امروز خیلی درد کشیدم شهرزاد
دیوونگیه اگ بگم به خنده هات حسودیم میشه؟
وقتی از پله ها اومدی خیلی سخت بود نگات نکنم اما ترسیدم اذیت بشی ولی چرا اونقدر سردرگم بودی هوم؟
چی شده ک باعث شده چشمات اونقدر پیچیده بشه؟
تو کی ازم اینقدر فاصله گرفتی ک حتی رنگ نگاهتم نتونم بخونم؟
YOU ARE READING
اَز مَن بَرای تُ؛
Kısa Hikayeهمه چی یه رنگ آبیِ نامشخصی رو به خودش گرفته تموم چیزی که میبینم رنگیه که هیچوقت از بین رنگها انتخابش نکردم و با این حال،به طرز غیرمنتظرهای داره رنگ مورد علاقم میشه،رنگِ گرفتگی و طیف عمیق.
لَبخند تو ؛
امروز خیلی درد کشیدم شهرزاد
دیوونگیه اگ بگم به خنده هات حسودیم میشه؟
وقتی از پله ها اومدی خیلی سخت بود نگات نکنم اما ترسیدم اذیت بشی ولی چرا اونقدر سردرگم بودی هوم؟
چی شده ک باعث شده چشمات اونقدر پیچیده بشه؟
تو کی ازم اینقدر فاصله گرفتی ک حتی رنگ نگاهتم نتونم بخونم؟