Five little ducks went out one day.
Over the hill and far away.
Mother duck said, “Quack, quack, quack, quack.”
But only four little ducks came back.
1, 2, 3, 4.
Four little...+ددی ببین چی کشیدم...
روی تخت غلطی زد و نگاه خستهاش رو به سمت دخترکش چرخوند.
+این منم، این هم تو و پاپا، اینم یه گربه است. میشه یه گربه داشته باشیم؟ لطفا لطفا...
چشمهاش رو برای بچه چرخوند و دهن باز کرد که جملهای بگه اما صداش انقدر که سکوت کرده بود خشک و گرفته شده بود...
+قول میدم که خودم همه کارهاش رو بکنم، قول قول تو و پاپا رو اذیت نمیکنه و قول میدم روی پارکتها جیش نکنه، قول انگشتی میدم!
انگشت کوچیک دستش رو جلوی صورت پدرش گرفت و منتظر نگاه کرد تا اون جوابش رو بده.
لیام بالاخره تونست صداش رو بدست بیاره و زمزمه کرد: برو تو اتاقت و بازی کن زانیا.
دختر با چشمهایی که غم بهش نشسته بود انگشتش رو پایین آورد و دفتر رو برداشت، نگاهش رو به صورت لیام دوخت و بعد از چند لحظه آروم به سمت در رفت.
لحظهای به سمت لیام برگشت تا چیزی بگه اما ددی مهربونش لحاف رو روی صورتش کشیده بود.
غم زده چرخید و از اتاق خارج شد تا به حرف ددی گوش کنه و عصبانیش نکنه.
لیام زیر لحاف به صدای نفسهاش گوش میدادم...
دم
بازدم
دم
بازدم
دم
بازدم
دم
بازدم
دم...
چی میشد اگه دم میرفت و بازدمی نمیشد؟
حس میکرد باز داره خفه میشه... دیوارها بهم نزدیک میشدن جلو و جلوتر میاومدن، دوباره شب شده بود؟ تازه صبح شده بود چرا باز حس میکرد شبه؟
دینگ
صدای گوشیش باعث شد دیوارها متوقف بشن، دم عمیقی گرفت و بازدمش رو عمیقتر بیرون داد.
رخوت اجازه نمیداد که بلند بشه دستش رو به روی ملحفهها میکشید تا شاید گوشیش رو پیدا کنه و بالاخره نوک انگشتهاش به سرمای قاب برخورد کرد.
Little love: امروز همو ببینیم؟ کافه همیشگی
نمیتونمی تایپ کرد و گوشی رو کنار انداخت.
پیامها پشت سر هم ارسال میشد اما لیام باز زیر لحاف فرو رفته بود.
Little love: اه ضد حال نشو دیگه
Little love: باز چیشده؟
Little love: این دفعه بهونهات چیه؟
Little love: داری خستم میکنی
صدای در ورودی به گوشش رسید: لی من خونهام.
بالشت رو روی سرش گذاشت و بیشتر از پیش خودش رو به خواب زد...
نمیخواست صدایی بشنوه!
نمیخواست چیزی ببینه!
نمیخواست زنده باشه!
هیچ...
میخواست که هیچ باشه...
_____________________
سلاممم، چطورین؟
امیدوارم خوب باشین.=>نظرتون درمورد پارت اول چیه؟
چه چیزهایی فهمیدین؟ووت و کامنت فراموش نشه.🤍
YOU ARE READING
Phase[Z.M]
Fanfictionنمیخواست صدایی بشنوه! نمیخواست چیزی ببینه! نمیخواست زنده باشه! هیچ... میخواست که هیچ باشه...