، تنها باشه. داخل اتاق به شدت بزرگی قرار داشت که دیوار سمت حیاطش کاملا از شیشه و پرده حریر سفید رنگی اون رو پوشیده بود، به دست باد کمی حرکت میکرد و فقط رنگ سبز درختها و آسمون آبی از پشت پرده قابل تشخیص بود. یعنی سان اون رو آورده بود اینجا؟ دوباره خونهاش رو عوض کرده و یک جای بزرگتر خریده بود؟ اما وویونگ یادش میاومد که دوست پسرش از زندگی کردن توی خونههای بزرگ متنفر بود و با وجود اینکه سرمایهاش حتی از وویونگ و خانوادهاش بیشتر محسوب میشد، توی یک خونه نسبتا کوچیک اما گرم و صمیمی زندگی میکرد.
از جاش بلند شد تا بعد از شستن دست و صورتش نگاهی به خونه بندازه و سان رو پیدا کنه.
مثل همیشه چون کنار سان خوابیده بود، خواب طولانی و آرامش بخشی رو تجربه کرده بود و حس میکرد با بدن سبک شدهاش میتونه پرواز کنه، هرچند جای سوختگی که مدام به پارچه شلوارش کشیده میشد، رقصیدن رو مشکل میکرد.
از سرویس بهداشتی که بیرون اومد، وقتش رو به فضولی داخل اتاق صرف نکرد و ترجیح داد دنبال دوست پسرش بگرده. میدونست سان از کنجکاوی کردن توی وسایلش و همینطور خونهاش خوشش نمیاد و سان هم سعی میکرد به حساسیتهای مرد احترام بذاره.
از اتاق بیرون رفت و نگاهش رو توی خونه بزرگی که مثل اتاق با رنگهای سفید و قهوهای کمرنگ چیده شده بود، چرخوند. اون فضا براش آشنا بود، انگار که قبلا بعضی قسمتهای این خونه بزرگ رو دیده باشه. ناخواسته به خاطر فکر کردن راجع به فضای خونه چشمهاش رو تنگ و سعی کرد به این موضوع که قبلا اینجا اومده یا نه فکر کنه اما با دیدن مرد سفیدپوشی که همراه بشقابی مقابلش ظاهر شد ناخواسته یک قدم از ترس به عقب برداشت. حالا یادش اومد! اون خونه رو توی استوریهای پیج اینستاگرام پارک هوسوک دیده بود!
اون اینجا چیکار میکرد؟ پس سان کجا بود؟
- اوه... بالاخره بیدار شدی؟
با ترس بزاقش رو قورت داد و سعی کرد به خودش مسلط بشه. شب کنار شخص دیگهای خوابیده و صبح توی خونه فرد دیگهای بیدار شده بود. این اتفاقات باعث میشدن کمی گیج بزنه اما به لطف سان و دردسرهایی که همراهش میکشید، خوب یاد گرفته بود چطور همچین شرایط پرتنش و استرسزایی رو مدیریت کنه.
- پارک هوسوک شی! ما اینجا چیکار میکنیم؟!
مرد سفیدپوش بشقاب رو روی میز مربع شکل وسط خونه گذاشت و قدمی به جلو برداشت.
- دیشب خیلی مست کردیم و یه شب هات توی خونه من داشتیم؟!
وویونگ نگاه ناباورش رو به مرد داد و خواست چیزی بگه اما با ادامهدار شدن حرف مرد، ناخواسته ضربان قلبش از سر ترس بالا رفت.
- معلومه که نه! تو شبت رو پیش اون دوست پسر بیخاصیتت گذروندی و منو اون پایین کاشتی!
هوسوک قدمهای آرومش رو سمت وویونگ برداشت و با هر قدم اون، وویونگ یک قدم عقبتر میرفت تا جایی که کمر پسر بالرین به دیوار پشت سرش چسبید.
- اما چوی سان واقعا بیخاصیته! کی دوست پسرش رو وسط بار تنها میذاره و میره تا به کار هاش برسه؟ دیدی! تنهات گذاشت و من گرفتمت.
وویونگ با این حجم از اطلاعات وحشتناکی که از دهن مرد بیرون میاومد رسما فاصلهای تا سکته نداشت.
پارک هوسوک دوست پسرش رو میشناخت و حتی اسم و فامیلش رو هم به صورت کامل میدونست. از حرفهاش مشخص بود سان رو زیر نظر داشته اما چرا؟ یعنی پارک هوسوک فهمیده بود که سان، پدرش کشته؟
- ت... تو...
نگاهش رو به صورت هوس انگیز پسر قد کوتاه داد و ناخواسته روی صورتش خم شد و نگاهش رو به چشمهاش داد.
- لازم نیست چیزی بگی بالرین کوچولو. چون خیلی زود سروکله دوست پسرت اینجا پیدا میشه.
خودش رو جلو کشید تا لبهای وویونگ رو به دهن بگیره اما با دردی که یک دفعهای توی پایین تنهاش پیچید توی جاش خم شد و عضوش رو توی دستهاش گرفت.
وویونگ از مرد فاصله گرفت و نگاهش رو به صورت دردمندش داد.
- فکر کردی من یه آدم بیدست و پام که میاریش توی خونهات و میشینه نگاه میکنه تا هر بلایی که خواستی سرش بیاری؟!
نیشخندی روی لبهاش نشوند و با پاش ضربه محکمی به کمر مردِ درد کشیده نشوند که باعث شد پخش زمین بشه.
- هیچوقت قدرت دست و پاهای یه بالرین رو نادیده نگیر.
باید عجله میکرد و زودتر از اون خونه لعنتی که حتی نمیدونست کجاست، بیرون میزد.
قدمهای عجولش رو سمت ورودی خونه تند کرد. نمیدونست چرا به مغز احمقش فرصت نداد تا فکر کنه و حالا که دو محافظ جلوش ایستاده بودن و نگاهش میکردن، به این نتیجه رسیده بود.
با اسیر شدن بازوهای نحیفش توی دستهای اون دو مرد کت و شلوارپوش، لعنتی زیر لب فرستاد و سعی کرد با دست و پا زدن خودش رو از چنگ اون مردها نجات بده.
- ولم کنین! تا مثل رئیستون دخل شما رو هم نیاوردم، ولم کنین!!!
با پرت شدن جسم نحیفش روی پارکتهای سالن، فحشی نثار اون دو مرد کرد و تصمیم گرفت هرچه زودتر جسم رنجورش رو از کف سالن بلند کنه.
خواست از جاش بلند بشه اما با دیدن کفشهای سفید رنگی که جلوش ایستاده بودن، ناخواسته سرش رو بالا گرفت و با دیدن هوسوک که با ابروهای بالا رفته نگاهش میکرد، نفسش رو کلافه بیرون فرستاد؛ مثل اینکه ضربهاش به اندازه کافی محکم نبود تا این شغال سفید رو زمینگیر کنه.
دستهاش رو به زمین گرفت و بدون توجه به دو محافظ پشتش توی جاش بلند شد و نگاهش رو طلبکارانه به چشمهای هوسوک دوخت.
- وقتی دم و دستگاهت اندازه لوبیا باشه، معلومه که انقدر زود سرپا میشی.
زبون درازیهای پسر بالرین، نیشخندی روی لبهای هوسوک آورد و همونطور که مسیر قدمهاش رو سمت مبلهای سفید رنگ گوشه سالن کج میکرد، رو به وویونگ زمزمه کرد:
- اون چیزی که قدِ لوبیائه مال دوست پسرته جانگ!
با اشاره هوسوک، دست یکی از محافظها روی کمرش قرار گرفت و اون رو به سمت هوسوک راهنمایی کرد.
کلافه چشم غرهای به محافظها رفت و قدمهای کوچکش رو سمت مرد سفیدپوش برداشت؛ باید تا قبل از اومدن سان از اینجا خلاص میشد و فعلا راهی جز مدارا کردن با مرد مقابلش به ذهنش نمیرسید.
روبهروی هوسوک روی مبلهای سفید رنگ نشست و نگاهش رو به مرد خونسرد مقابلش داد. نمیدونست این مرد احمق چه ربطی به خودش و سان داره، اما حداقل باید سر درمیآورد تا بتونه نقشهای بچینه و کاری کنه.
- من چرا اینجام؟ چطوری من رو آوردی اینجا و سان رو از کجا میشناسی؟
- یکی یکی جناب جانگ! میتونیم صبر کنیم دوست پسرت برسه و بعد به سوالات جواب بدم.
جیسونگ ناخواسته پوزخندی روی لبهاش نشوند و یک تای ابروش رو بالا داد.
- نکنه واقعا فکر کردی سان میاد؟ فکر کردی چطور چند سال تونستیم رابطهمون رو ادامه بدیم؟ چون از همون اول مرزها رو مشخص کردیم. اون برای نجات دادن من نمیاد جناب پارک!
- راستش تو اینجا گروگان نیستی که بخواد به خاطر نجات دادنت بیاد، اون میاد چون تو آخرین نقطه ضعفشی. تو همون ریسمانی هستی که اون بهش چنگ زده تا توی این دنیا زنده بمونه. حتی اگه به خاطر تو هم نیاد، برای پیدا کردن آخرین آدم از گروهی که زندگیش رو نابود کرد، میاد.
بدون اینکه ارادهای از خودش داشته باشه از سر کنجکاوی کمی خودش رو جلو کشید و اجازه داد فاصله بین ابروهاش بهخاطر اخمی که روی پیشونیش خونه کرده بود، کم بشه.
میتونست حس کنه پارک هوسوک خیلی چیزها رو میدونه و بی دلیل بهش نزدیک نشده.
- پس تو آخرین بازماندهای؟
هوسوک پاش رو روی پای دیگهاش انداخت و همونطور که با فندک طلایی رنگش سیگار برگ بین انگشتهاش رو روشن میکرد، سرخوش با ابروهای بالا رفته به وویونگ زل زد. تا اومدن اون چوی سان احمق کلی وقت داشت و میتونست کمی با پسر روبهروش خوش بگذرونه و اجازه بده نگاه روباهیش گردتر از این بشه.
- داستان دوست داری، مگه نه؟ حتی اجراهای خودت هم همهشون یه داستانی پشتشون هست، تاحالا ندیدم بداهه برقصی پس نتیجه میگیریم از شنیدن داستان خوشت میاد. پس بذار یه داستان برات تعریف کنم.
کام عمیقی از سیگارش گرفت و نگاهش رو مستقیم به چهره بیحس پسر بالرین روبهروش داد؛ تحسینش میکرد. اون پسر واقعا با تمام اذیت و آزارهای دوست پسر احمقش خوب کنار اومده بود و توی این عصر، دیدن همچین استقامت عاطفی از سمت یک پسر نازپرورده، واقعا تاثیر گذار بود.
- نمیدونم چند سال از اون موقع گذشته! شش سال؟ شایدم هفت سال؟ اونقدر حافظهام خوب نیست اما قبل انتخابات ریاست جمهوری بود. اگه اشتباه نکنم اون موقع تو یه پسر دبیرستانی محسوب میشدی یا سال اول دانشگاهت رو میگذروندی! به هرحال، زمان انتخابات ریاست جمهوری قبلی، پدرم یه دوست خیلی خوب داشت. یه دوست خیلی خوب که در تمام مراحل زندگی همه کار رو باهم انجام میدادن! حتی فسادهاشون هم با هم بود و توی همه چیز شریک بودن.
یکیشون یه پسر داشت و اون یکی یه دختر و پسر. اونی که یه پسر داشت کاملا مصمم بود پسرش رو برای جانشینی خودش آماده کنه اما اونی که دوتا بچه داشت، ترجیح میداد پسرش هرکاری که بهش علاقمنده رو انجام بده. آرزوی پسر اول رو زندگی میکرد، توجه همه رو داشت و به شدت بین اطرافیان محبوب بود.
وویونگ نگاه چپچپش رو به مرد سفیدپوش مقابلش داد که توی خیالات خودش داستانی براش تعریف میکرد. دزدیده شدنش کم بود، حالا باید به داستانهای احمقانه مرد روبهروش هم گوش میداد.
- یه روز اون مردی که فقط یک بچه داشت، متوجه میشه که همسرش با دوست عزیزش بهش خیانت میکنه! میخوام بعدش رو خلاصه کنم برات. از کل اون دوستی شگفتانگیز و افسانهای، فقط خاکستر یه عمارت و دو تا جسد سوخته میمونه روی دست چوی سان نوازنده بیچاره!
با شنیدن اسم مردی که دلش رو بهش باخته بود مثل برق گرفتهها کمی توی جاش پرید. انقدر شوکه شده بود که اصلا یادش رفت بپرسه اگه دو جسد وجود داشت، پس سومین شخص اون خانواده چی شد؟ اون واقعا داستان زندگی سان بود؟ همون زندگیای که رنجش همچنان توی نگاه دوست پسرش خودنمایی میکرد؟
با باز شدن ناگهانی در ورودی، نگاهش رو از نقطه نامعلومی که نمیدونست چند دقیقهاست بهش زل زده، برداشت و به دوست پسرش که وسط دو محافظ ایستاده بود، نگاه کرد.
سان واقعا اومده بود... اومده بود و حالا مطمئن بود قرار نیست اتفاقات خوشی داخل اون خونه بیفته.
ناخواسته از جاش بلند شد تا سمت تنها پناهش که بین دو محافظ قد بلند گیر افتاده بود، قدم برداره اما با گرفتار شدن بازوش بین دستهای مرد سفیدپوش، سرش رو سمت هوسوک برگردوند و محکم خودش رو تکون داد تا دست مرد از روی بازوش کنار بره.
- ولم کن.
با دیدن ابروهای بالا رفته و نیشخند روی لبهای هوسوک، این بار محکمتر خودش رو تکون داد و حرفش رو بلند تو صورت مرد کوبید.
- بهت گفتم ولم کن حیوون!
- مشخصه علاوه بر نداشتن مغز درست و حسابی، شعور هم نداری! داره میگه ولش کنی!
وویونگ با شنیدن صدای آروم و خنثیِ دوست پسرش، نگاهش رو از چشمهای براق هوسوک برداشت و به سان داد.
- خوش اومدی چوی سان شی! از آخرین دیدارمون خیلی میگذره.
- همینطوره هوسوک شی! انقدری گذشته که من حتی فکر نمیکردم تو وجود خارجی داشته باشی!
سان نیشخندی زد و با ابرو به بادیگاردهایی که دوطرفش رو گرفته بودن، اشاره کرد.
- ظاهراً خیلی ترسناکم! با اینکه سلاحم رو گرفتن همچنان ول کنم نیستن! نکنه میترسی دستام رو آزاد بذارن و من مستقیماً بیام کونت بذارم!
نیشخند روی لبهای هوسوک پررنگتر شد و همونطور که بازوی وویونگ رو توی دستش فشار میداد، بیتوجه به صورت جمع شده پسرک از سر درد، قدمی به جلو برداشت و با سر به محافظها اشاره زد تا بازوهای سان رو رها کنن.
- زبونت همچنان تند و تیزه! اما به هرحال اونی که امروز کونش پاره میشه خودتی مرد!
با ابرو به چاقوی بزرگی که داخل بشقاب سفید رنگی روی میز قرار داشت، اشاره کرد. مشخص بود که برای بریدن گوشت به کار میره.
- امروز یا خودت، یا دوست پسر شیرینت، با اون چاقو سلاخی میشه!
سان با بیتفاوتی قدمی به جلو برداشت که باعث شد محافظها عکسالعمل نشون بدن و دوباره بازوهاش رو بین دستهاش بگیرن.
- اینکه یه نمایش احمقانه توی خونهات راه انداختی کافی نبود که توهم هم میزنی! فکر کنم پدر مرحومت زیادی به خاطر درس توی سرت کوبیده که عقل نداشتهات رو هم از دست دادی!
- دقیقا به خاطر همون پدر، سان! همون پدری که اول تیکه تیکهاش کردی و بعد یه گلوله توی مغزش خالی کردی!
وویونگ با تصور حرفهای مرد حس میکرد بدنش یخ کرده. ناخواسته ساکت شده بود و به حرفهای عجیبی که خیلی عادی بین دو مرد رد و بدل میشد، گوش میداد و هرلحظه با شنیدن اطلاعات جدید و شوکه کننده، حالش بد و بدتر میشد.
- تیکه تیکه؟ من فقط انگشتهای دستش رو بریدم!
سان نگاه به ظاهر متفکر و سردرگمش رو به چشمهای هوسوک دوخت و بعد با تظاهر به اینکه چیزی یادش اومده، چشمهاش برق عجیبی زد.
- آها! زبونش رو هم گذاشته بودم کف دستش! همون زبونی که باعث شد یه خانواده از هم بپاشه!
- من رو به خنده ننداز چوی! پدر خودت هم فرشته هفت عالم نبود!
سان چند بار پلکهای گربهایش رو به هم زد و همونطور که نگاه از بالا به پایین و خودپسندش رو به سان میدوخت، حرف آخرش رو با تمسخر بیشتری بیان کرد:
- همه اینها نتیجه هرزه بازیهای مادرت بود!
هوسوک با تموم شدن جمله سان ناخواسته فشار دستش رو روی بازوی لاغر وویونگ بیشتر کرد. این حرکت باعث شد صدای ناله پسر ساکت که با دقت به حرفهاشون گوش میداد، دربیاد.
هر دو مرد نگاهشون رو به پسری که قیافهاش از درد جمع شده بود، دادن. بعد از ثانیهای، این نگاه تهدید آمیز سان بود به چشمهای هوسوک دوخته و باعث شد مردک حصار انگشتهاش رو از دور بازوی لاغر پسر بالرین باز کنه.
- به هرحال باید تا وقتی بازیمون شروع میشه، سالم باشی جانگ!
وویونگ نمیدونست منظور مرد کنارش از بازی چیه اما مطلقا حس خوبی به هیچ چیز نداشت. بلاتکلیف کنار هوسوک ایستاده بود و حتی نمیتونست به معشوقش که بدون اسلحه و با دستهای خالی همچنان مغرور و مطمئن به نظر میرسید، کمک کنه.
- جانگ وویونگ! نظرت راجع به اینکه کمی برای من و دوست پسرت برقصی چیه؟
- وویونگ برای تویه حرومی نمیرقصه!
هوسوک قدمهاش رو با بیخیالی سمت سان برداشت و وقتی که کنارش جا گرفت، اسلحهاش رو از کمری شلوارش بیرون کشید و بعد از کشیدن ضامنش، اون رو روی شقیقه سان قرار داد و نگاهش رو به پسر بالرین دوخت.
- خب، حالا چی؟
- کودن احمق!
وویونگ نگاهش رو به لوله اسلحهای داد که سرش رو نشونه گرفته بود. شب قبل برای اینکه گلولهای پیشونی خودش رو نشکافه به افکار منحرفانهاش بال و پر داده بود و حالا برای اینکه دوست پسرش آسیب نبینه باید میرقصید.
نگاهش رو روی سان که با نگاه خونسرد و ناخوانا به چشمهاش زل زده بود، داد و با لبخند کوچیک و محبت آمیزی سعی کرد به دوست پسرش بفهمونه که عصبی نباشه.
ناخواسته نگاهش رو روی بدن سان چرخوند و با دیدن دستکش های مشکی رنگی که دستهاش رو پوشونده بودن، نفس راحتی کشید. اینکه اثر انگشت سان هیچجا نمیموند خودش یک امتیاز مثبت برای کاری که میخواست انجام بده، محسوب میشد.
- میرقصم.
نگاهش رو به زمین داد و سعی کرد ملودی آهنگی رو توی ذهنش به یاد بیاره تا باهاش برقصه. قطعا قرار نبود براش آهنگی پخش کنن، پس خودش باید ذهنش رو مرتب میکرد تا کاری که تصمیمش رو داشت به بهترین نحو انجام بده.
شلواری که توی پاش قرار داشت تنگ بود و اگر سابیده شدنش به زخم روی رونش رو در نظر نمیگرفت، میتونست یک سری حرکات رو باهاش انجام بده.
وقت رو تلف نکرد و با حرکت دادن به پاهاش سعی کرد مثل همیشه به عنوان یک بالرین و مربی حرفهای رقص با کیفیتی رو به نمایش بذاره.
سان کمی عصبی بازوش رو از دست محافظها بیرون کشید و به نمایشی که دوست پسرش راه انداخته بود، چشم دوخت. از اینکه باید تو همچین شرایطی آروم میگرفت تا همهچیز طبق اصول خودش پیش بره، متنفر بود. اگه فقط میتونست یه تیر توی پیشونی اون پارک هوسوک احمق خالی کنه، حالا مجبور نبود این شرایط احمقانه رو تحمل کنه.
هوسوک همونطور که نگاهش به پسر بالرینی بود که کمکم با چرخشهاش به سمتشون میاومد، رو به سان زمزمه کرد.
- کلی نشونه برات فرستادم، به همهاشون بیتوجهی کردی و ببین کارت به کجا کشید!
- منظورت همون جسدهاییه که گلوله سه سانت با وسط پیشونیشون فاصله داشت؟ راستش نشونههات اصلا توجهم رو جلب نکردن!
هوسوک ناخواسته بدون توجه به حرف سان، محو وویونگی شده بود که به زیبایی میرقصید. وویونگ به زیبایی دور خودش میچرخید و هر ثانیه بهشون نزدیکتر میشد. فاصلهاش با هوسوک رو چشمی تخمین زد و با فکر به اینکه پاهاش به راحتی به سر مرد میرسه، آخرین چرخشش رو زد و با انداختن وزنش روی پای چپش، پای راستش رو بالا برد و محکم توی سر هوسوک کوبید و بدون اینکه فرصتی برای تحلیل به مرد بده پای چپش رو محکمتر از قبل توی صورتش فرو برد.
سان قبل از اینکه محافظها فرصت تحلیل موقعیت رو داشته باشن، درحالی که هوسوک ضربه دوم رو از وویونگ میخورد، اسلحه رو از دستش شکار کرد و با دو گلوله سینه دو محافظ قد بلند رو شکافت.
به لطف زندگی سختی که چند سال گذشته تجربه کرده بود، فورا عکسالعمل نشون داد.
همونطور که اسلحه رو داخل دستش میچرخوند نگاهش رو به هوسوکی داد که روی زمین درازکش شده بود و خون از بینیش سرازیر میشد.
وویونگ قدمهای آرومش رو سمت دوست پسرش برداشت و با رسیدن بهش، دستهاش رو دور کمر سان حلقه کرد و بوسه ریزی وسط سینهاش کاشت.
- کاش نمیومدی سان. الکی توی مخمصه افتادیم.
مرد بدون اینکه نگاهش از هوسوک برداره دست خالیش رو دور کمر لاغر پسر نحیف حلقه کرد و بوسه ریزی روی موهاش کاشت.
- واقعا بالرینها پاهای خیلی قویای دارن.
وویونگ با حرف مرد لبخند ریزی زد و به آرومی سرش رو از سینه سان جدا کرد و مرد بزرگتر رو وادار کرد به چشمهاش نگاه کنه.
- خیلی ترسیدم چیزیت بشه مین!
سان به آرومی دستی که داخلش اسلحه داشت رو بالا آورد و با انگشت کوچیکش چتریهای پسرک رو مرتب کرد.
- چطور فکر کردی به من آسیب میرسه؟ اونی که توی هر جنگی در آخر زنده میمونه، منم.
- خوبه که حالت خوبه سان...
- واقعا نباید جثه ظریفت رو دست کم گرفت!
با شنیدن صدای هوسوک از وویونگ جدا شد و بوسه آخر رو روی شقیقهاش به جا گذاشت.
- اینجا نمون. مینگی بیرونه و تا الان حتما کار نگهبانها رو یکسره کرده، بگو ببردت خونه.
- اما تو...
- همون کاری که گفتم رو انجام بده وو.
از پسر کوچیکتر رو برگردوند و نگاهش رو به هوسوکی داد که از جاش بلند شده بود و منتظر موند وویونگ از خونه بیرون بره.
با صدای بسته شدن در، چاقوی بزرگی که روی میز قرار داشت رو توی دست گرفت و نگاهش رو به لبه تیز و براق چاقو داد. مشخص بود هوسوک با خیال تیکه تیکه کردنش، تیزش کرده بود.
- دیدی چی شد؟ قرار بود من رو باهاش ریز ریز کنی اما اونی که قراره تیکه تیکه شه تویی!
- بیا راجع به یه چیز جالبتر حرف بزنیم؛ خواهرت!
سان با شنیدن اسم تنها پناه معصومانه و امنش توی این دنیا، نگاه درشت شدهاش رو به هوسوک داد.
- شنیدم یه مدت دنبالش میگشتی! بعد که فهمیدی زنده نیست دنبال قاتلش بودی!
این مرد قصد داشت روانش رو به بازی بگیره و کارش رو تموم کنه اما کور خونده بود. اسلحهاش رو محکم تو صورت هوسوک کوبید و با حرص فریاد زد.
- هیچوقت، هیچوقت به خودت اجازه نده راجع به خواهر من کلمهای به زبون بیاری.
مرد که برای بار سوم توی روز روی پارکتها پهن شده بود، بلند قهقهه زد و همونطور که دراز کشیده بود، حرفش رو ادامه داد.
- نمیخوای بدونی چجوری مرد؟ یا قاتلش کیه؟ شنیدم به بنبست خوردی!
داشت عصبی میشد و دلش میخواست واقعا مرد زیرش رو ریز ریز کنه اما درون وجودش چیزی مانعش میشد؛ نور امید کوچیکی که به سختی سو سو میزد و فکر وسوسه کنندهی پیدا کردن قاتل خواهرش رو به سرش میانداخت.
روی زمین نشست و چاقوش رو زیر گردن مرد نفرتانگیز زیرش قرار داد.
- چرا باید چرت و پرتهای تو رو باور کنم؟
چاقویی که زیر گلوش قرار گرفته بود، هوسوک رو در بیان کلماتش محتاطتر میکرد.
- تا وقتی که این چاقو روی گردنم باشه نمیفهمی چرا باید بهم اعتماد کنی.
سان همونطور که مرد رو به زمین چسبونده بود، چاقو رو از روی گلوش سر داد و عقب کشید. نمیدونست چرا داره این کار احمقانه رو انجام میده اما اگه حتی یک ذره هم حرفهای مرد زیرش درست بودن، بالاخره قاتل خواهرش رو پیدا میکرد.
- خواهرت هیجده سالش بود، مگه نه؟ وقتی گمش کردی رو میگم.
- به جای اینکه حرف مفت بزنی، حرف درست و حسابی تحویلم بده.
هوسوک نیشخندی روی لبش نشوند و به چشمهای سرخ و عصبانی مرد مقابلش زل زد. به سان دروغ نمیگفت؛ حقایق رو ذره ذره به خوردش میداد تا زمانی که بتونه چاقوی توی دستهاش رو به چنگ بیاره.
حال بد سان با وجود در خطر بودن جونش، خوشحالش میکرد. عذاب کشیدن سان باعث میشد یک جون به جونهاش اضافه بشه پس تصمیم گرفت آخرین قطرههای زهرش رو روی وجود مرد مقابلش بپاشه.
- خواهرت برای پدرم کار میکرد. پرطرفدارترین هرزه ما بود و خیلی خوب سرویس میداد. هرچند خیلی مقاومت میکرد اما مشتریها راضی بودن.
آخرین مشتریش خاص بود. بعد از اینکه ترتیبش رو داد اون رو با خودش برد.
میدونی چه بلایی سر خواهرت اومد؟
نگاهش رو روی بدن سان که حالا از شدت عصبانیت به لرز افتاده بود، چرخوند و همونطور که به آرومی دستش رو سمت دستی که چاقو رو داخل خودش داشت، حرکت میداد، سعی کرد حرفش رو تموم کنه.
- خواهرت رو از دستهاش آویزون کردم، یه دیگ بزرگ اسید گذاشتم وسط اتاق و نشستم و با لذت خواهرت رو تماشا کردم پسر! دختری که از نوک پاهاش ذره ذره توی اسید فرو میرفت و جیغ میکشید و التماس میکرد. سان! شاید بیشتر از صدبار اسمت رو برای نجات فریاد زده بود، اما تو کجا بودی پسر؟ها؟
به چشمهای پر شده از اشک سان زل زد. مرد مقابلش هیچ کنترلی روی خودش نداشت، به شدت میلرزید و اشک از چشمهای کشیدهاش بیرون میریخت اما هیچ حسی از اون چشمها قابل خوندن نبود. نگاهی که میدید با شنیدن داستان مرگ خواهرش هم هنوز زیادی سرد و بیحالت بود. انقدر غرق لذت بردن از زجر دادن سان بود که فراموش کرد آخر داستان رو با بیحواسی با ضمایر مفرد تعریف کرده.
همونطور که به چشمهاش زل زده بود، تصمیم گرفت بدون جلب توجه چاقو رو از محل تقریبی دست سان، بیرون بکشه اما با برخورد دستش به کف زمین، حتی وقت نکرد تعجب کنه چون اون چاقو توی شکم خودش فرو رفته بود.
شوکه مچ دست سان رو توی دستش که هرلحظه بی جونتر میشد، گرفت و تلاش کرد دستش رو از دسته چاقو جدا کنه اما زورش به مرد مقابلش نمیرسید.
- آخرین نفر... تو بودی... حرومی.
دسته چاقو رو محکمتر گرفت و بدون هیچ رحمی اون رو تا گردن مرد کشید و مطمئن شد از شکم تا گلوی مرد مقابلش رو به درستی پاره کرده باشه.
بیجون عقب کشید و به جنازهای که اطرافش دریای خون جریان داشت، زل زد و دست خونیش رو روی شلوارش کشید.
افکاری که راجع به خواهرش توی سرش در جریان بود هرلحظه بیشتر میشد و بیشتر دلش رو خون میکرد. اون لیاقت زندگی نداشت، باید تیکه تیکه میشد و میمرد. اون لیاقت نداشت، مخصوصا وقتی خواهرش اسمش رو با التماس صدا میزد و سانی نبود که نجاتش بده. ذره ذره وجود دخترک هیجده ساله توی اسید قوطهور شده بود و خدا میدونست چه زجری رو تحمل کرده.
نگاهش رو به اسلحه کنارش داد و ناخواسته اون رو بین انگشتهاش گرفت و ضامنش رو کشید.
صداهای اطرافش رو دیگه نمیشنید، نمیدید که مینگی و وویونگ نزدیکش میشن و درک نمیکرد اطرافش چه اتفاقی درحال رخ دادنه.
اسلحه رو روی شقیقهاش گذاشت، فقط کافی بود ماشه رو بکشه تا از این دردی که وجودش رو پر کرده بود، خلاص بشه.
اینکار رو چندین بار با آدمهای مختلف انجام داد و حالا که میخواست کار خودش رو تموم کنه، باز هم براش سخت نبود. نمیتونست غم حرفهای شنیده رو تاب بیاره پس بدون اینکه متوجه اطرافش باشه، انگشتش رو روی ماشه فشرد. با کشیده شدن دستش سعی کرد عقب بکشه اما با صدای بلندی که اسلحه ایجاد کرد، چشمهاش یک ضرب باز شد.
پسری که مقابلش زانو زده و دستش رو روی زخمی که ازش خون سرازیر بود، میفشرد؛ وویونگ بود!
خودش رو جلو کشید و وویونگ رو توی آغوشش کشید.
نگاه نمناک و لبخند درخشان پسر تضاد عجیبی با هم داشتن و سان نمیدونست کدوم رو باور کنه.
- چوی... سان احمق...
با فشرده شدن توی آغوش مرد، سرش رو روی سینهاش گذاشت و نالهای از درد سر داد.
آرزوش بود سان اینطور بغلش کنه و حالا که فاصلهای با مرگ نداشت، فرشته آرزوها یادش اومده بود آرزوی پسر بالرین رو برآورده کنه.
عطر بدن سان رو عمیق نفس کشید و توجهی به دمای بدنش که کمکم رو به سردی میرفت، نکرد.
- نبینم... بخوای... به خودت... آسیب بزنی!
بالاخره وجود احمقانهاش زندگی معشوقش رو هم سیاه کرده بود. بالاخره نحسی به زندگی پسر بالرین هم راه پیدا کرده و سان نمیدونست چیکار کنه.
دستش رو محکمتر روی زخم پسر فشرد و رو به مینگی که هنوز موقعیت رو درک نکرده بود فریاد زد.
- بیا اینجا مینگی!
مینگی نمیدونست فریاد سان بود که اون رو به خودش آورد یا صدای آژیر ماشین پلیسی که نشون میداد نزدیکه.
خودش رو جلو کشید تا پسری که هر لحظه خون بیشتری از دست میداد رو از خونه بیرون ببره.
- بیا بذارش روی کولم. زود میبریمش بیمارستان. چیزیش نمیشه.
سان بوسهای بین خط رویش موهای وویونگ و پیشونیش نشوند و همونطور که بدن زخمی پسر رو روی کمر مینگی میذاشت، زمزمهوار حرف آخرش رو به پسرک زد:
- طاقت بیار وو. نبینم بعد از این همه سال قوی موندن، حالا کم بیاری و چشمهات رو ببندی!
بدون اینکه منتظر جوابی از پسر نیمه هوشیار باشه، اون رو به مینگی سپرد.
- برو مینگی! به هیچ وجه پشتت رو نگاه نکن و فقط وویونگ رو برسون بیمارستان.
- تو چی می...
- بهت گفتم برو مینگی. وویونگ چیزیش بشه همهاش رو از چشم تو میبینم و تقاصش رو با یک گلوله وسط پیشونیت پس میدی!
حرف آخرش رو فریاد زد و نگاهش رو به مینگی داد که تصمیم گرفته بود لجبازی نکنه و به حرفش گوش بده.
وقتی هردو پسر از در پشتی خونه بیرون رفتن، نفس راحتی کشید و اسلحه رو داخل دست جنازه تیکه پاره شدهی هوسوک گذاشت.
زمانی که چاقوی بزرگ رو داخل دستش گرفت، در خونه هم با صدای بلندی باز شد. بالاخره چیزی که مستحقش بود داشت اتفاق میفتاد و زمان تاوان پس دادن رسیده بود.
- پلیس! دستهات رو بذار روی سرت و برگرد سمت دیوار!
____________________________سلاممم... 5350 کلمه...
آپ پارت بعد زمانی که ووت و کامنتها خوب باشه
بوس به کلتون...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Myn siel "Woosan" ver.
FanficMyn siel [ Mini Fic ] • Writer: Roe • Couple: Woosan • Genre: Romance, Smut, Crime +تاحالا نشد ازت بپرسم، ولی چرا Myn siel ؟ -چون دوست داشتنت برام مثل نفس کشیدنه، هیچوقت نمیتونم ازش دست بردارم. Start ~ 2022.11.01