«چانیول! بیا پایین!»
«نه!»
«یه حرف رو دوبار تکرار نمیکنم مرد جوان! پایین!»
« نیخواااامممم!»
جونیمون خواست سمت چانیول بره که با کشیده شدن موهاش، ایستاد.
سهون با گریه تو بغل مامانش بود و موهای مامانش رو میکشید و شیر میخواست.
جونگین با نق نق لباس سوهو رو میکشید و ازش درخواست بغل میکرد.
جونگده و بکهیون سریع دنبال هم میکردن و جیغ میکشیدن
مینسوک از یخچال دزدی میکرد.
کیونگسو سعی میکرد با بالا رفتن از طبقه های کتابخونه، به کتاب مورد نظرش برسه.
و ییشینگ هم... خب... اون فقط خواب بود.
جونیمون دیگه داشت کلافه میشد. اصن نمیتونست بفهمه چطور چانیول تونسته بود به بالای کمد بره.
خواست یه بار دیگه هشدار بده که کیونگسو پاش رو جای اشتباهی گذاشت لیز خورد. و لیز خوردنش مساوی بود با گریه کردن خودش.
سومین گریه.... اگه یکم دیگه میگذشت جونیمون هم بغض میکرد و به جمع سه بچه عزادار میپیوست.
اما اون جونیمون بود. مادر هشت تا بچه و کسی نبود که به این راحتیا وا بده. نفس عمیقی کشید و سعی کرد همه چیزو کنار هم بچینه و استارت عملیات رو بزنه.
سهون رو روی مبل گذاشت و زیر سرش یه بالشتک گذاشت و اول رفت سراغ کیونگسو که ببینه زخمی شده یا نه. خوشبختانه از طبقه اول افتاده بود و فقط باسنش یکم درد میکرد و زانوهاش کمی خراش برداشته بود.
چندبار پسر چهارسالهاش رو ناز کرد تا ساکت شه و بعد جونگین رو بغل کرد و راهشو سمت آشپزخونه کج کرد. وسط راه ایستاد و رو به چان گفت: «از جات جم نمیخوری تا بیام! فهمیدی پسر بد؟!»
چان آروم و با لبخند موزیانهای سر تکون داد. جونیمون میدونست چان به حرفش گوش نمیکنه پس سعی کرد هر چه زودتر شیر سهون رو آماده کنه و چهارپایه رو برداره تا چانیول رو پایین بیاره.
وارد آشپزخونه شد و به یخچال رسید. از یقه دزد خونش گرفت و اونو روی صندلی نشوند و در یخچال رو بست. هر چی خوراکی مینسوک برداشته بود رو از دستاش کشید و گذاشت سر جاش و به غر غر های پسرش توجهای نکرد.
از قبل آب جوش سرد شده داشت پس نیاز به اماده کردن اب جوش نداشت. شیشه شیر رو برداشت شیر خشک و آب رو داخلش ریخت و درش رو بست. چندبار تکون داد تا هم بخوره که همون موقع صدای جیغ سهون رو شنید.
خیلی خوب میدونست صدای جیغ از سر چیه:
«بک! لپ داداشتو گاز نگیر!»
«تهصیر هیونی نبودش ته! هونی هودش دِرِه ترد!» (تقصیر هیونی (بکهیون) نبودش که! هونی (سهون) خودش گریه کرد!)
جونیمون همونطور که مینسوک رو به بیرون آشپزخونه هدایت میکرد و خودشم بیرون میومد گفت:
«نمیخواد از داداشت دفاع کنی جونگین! مامانت خوب اونو میشناسه!»
سمت مبل رفت شیشه شیر رو با دست آزادش سمت دهن سهون گرفت تا بگیرتش. سهون چندبار شیشه شیر رو لمس کرد تا تونست دسته شیشه شیر رو بگیره و سرش رو توی دهنش نگه داره. شروع کرد که به مکیدن و با هربار کشیدن شیر به داخل دهنش، لپاش باد میکرد و خالی میشد.
جونیمون لبخندی زد و سرشو برگردوند تا به بکهیون و جونگده بگه که آروم تر بازی کنن که چان رو دید که سعی میکرد از لبه کمد با یه لنگ پا پایین بیاد اما پاش به سطحی برخورد نکرد و پای دیگش هم سر خورد. با وحشت سعی کرد با دستاش خودشو نگه داره. بغضش گرفته بود و سعی میکرد خودشو تو هوا بالا بکشه و پاهاشو بی هدف تو هوا تکون میداد. الان دیگه به جای حس شیطنت و ذوق فقط میتونست ترس رو احساس کنه.
جونیمون هول کرد و شروع به دوییدن کرد. اهمیت نداد که پاش روی لبه تیز یکی از لگو های اسباب بازی روی زمین رفت. فعلا پسر کوچولوی آویزونش مهم تر بود. سریع خودشو به چان رسوند، از پاهاش اروم گرفتش و بغلش گرفت.
چانیول با گریه سرشو توی گردن مامانش مخفی کرد و شروع کرد به بلند گریه کردن و باعث شد بقیه بچه ها توجهشون رو به اونا جلب شه به سمت اونا بیان. حتی سهون هم که نمیتونست راه بره، غلت زد و سعی کرد از مبل بیاد پایین که از مبل تلپی افتاد پایین و با ضربه بدی که به پشتش خورد، گریهاش رو سر داد.
کیونگسو که دید دوتا از داداشاش دارن گریه میکنن، دنبال دلیل گشت برای خودش که یادش افتاد اون از کتابخونه افتاده پایین؛ پس اون هم دوباره گریه کردن رو شروع کرد.
جونگین هم که متوجه گریه بقیه شد، با گریه پاچه شلوار مامانش رو کشید و دوباره درخواست بغل کرد.
جونگده و بکهیون به هم نگاه کردن. عجب موقعیت خوبی برای شیطنت! پس اونام صداشون رو بالا اوردن.
جونیمون با بیچارگی بهشون نگاه میکرد. مینسوک رو بینشون نمیدید. مطمئن بود باز رفته سر یخچال.
دیگه بسهاش بود!
«ییشینگگگگگگگگ!!!!!!!!»
پسر کوچولوی مورد علاقه ۷ سالش از اتاق با سر و وضع بهم ریخته اومد بیرون.
«بله؟! چی شد؟! جنگ شد؟! به این زودی؟! من که هنوز لباس نظامی ندار... اوه....»
ییشینگ با دیدن وضعیت جلوش فهمید قضیه از چه قراره
«الان میرسم فرمانده!»
ییشینگ سلام نظامی داد و اول رفت تا یار غارشو برای کمک بیاره.«مینسوک؟!»
با صدا کردن داداشش، مینسوک فقط تونست سرشو از توی ظرف نودل بیرون بیاره و با دهن پرش یه «هوم؟» بگه
ییشینگ اخمی کرد و گفت:
«مینسوک تو صدای گریه رو نمیشنوی؟ چرا کمک مامان نمیری؟»
مینسوک با آستینش دهنشو پاک کرد و گفت:
« تو که میدونی، شکمم که خالی باشه به هیچی جز غذا فکر نمیکنم. کلا مغزم گریپاژ میکنه و یه سری اوقات حس میکنم مغزم از غذا..»
« باشه! باشه! فهمیدم! پاشو حالا اگه سیر شدی! »
« آن ایت! »
مینسوک لباسشو تکوند و با ییشینگ سمت هال دو کردن.کمی بعد جونیمون، جونگین و چان رو تو بغلش گرفته بود و تکونشون میداد تا آروم شن. مینسوک روی گاز استیریل کمی بتادین یا ضد عفونی کننده میریخت همزمان به داداشش دلداری میداد البته اگه بشه اسمشو گذاشت دلداری:
«ببین پسر، یه خراش کوچولو نباید باعث بشه زار زار گریه کنی! یکم مرد باش! ببین الان روش روغنِ هفت درد میریزم که خوب شه. این روغن اینطوریه که زخمو بعد ده دقیقه خوب میکنه. ولی یه شرطی برای خوب کردنش هست» کیونگسو با تعجب بهش نگاه کرد: «شرط؟»
میسنوک گفت: «آره شرط. این یه روغن جادوییه که از درخت هفت میوه گرفته شده که هر هفت سال یکبار هفتتا میوه مختلف میده و روغنش هر زخمی رو خوب میکنه اما چون جادوییه فقط روی یه سری افراد جواب میده»
کیونگسو مشتاقانه پرسید: «کیا؟»
مینسوک که دید حواسشو پرت کرده گفت: «این روغن رو آدمای احمق جواب نمیده. پس اگه عقربه بزرگه ساعت بره روی شیش و هنوز خوب نشده باشی پس یه احمقی. ولی میدونم که نیستی، مگه نه؟»
احمق؟ البته که نه! از نظر کیونگسو، خودش باهوشترین بچه روی کره زمین بود! اون میتونست کلمات رو بخونه! هرچند که فقط حدس میزد چی نوشته شده ولی معمولا درست حدس میزد.
کیونگسو سرشو بالا و پایین تکون داد و بلند شد. چندبار بپر بپر کرد و دستاش رو مشت کرد و بالا برد و داد زد: «روغن هفت درد وقتی عقربه بره رو شیش باهوشترین بچه رو نجاتش میدهههه»از اونطرف ییشینگ دوقلو های شر خونشون رو دعوا میکرد: «پسرای بد! چندبار بهتون بگم تو خونه جای بدو بدو و سروصدا نیست؟ نمیبینین مامان مریضه؟ باز دست از اذیت کردنش بر نمیدارین؟؟؟»
جونگده و بکهیون طبق عادت دستهاشون رو روی شونه های هم انداخته بودن و با شرمندگی به زمین نگاه میکردن.
ییشینگ آهی کشید. ییشینگ کاملا رفتارش به مادرش رفته بود؛ دلش نمیومد برادراش رو اذیت کنه اما بعضی وقتها اونا واقعا از حدش میگذروندن.
بهشون گفت: «اگه میخواین بازی کنین برین توی حیاط. اگه دفعه بعد ببینم باز اینجا دارین سروصدا میکنین، قول نمیدم اسباببازی هاتون زیر دست سهون کوچولو سالم بمونه!»
دوقلو ها از تهدید ترسیدن ولی بیشتر به بحث بازی توی حیاط توجه کردن. ایول! هنوز میتونستن بازی کنن!
خواستن سمت در بدوئن که صدای ییشینگ اونارو متوقف کرد: «کجا با این عجله؟ اول اسباب بازی هاتون رو جمع کنید!»
جونگده و بکهیون ناراحت سمت خونه برگشتن و مشغول جمع کردن لگو های اسباب بازیشون شدن.
مینسوک کتاب «دانستی های جالب درباره دایناسور ها» رو از توی کتابخونه برداشت و به دست کیونگسو داد تا دیگه به سرش نزنه از قفسه ها بالا بره.
سهون و چانیول هنوز تو بغل مامانشون بودن. سهون دیگه تقریبا خوابش برده بود و پلک هاش روی هم افتاده بود و چانیول و مامانش با لبخند نگاهش میکردن. چانیول انگشتشو جلو برد و چندبار روی لبهای نرم سهون ضربه های کوچیک زد که باعث شد خندش بگیره؛ داداش کوچولوی بانمکی داشت.******
ووت یادتون نره لطفا✨
KAMU SEDANG MEMBACA
Families
Fantasiاین داستان راجب دوستی های قدیمیه اونقدر قدیمی که دیدار دوباره دوستای قصهامون همراه با افراد جدیده این افراد جدید کوچولومون هم قصه خودشونو دارن؛ با شیطنتها و خندههاشون دوستای قدیمیمون خیلی وقته همو ندیدن و از اونموقع خیلی چیزا عوض شده یه ادم جدی...