«بابا! مامان ازم بیگاری کشید! گفت باید با پولای خودم دستمال بخرم!»
«بابایی! من تونستم حرف ㅕ رو درست بنویسم!»
«بابااااااااا! بغلمممممم! کنننننننن!»
«باباااااااااااا! منننننن! یهههههه! شکلاااااااتتتت! پیدااااا! کردممممممممممم!!!»
نامجون با تعجب به دوقلوهاش نگاه کرد. از اونجایی که آلزایمر نداشت و تا اونجایی که حافظهاش یاری میکرد، گوشاش سنگین نبود؛ پس چرا جیمین و تهیونگ بلند حرف میزدن؟؟ و بیگاری؟؟ یونگی این حرفو از کجا یاد گرفته بود؟؟ جیهوپ یاد گرفته بود حرف ㅕ رو درست بنویس؟؟... عا نه اون یه اتفاق عادی بود، جای تعجب نداشت.
«دونه دونه بچه ها. من نمیتونم به همتون همزمان جواب بدم! جیمین؟ تهیونگ؟ چرا اینقد بلند حرف میزنین؟»
جیمین با شوق داد زد: «بازی جدیدههههههه»
نامجون تعجبش بیشتر شد: «بازی جدید؟»
تهیونگ هم مثل جیمین با شوق و داد تایید کرد: «آرههههههه!!»
این چه جور بازی ای بود؟
نامجون فکرشو به زبون اورد: «چه جور بازی ایه که داد زدن میخواد؟ اصن از کی یاد گرفتین این بازیو؟»
تهیونگ و جیمین لبخند عجیب و مرموزی زدن و همزمان گفتن:
«از مامان و یونگی!»
_مامان و یونگی؟!
_سلاااام! مامان و کوکی کوچولوی تمیز وارد شدن!
جین سرحال و جونگکوک به بغل از پله ها اومد پایین و داد زد. کوکی چشمش به پدرش افتاد و کمی دست و پا زد:
«بابا...»
جین لبخندی زد و اروم بهش گفت: «آره عزیزم باباییه»
نامجون بلند شد و خودشو به اونا رسوند. جونگکوک رو تو بغلش گرفت و بوسه ای روی گونه جین زد که چنگی روی صورتش، اونو متوقف کرد و آخ ای از دهنش بیرون اومد.
جونگکوک با اخم لپ باباش رو چنگ انداخته بود که دیگه نتونه مامان جونشو بوس کنه! مامان فقط برای جونگکوک بود! هیچکس حق نداشت اونو بوس یا بغل کنه الا خودش!
نامجون دست آزادشو به نشونه تسلیم بالا اورد و با خنده گفت: «خیلی خوب رییس. من تسلیمم. با تو که نمیشه در افتاد»
جونگکوک با رضایت سری تکون داد و سرشو روی شونه های باباش گذاشت. خیلی دلش برای باباش تنگ شده بود. اهمیت نداشت که فقط هفت یا هشت ساعت باباییاش خونه نبود.
_ بابااااااااا! منمممممم! بغلللللل! میخواااممممم!
نامجون رو کرد به جیمین و گفت: «پسر خوبم، داد زدن کار قشنگی نیست. هم گلوی خودت درد میگیره، هم گوشای ما»
ولی جیمین با لج بچگانهاش پا به زمین کوبید و گفت:
«نه! داد زدن دوست دارممممم!»
بعد هم بدو بدو از باباش دور شد. اگه باباییش نمیذاره که بازی بکنه، پس بغل جیمینی هم نصیبش نمیشه.
نامجون سرشو به جین برگردوند و پرسید: «این پسرا چرا امروز انقد داد میزنن؟»
جین هم تعجب کرده بود: «پسرا؟»
_ اره از وقتی اومدم تهیونگ و جیمین برای حرف زدن هوار میکشن و فکر میکنن باحاله. وقتی هم که ازشون پرسیدم این فریاد بازی رو از کی یاد گرفتین؟ میگن از مامان و یونگی. قضیه چیه؟
جین با خودش تکرار کرد: «مامان و یونگی... مامان و یونگی... مامان و یونگ- اوه نه»
نامجون پرسید: «چیشد؟؟»
جین گفت: « امروز یونگی رو فرستادم دستمال مرطوب بگیره. اونم وقتی خرید و برگشت خونه، چون توی آشپزخونه بودم داد زد که دستمالا رو خرید. منم برای شوخی با همون داد جوابشو دادم. فکر نمیکردم دوقلوها بخوان یاد بگیرنش! هرچند... تقصیر منم هست باید فکرشو میکردم»
نامجون گفت: «خب چیکار کنیم؟»
جین گفت: «همون روش قبلی رو در نظر میگیریم البته فک نکنم دیگه گولشو بخورن»
«اوه...»
تهیونگ و جیمین سمت مادرش و یونگی و هوسوک سمت پدرشون رفتن تا توجه اون هارو به خودشون جلب کنن
«دو دو رو دو دو، دو دووووووو!!»
اعضای خانواده با تعجب به دوقلوهای پنج ساله ای نگاه کردن که بچه هشت سالهای رو که از اومدن سر باز میزد رو با خودشون میکشیدن. یونگی فریادکشان گفت: « شما سوسمار های مسخره چه مرگتونه؟! گفتم خودم اگه بخوام میام!»
هوسوک سمت دوقلو ها رفت و دستاشون رو از دستای یونگی باز کرد. یونگی سریع خودشو عقب کشید و مچ دستشو ماساژ داد: «لعنتی...» جین اخمی روی صورتش اومد. چه بلایی سر پسر بچه باادب و مهربونش اومده بود؟
جیمین زیاد متوجه نبود یونگی چی گفته ولی وقتی صدای دادش رو شنید ناراحت شد و سرشو پایین انداخت. تهیونگ با دیدن ناراحتی جیمیِ مورد علاقه اش لجبازانه رو به مادرش کرد و گفت: «یونگی بی ادب شده!»
جین هم به نشانه موافقت از پسرش سر تکون داد و گفت: «میبینم!»
یونگی با ترس به پدر و مادرش نگاه کرد. اوه نه! این چی بود که به برادرش جلوی چشم پدر و مادرش گفت؟؟
نامجون رو به جین کرد و گفت: «حلش میکنم، نگران نباش»
سپس به هوسوک و تهیونگ گفت که برن به مامانشون توی غذا درست کردن کمک کنن تا بتونه با یونگی و جیمین یه صحبتی داشته باشه.
KAMU SEDANG MEMBACA
Families
Fantasiاین داستان راجب دوستی های قدیمیه اونقدر قدیمی که دیدار دوباره دوستای قصهامون همراه با افراد جدیده این افراد جدید کوچولومون هم قصه خودشونو دارن؛ با شیطنتها و خندههاشون دوستای قدیمیمون خیلی وقته همو ندیدن و از اونموقع خیلی چیزا عوض شده یه ادم جدی...