هر وقت میخام شروع کنم به حرف زدن، مسیره خاطراتم هنوز شروع نشده میرسه به چشمات، اون چشمایی که هیچ وقت از ذهنم بیرون نرفت و میشه گفت تنها تصوره فراموش نکردنیه زندگیمه..
اون شبی که با ذوق تو چشمام زل زدی و منِ خجالتی بدونه خجالت به زل زدنت ادامه دادم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم، اون شبه برفی..
چشمات اون شب مشکی براق بود، اونقدر براق که میشد ذوقو از توش دید..
ببین اینم بهت بگما، همین الانشم که دارم در مورد چشمات حرف میزنم دلم از دور چشمای سیاهتو میبوسه..
نگاه چشمای سیاهت قلبه کوچیکمو قلقلک میده..
اصن انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ما هنوز اون ادمای صابقیم..
نگاهت تو عمقه وجودم اثر میکرد..
وقتی بهت نزدیک میشدم، سره انگشتام ازذوق شروع به سرد شدن میکرد و کم کم این حس مسیرش رو میداد به قلبم..
وقتی نگاهم بهت میخورد، قلبم نامنظم میزد، نفس کم میاوردم ولی نفسای گرمه تُ رو میشمردم..
حال خوب کن ترین حالته زندگیم دیدنه حاله خوبه تُ بود، ببین تُ هنوزم حاله دلمو خوب میکنی..
چشمات، همون چشمای مشکیت تموم داراییم بود،همون چشمای مشکیت که سعی نکرده تو چشمای بی طاقتم خیره بشه، ولی هک شده، چشمای قشنگت با اون مژه های بلند و زیبات هک شده گوشه ی ذهنو قلبم:)
مثه خاطراتمون که هک شده رو کوچه خیابونای این شهر،رو در و دیوار این شهر همش هک شده..
اما قلبم یادش نمیره، چه چشمای قشنگی رو دوس داشت.!_از من برای تُ،
YOU ARE READING
اَز مَن بَرای تُ؛
Storie breviهمه چی یه رنگ آبیِ نامشخصی رو به خودش گرفته تموم چیزی که میبینم رنگیه که هیچوقت از بین رنگها انتخابش نکردم و با این حال،به طرز غیرمنتظرهای داره رنگ مورد علاقم میشه،رنگِ گرفتگی و طیف عمیق.