جونیمون خودش رو با خستگی روی تخت پرت کرد و عضلاتش رو کش داد. چشماش رو باز کرد و گفت: «آخیش... بالاخره یه استراحت عمیق... حس بهشت میده...»
نگاهی به دور و اطراف انداخت. اتاق خودش و کریس.
دیوار اتاق با رنگ کرم نقاشی شده بود و دکور ساده ای داشت. یه پا تختی کنار تخت خواب و یه گلدون بزرگ سانسوریا طرف دیگر تخت جا خوش کرده بود. چندتا گلدون کوچیک از پوتوس و آگلونما هم کنار پنجره گذاشته شده بود. دست خودش نبود. زیادی گیاهان رو دوست داشت. بهش حس ارامشی رو میدادن که هیچ جایی دیگری نمیتونست مانند شو پیدا کنه؛ برای همین همون اول زندگی، خونهاشو پر از گیاه کرد. فکر میکرد گیاهان باعث میشن بچه های ایندش اروم بار بیان و کسی نبود بهش بگه تو چه اشتباه بزرگیه.
آهی از سر خستگی و بیچارگی کشید. هرچقدر هم که اون بچه ها اذیتش میکردن، بازم جایگاه خاص خودشونو توی قلب جونیمون داشتن. مهم نبود چقدر تعدادشون زیاده؛ قلب جونیمون اونقدر بزرگ بود که به همشون یه جا بده.
چندبار خودش رو جابهجا کرد تا بالاخره با حس بالش زیر سرش ثابث شد. خمیازه ای کشید چشماش رو بست و سعی کرد بخوابه که با شنیدن صدای در متوجه شد حالا حالاها این حس شیرین به سراغش نمیاد.
روی تخت نشست و گفت: «بفرمایید»
با باز شدن در سیلی از بچه های وو داخل اتاق اومدن.
چانیول دست کیونگسو و جونگین رو گرفته بود، سهون توی بغل مینسوک جا خوش کرده بود و در پشت سرش، ییشینگ که دست دوقلو هارو گرفته بود، میومدن. همگی با هم سمت مادرشون حرکت کردن و طی یه پرش انتحاری خودشون رو روی تخت پرتاب کردن. همهمهای ترکیب از «مامان میخوام پیش تو لالا تنم» و «مامان من تهنایی میتلسم» و «مامان بخدا مجبور شدیم بیاریمشون» گوش های جونیمون رو مورد عنایت قرار میداد.
واقعا نیاز به استراحت داشت. سرش درد میکرد و قرصاش رو هنوز نخورده بود. اگه برای کریس کار فوری پیش نمیومد قطعا همسرشو با هشتتا بچه شرشون ول نمیکرد اما به نظر میرسید شانس برای جونیمون ابرو بالا انداخته بود و فقط «زرشک» تحویلش داده بود.
به چشم هایش مالشی داد و دستاش را باز کرد: «اگه یه بغل به مامان بدین بعدش میذارین مامان یکم استراحت کنه؟»
جونگین خشمگین داد زد: «نه! پیش ماما لالا تنم!»
دوقلو ها با تعجب دستاشون رو روی دهنشون گذاشتن و «اوووو» ی بلندی کشیدن. کیونگسو و سهون با دادی که جونگین کشید ترسیدن و سهون دوباره شروع به گریه کرد.
جونیمون سهون رو از بغل مینسوک گرفت تا ارومش کنه سپس اخم هاشو تو هم گره کرد و رو به جونگین انداخت: «پسر بد! چرا داد کشیدی؟ برو تو اتاق خودت و وقتی تونستی اروم و قشنگ حرف بزنی من بهت گوش میدم»
جونگین خواست باز جیغ بکشه که مینسوک دستشو رو دهن جونگین گذاشت تا صدای مبهم جیغ بچه ۳ ساله زیر دستش خفه بشه. بچه ها با نگاهی پر از تعجب و جونیمون با نگاه «اینا دیگه برام عادی شده» به اون دو نفر نگاه میکردن.
جونگین با کار مینسوک شروع به تقلا کرد تا دست برادر بزرگترشو از روی دهنش برداره اما انگار مینسوک قوی تر از بازوی های نحیف جونگین بود.
جونیمون با دست ازادش جونگین رو ازاد کرد و روی پاش نشوند. سعی کرد مهربون حرف بزنه: «قول میدی دیگه جیغ نزنی؟» جونگین با اخم ریزی سر تکون داد. جونیمون زیر لب خوبه ای زمزمه کرد. از شدت خستگی نمیتونست با بچه ها بیشتر ادامه بده؛ تنها چیزی که ذهنش میتونست ادامه بده خواب بود. دست هاش رو دراز کرد تا دوقلو هارو از دست های ییشینگ بگیره. ییشینگ با تردید بکهیون و چن رو دست مادرش سپرد. مادرش نمیخواست استراحت کنه؟
جونیمون بچه های کوچکتر دیگرش رو هم کنارش جا داد و اروم لب زد: «بیاید بخوابیم»
جونگین با حس بغل گرم مادرش اروم گرفت و چشم هاش رو بست. کیونگسو هم که حالا فکر میکرد هیولا های تاریکی نمیتونن به سراغش بیان سرش رو به پشت برادرش تکیه داد و به خواب فرو رفت.
دقایقی طول کشید تا تموم بچه های کوچک روی تخت کنار مادرشون بخواب برن. مینسوک دستشو روی شونه ییشینگ انداخت: «تو چرا نمیری بخوابی؟ من در رو برای بابا باز میکنم. یکم غذا مونده که بیدار نگهم داره.»
ییشینگ با چهره ای که ازش شرمندگی میبارید گفت: «فهمیدی؟... یعنی ایراد نداره؟»
مینسوک دستاش رو از روی شونه برادرش برداشت و با هل کوچکی ییشینگ رو روی تخت دراز که نه پرت کرد.
«بخواب داداش کوچولو! خواب از چهرهات داره زجه میزنه چطوری نفهمم؟»
«هی من فقط ازت یه سال کوچکترم!»
«شب بخیر کوچولو!»
مینسوک در حینی که شب بخیر میگفت چراغ رو خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت و در رو بست. صدایی دیگه از داخل اتاق نمیومد. به نظر میرسید ییشینگ کوتاه اومده و خوابیده.
به سمت اشپز خونه رفت؛ نودلش تا الان سرد شده بود.به ساعت نگاهی انداخت؛ ساعت 1:36 رو نشون میداد. آهی کشید و کلید رو از جیبش بیرون اورد و وارد قفل خونه کرد. امروز به شدت خسته بود. بخشی از خستگی بخاطر کار و جلسه با مدیر عاملها بود و بیشتر خستگی بخاطر نگرانی بود. نه برای خودش بلکه برای همسرش. میدونست امروز همسرش توی تب داره میسوزه و بازم تنهاش گذاشته بود و از وقتی که ازش خبر نداشت، نگرانی مثل خوره به جونش افتاده بود.
در رو باز کرد و وقتی وارد خونه شد در رو اروم پشت سرش بست؛ نمیخواست کسی بیدار شه.
دمپایی هایش رو پوشید و به سمت آشپزخونه رفت تا آب بخوره که به جسم کوچکی برخورد کرد. چراغ رو روشن کرد تا بتونه اون جسم کوچک رو تشخیص بده.
خندش گرفت. مینسوک با سر توی کاسه بدون نودل خوابش برده بود. پسرش رو بغل کرد و به اتاقش برد تا روی تختش بخوابونتش. بعد از دراز کردن مینسوک روی تختش متوجه تخت کناری شد: ییشینگ روی تختش دراز نکشیده بود.
پس کجا میتونست باشه؟
به سمت اتاق خودش حرکت کرد. امکان داشت اونجا باشه.
پس از ورود و متوجه اطراف خود شدن جلوی دهنشو گرفت؛ قابلیت منفجر شدن از خنده همین الان به لیست قابلیت هاش اضافه شد! میدونست الان که به اتاق برسه همسرش مثل جنازه ها روی تخت افتاده ولی فکر نمیکرد که بچه هاشم مثل خودش روی تخت افتاده باشن.
جونگین توی بغل جونیمون و کیونگسو خوابش برده بود. سهون محض احتیاط از همه بچه ها دورتر خوابونده شده بود تا لگدی مشتی چیزی بهش نخوره. دوقلو ها دست هاشون رو زیر سر هم گذاشته بودن و خوابیده بودن؛ و چانیول شبیه یک ستاره دریایی دست و پاهاش رو باز کرده و روی همشون افتاده بود و خر و پف میکرد.
دلش میخواست خودشم کنارشون بخوابه ولی جایی براش نمونده بود.
پس فقط لباساشو با لباس های راحتی که برای خواب مناسب بود عوض کرد و دمپایی های روفرشی اش را دراورد؛ یکی از بالش های اضافی رو برداشت و به سمت هال حرکت کرد.
طمئنا لیاقت یه پدر از سرکار برگشته و خسته، خوابیدن روی کاناپه نبود.*****
ووت یادتون نره
اگه خوشتون اومد به لیست بوک هاتون اضافه کنید.پ.ن: میدونم کمه ولی خب فکر کردم تا اینجا کافی باشه. پارت های بعد قطعا بیشتره.
KAMU SEDANG MEMBACA
Families
Fantasiاین داستان راجب دوستی های قدیمیه اونقدر قدیمی که دیدار دوباره دوستای قصهامون همراه با افراد جدیده این افراد جدید کوچولومون هم قصه خودشونو دارن؛ با شیطنتها و خندههاشون دوستای قدیمیمون خیلی وقته همو ندیدن و از اونموقع خیلی چیزا عوض شده یه ادم جدی...