قدمهای مطمئن و محکمش رو سمت ورودی اون مکان ترسناک برداشت و سعی کرد تا حد امکان نگاهش به اطراف نیفته. نه اینکه اولین بارش باشه توی اون مکان قدم برمیداره اما اونجا بهش انرژی خوبی منتقل نمیکرد و باعث میشد دلش بگیره؛ حالا هم که هوا گرفته و بارونی بود همهچیز دلگیرتر جلوه میکرد.
وسط ظهر بود، همه در سالن غذا خوری جمع بودن پس میتونست به راحتی داخل اتاقک مورد نظرش پا بذاره.
میلههای روبهروش با نزدیک شدن خودش و یکی از نگهبانها کمکم کنار رفتن و نوید از اجازه ورودش به راهروی بزرگ سلولها میدادن.
سرعت قدمهاش رو کمی بیشتر کرد و بیتوجه به راهنماییهای نگهبان پشتش، جلوی در زنگ زده سلول 481 ایستاد. منتظر موند تا مرد نگهبان قفل در رو باز کنه و همونطور جعبه پلاستیکی که مخصوص پتها ساخته شده بود رو به خودش نزدیکتر کرد.
صدای بلند و ناگهانی ساییده شدن فلز به زمین، باعث جمع شدن صورت زیباش و مورمور شدن بدنش شد. نمیفهمید با این حجم از پولی که این زندان لعنتی درمیآورد چرا یه در درست و حسابی برای سلولهاش تهیه نمیکرد.
با کنار رفتن در، سری به عنوان تشکر برای نگهبان که تا اونجا همراهیش کرده بود، تکون داد و بدون معطلی وارد اتاقکی شد که تا حدودی خودش اون رو چیده بود.
نگاهش رو ناخواسته داخل اتاق چرخوند تا همهچیز رو مثل همیشه با نگاه وسواسگونهاش چک کنه. تخت فلزی مرتب گوشه اتاق قرار داشت و میز غذا خوری دونفره کنج اتاق هم خالی به نظر میرسید و مثل همیشه پردهها مانع تابش نور به داخل اتاق میشدن. مردی با لباس سرمهای مخصوص زندان روی صندلی نشسته بود و بدون توجهی نسبت به اطرافش، کتابی که بین دستهاش قرار داشت رو میخوند.
قدمهاش رو سمت میز غذاخوری کنج اتاق برداشت و به آرومی پلاستیکی که حامل غذا بود، روش قرار داد و بعد جعبه حمل و نقل پتها رو روی زمین گذاشت. درش رو باز کرد و با ملایمت جسم پشمالو و سفید رنگی رو بیرون کشید و توی آغوشش گرفت.
زمانی که به مرد سرمهای پوش که همچنان توجهی بهش نشون نمیداد، نزدیک شد، با ملایمت اون گوله برف پشمالو رو داخل آغوشش قرار داد تا بتونه نگاه تیرهاش رو برای خودش داشته باشه. با نشستن نگاه مرد روی گوله برف پشمالوی توی آغوشش، لبهاش آویزون شدن و اخم به ظاهر جدیای روی پیشونیش نشوند.
- وقتی اسنوبال رو میذارم توی بغلت اول باید به من نگاه کنی، نه اون گوله پشم ساده لوح احمق!
نگاه گربهای مرد بالا اومد و بدون معطلی مستقیما به چشمهای پسر اخموی مقابلش زل زد.
- وقتی من بهش میگم گوله پشم احمق میگی نگو پسرمون ناراحت میشه! بعد خودت میگی ایرادی نداره و ناراحت نمیشه؟!
وویونگ بیتوجه به سوال دوست پسرش، کتاب رو از بین دستهاش بیرون کشید و روی طاقچه جلوی پنجره قرار داد. با خوشحالی پردهای که نور اتاق رو میگرفت، کنار زد و وقتی مطمئن شد نور کاملا اتاق رو تحت پوشش قرار میده، روی پای مردی که به خاطر وجود کلی نور پیشونیش کمی چین خورده بود، نشست.
- میدونه از ته دلم نیست و ناراحت نمیشه.
خرگوش سفید رنگ رو از بغل سان برداشت و روی زمین قرارش داد تا اون زوج دلتنگ رو به قصد ماجراجویی داخل اتاق ترک کنه.
خودش رو جلوتر کشید تا بیشتر داخل آغوش مرد قرار بگیره. دستهاش رو دو طرف صورت مرد زندانی قرار داد و همونطور که گونههاش رو با انگشتهای شصتش نوازش میکرد، سرش رو جلو کشید و بوسه نرمی روی لبهاش کاشت.
- غذا گرفتم، بیا غذا بخوریم تا بتونی قرصهات رو مصرف کنی سانی.
سان دستهاش رو دور کمر باریک دوست پسرش حلقه کرد تا از داخل آغوشش تکون نخوره.
- هنوز کلی وقت هست. بیا یکم همینجوری باشیم.
وویونگ با آرامشی که فقط در آغوش سان نصیبش میشد، سرش رو روی سینه مرد گذاشت و همونطور که به ضربان قلبش گوش میداد، زمزمه کرد:
- روانپزشکت خوبه سان؟ اگه باهاش احساس راحتی نمیکنی میتونیم عوضش کنیم.
مرد گربهای سرش رو به صندلی تکیه داد و با فرو بردن یکی از دستهاش داخل موهای نرم و لطیف دوست پسرش، به نوازش موهاش پرداخت و در همون حال، اجازه داد نگاهش خرگوش کوچک و سفید رنگ که اطراف اتاقک درحال ماجراجویی بود، شکار کنه.
- روانپزشکم خوبه، لازم نیست دوباره به خرج بیفتی.
- پول من و تو نداره. پول من پول توعه، پول تو پول من.
ناخواسته حلقه دستش رو دور کمر وویونگ محکمتر کرد و با دست دیگهاش با ملایمت موهای کمی بلند شده دوست پسرش رو پشت گوشش قرار داد.
- برای همین خیلی خودسرانه یه قرارداد تنظیم کردی و کل سرمایهام رو بخشیدی به مراکز خیریه و پرورشگاهها؟
- اولا که اون پولها از راه درستی به دست نیومده بودن. دوما! تو خودت امضاش کردی عزیزم... سوما با اهدای پولهات به نیازمندها، از طرف مردم کلی حمایت نسبت به خودت جلب کردی و چون روش قتل فرق داشت، کسی برای قتلهای زنجیرهای بهت شک نکرد و این یه امتیاز مثبته. تازه! با روانپزشکت هم حرف زدم و قرار شد عدم صلاحیت روانیت رو تایید کنه که باعث میشه دادگاه برات تخفیف قائل بشه. چهارما...
- وویونگ باز سخنرانیهات رو از سر گرفتی! باشه فهمیدم لازم نیست ادامه بدی.
- نخیر میخوام ادامه بدم این مهمترین قسمتشه. چهارما! تو یه دوست پسر پولدار و خرج کن داری که حاضره کل اموالش رو به پات بریزه. پس چه نیازی به پولهای خودت هست؟ من چیزی برات کم گذاشتم؟
پسر روباهی سرش رو از سینه دوست پسرش جدا کرد و نگاه درشت شده و کنجکاوش رو به چشمهاش دوخت. اگه واقعا به نیازهای دوست پسرش نرسیده بود شرمنده میشد؛ سان که جز اون کسی رو نداشت.
- این چرت و پرتها رو از کجات درمیاری؟
سان با ملایمت فشار کوچیکی به سر وویونگ وارد کرد تا دوباره روی سینهاش قرار بگیره.
- نه چوی سان ما از همین الان باید تکلیفمون رو باهم مشخص کنیم. به هرحال از این به بعد قراره باهم زندگی کنیم.
مرد زندانی نیشخندی روی لبهاش نشوند با ابروهای بالا رفته به پسر کوچیکتر که مصمم به چشمهاش نگاه میکرد، چشم دوخت.
- منظورت از زندگی کردن همون هفتهای دو روزه که کلی رشوه به رئیس زندان میدی تا بیای اینجا؟ واقعا موجود خرج کنی هستی جونگ! نه تنها یه سلول رو برام خالی کردی و چیدمان اینجا رو خیلی راحت تغییر دادی، حالا داری به همین هفتهای دو روز هم عادت میکنی؟!
وویونگ بار دیگه با لجبازی سرش رو از سینه مرد برداشت و نگاه تخسش رو به چشمهای سیاه رنگ مرد مقابلش دوخت.
- بیا باهم ازدواج کنیم اصلا.
سان خسته از کلکلهای پیاپی با پسر روبهروش، با انگشتش موهای نامرتب وویونگ رو از روی پیشونیش کنار زد.
- هرموقع آزاد شدم روش فکر میکنیم.
نگاه پسرک با حرف مرد ستاره بارون شد. حتی فکر کردن به ازدواج با مرد مقابلش هم لذتبخش بود و باعث میشد دلش پیچ بخوره. میتونستن برن آمریکا، دور از هیاهوی کره ازدواج کنن و شاید بچهای به فرزندخوندگی بگیرن.
- پس بیا اینکار رو کنیم، هر زمان آزاد شدی باید همون روز آزادیت از من درخواست ازدواج کنی.
- اگه حبس ابد خوردم چی؟
پسر روباهی با شنیدن حرف مرد انگار که بادش خالی شده باشه نگاهش رو به انگشتهاش داد. امکان نداشت اجازه بده سان حبس ابد بخوره، کسی رو به خاطر یک قتل اون هم با وجود اثبات نداشتن صلاحیت روانی، تا ابد حبس نمیکردن. سعی کرد روحیهاش رو به دست بیاره تا این یک ساعت باقیمونده با ناراحتی براشون سپری نشه. پس سرش رو بلند کرد و نگاه به ظاهر ذوق زدهاش رو مجددا به زندانی دوست داشتنیش داد.
- اولا که امکان نداره حبس ابد شی؛ شده دور دنیا رو میگردم و بهترین وکیل رو برات میارم. دوما! حتی اگه حبس ابد خوردی تمام تشکیلات ازدواج رو میکشونم توی زندان و باهات ازدواج میکنم. زندانیها هم میشن مهمونهامون. خاص و متفاوت نیست؟
سان ناخواسته نگاهش میخ گردنبندی شد که دور گردن پسر قرار داشت. همون گردنبندی که خودش سالگرد برای پسرک خریده بود.
گردنبند طلا رو توی دستش گرفت و انگشت شصتش رو روش کشید و رو به وویونگ زمزمه کرد:
- ایده خوبیه. خاص و متفاوته، من جدا ازش استقبال میکنم.
وویونگ سرش رو پایین گرفت و نگاه روباهیش رو به دست مرد قاتل داد که با پلاک زنجیرش بازی میکرد.
- راستی سان، هیچوقت نشد ازت بپرسم، اما چرا Myn Siel ؟
مرد نگاه تیرهاش رو از روی پلاک برداشت و به چشمهای طوسی رنگ پسر بالرین داد.
- اگه همون موقع ازم میپرسیدی، راستش دلیلی نداشتم. میشه گفت غریزی خریدمش. اما الان میگم چون دوست داشتنت مثل نفس کشیدنه، هیچوقت نمیتونم ازش دست بردارم.
پسر نگاه براقش رو به چشمهای مرد مقابلش داد و با تموم شدن حرف سان، مثل بچههای خجالت زده سرش رو توی سینهاش پنهان کرد.
خجالت کشیده بود، پروانهها توی دلش پرواز میکردن و باعث میشدن با یادآوری کلمه به کلمه حرفهای مرد، گونههاش قرمز بشن. هرچند این خوشی کوچیک با یادآوری آیندهای تیره و نامعلوم که در انتظارشون بود، از بین رفت.
- سان؟ به نظرت آخر داستان ما خوب تموم میشه؟
مرد نگاهش رو به بیرون از پنجره سلول دوخت. خودش هم نمیدونست آخر قراره چه اتفاقی بیفته پس ترجیح داد جواب پسرکش رو تا حدودی واقعگرایانه بده.
- هرکس تا حدودی خودش نویسنده داستان زندگی خودشه. ماهم داستانمون رو تا جایی که بهمون مربوطه خودمون رقم میزنیم. اینکه نویسنده تقدیر و روزگار چه خوابی برامون دیده میتونه ترسناک باشه اما تا وقتی که تو دستم رو محکم گرفتی، فکر نکنم حتی نویسنده تقدیرمون هم بتونه یک پایان سرتاسر غم برامون رقم بزنه. پایانمون میتونه یه جدایی کوچیک مثل همینحالا باشه.حالا که من اینجام و تو یه مسافت یک ساعته باهام فاصله داری. نمیتونیم صبح که بیدار شدیم صورت هم رو مقابلمون ببینیم. نمیتونیم باهم صبحانه بخوریم و نمیتونیم باهم به گردش بریم و خیلی نمیتونیمهای دیگه... حالا که دارم راجع بهش حرف میزنم حس کردم باید رهات کنم وو! باید رهات کنم تا دوباره عاشق بشی و بتونی با کسی که لیاقتت رو داره، همه این لحظات رو تجربه کنی... من شاید هیچوقت نتونم هیچکدوم رو بهت بدم...
وویونگ اخمی کرد و نیشگونی از بازوی سفت مرد سرمهایپوش گرفت.
- نگفتم راجع به عشق و عاشقی من اظهار نظر کن! گفتم بگو آیندهمون چی میشه!
سان لبخند ریزی رو لبهاش نشوند و نگاهش رو به خرگوش سفید رنگ داد که دور اتاق برای خودش میچرخید.
- زندگی همیشه برای ساختن لحظههای غافلگیر کننده آمادهاست، پس نمیتونم بگم یه پایان فوقالعاده شاد داریم. اما سرنوشت اونقدر به تقدیر شوممون رحم میکنه که بتونیم ده پونزده یا حتی بیست سال دیگه کنار هم صبحانه بخوریم و به کارهای روزمرهمون برسیم.
وویونگ دست مرد بزرگتر رو گرفت و روی موهای نرم و کمی بلند شدهاش گذاشت.
- پس نازم کن. میخوام بخوابم چون تا ده پونزده یا بیست سال دیگه قرار نیست شبها خواب به چشمم بیاد. قراره با حسرت آغوشت قرصهای خواب رو قورت بدم و بعد با بستن چشمهام از فرشته آرزوها درخواست کنم زمان رو به سالهای بعد بکشونه. زمانی که فقط یک شب بتونم توی آغوشت با آرامش بخوابم و صبح با خیال راحت داخل همین آغوش از خواب بیدار بشم.
مرد دستش رو توی موهای پر پشت پسرکش تکون و اجازه داد آرامش از نوک انگشتهاش به کف سر پسر منتقل بشه.
خم شد و بوسهای روی موهای وویونگ کاشت تا به راحتتر خوابیدنش کمک کنه.
- تا زمانی که از زندان آزاد بشم پسرمون اسنوبال کنارت میخوابه. بهش سفارش میکنم مطمئن شه خوب میخوابی و قرار نباشه شبهات رو با حسرت آغوشم سر کنی.
با ندیدن واکنشی از پسر داخل آغوشش نگاه متعجبش رو به صورت آرومش داد.
- واقعا به همین زودی خوابت برد؟!
با ندیدن هیچ عکسالعملی، با ملایمت دو دکمه اول لباس وویونگ رو باز کرد و با کنار زدن پیرهنش، نگاهش رو به جای زخم گلوله روی شونه پسر درست بالای قلبش داد که کاملا خوب شده بود و فقط به عنوان یادگاری از خاطرات دردناکشون، روی بدن پسر کوچیکتر میموند.
خم شد و بوسه آرومی روی زخم کاشت و همونطور ک یک دستش رو داخل موهاش تکون میداد، به آرومی کنار گوشش لب زد.
- جبران میکنم...
___________________________سلام آووکادوهای کوچک من...
ماین سیل جدی جدی تموم شد... مرسی که نگاه خوشگلتون رو تا به الان به این بچه کوچک و تخس دادین و با نظر دادن برای تکتک پارتها باعث شدین بتونم این بچه لجباز رو به اتمام برسونم.
ماین سیل یک افتراستوری خوشگل هم داره پس بچم رو فراموش نکنین و دور نندازین...
- رو (غزال)
2023 July 5 15:25
YOU ARE READING
Myn siel "Woosan" ver.
FanfictionMyn siel [ Mini Fic ] • Writer: Roe • Couple: Woosan • Genre: Romance, Smut, Crime +تاحالا نشد ازت بپرسم، ولی چرا Myn siel ؟ -چون دوست داشتنت برام مثل نفس کشیدنه، هیچوقت نمیتونم ازش دست بردارم. Start ~ 2022.11.01