4

62 16 36
                                    

One little duck
Went out one day
Over the hills and far away
Mother duck said
"Quack, quack, quack, quack."
But none of the five little ducks came back...

_اینم پاستای شماا.

تعظیم آرومی با لبخند کرد و ظرف غذا رو روی میز گذاشت.

مت لبخندی در جواب لبخندش زد و گفت: یعنی زنده می‌مونیم یا خواهیم مرد؟

لیام چشم غره‌ای رفت و گفت: می‌تونی نخوریش متیو دیویس!

متیو دست لیام رو که هنوز روی ظرف بود گرفت و بوسه‌ای روی اون زد و گفت: حتی اگه بمیریم هم من عاشق خوردن چیزهایی هستم که تو برای من درست می‌کنی!

لیام: زبون بازی بسههه، غذا سرد شد...

متیو: بله بله.

دست‌هاش رو بهم قلاب کرد و دعای قبل غذا رو خوند، لیام بهش خیره شده بود و جزئیات صورتش رو می‌کاوید.

اون پر از زندگی بود، نرم و مهربون و اهمیت می‌داد همه چیز‌هایی که لیام نیاز داشت...

صدای گوشیش باعث شد از جا بپره، داستان همیشگی.

زین بود.

چشم‌های مت غمگین شده بود، اما بدون اینکه چیزی درمورد زنگ بگه قاشق رو برداشت تا برای خودش غذا بکشه.

لیام نگاه قدرشناسانه‌ای کرد و از پشت میز بلند شد و کمی از مت دور شد.

+الو لیام؟

_سلام زد؟ چیزی شده؟

لیام با بی احساس‌ترین لحن ممکن پرسید و زین سعی کرد به روی خودش نیاره.

+عزیزم می‌تونی بری دنبال زانیا؟ من امروز کارم خیلی طول می‌کشه و....

لیام وسط حرف زین پرید تا بهونه‌هاش رو نشنوه: زین می‌دونی که منم کار دارم و امروز نوبت توئه که بری دنبالش.

+خواهش می‌کنم لی، واقعا کارم امروز مهمه...

لیام با صدای کنترل‌ شده‌ای گفت: کار تو همیشه مهمه، همیشه وقت نداری، همیشه یه چیزی میشه...

+متاسفم متاسفم باید برم لطفا یه کاریش بکن.

_من نمی‌تونم برم دنبالش به مربیش میگم برسونتش خداحافظ.

بدون اینکه منتظر مخالفت زین بمونه تماس رو قطع کرد و نفس عمیق کشید.

درد سینه دوباره بهش فشار آورده بود، مت با نگاه نگران بهش خیره شده بود. می‌دونست لیام دوست نداره تو مسائل خانوادگیش دخالت کنه و گرنه بهش می‌گفت که اشکالی نداره اگه باهم برن دنبال زانیا...

به هرحال اون بچه بود و قرار نبود چیزی بفهمه!

اما لیام عصبی می‌شد وقتی مت درمورد خانواده‌اش چیزی می‌پرسید یا حرف می‌زد.

لیام گوشه‌ای با مربی دخترش صحبت می‌کرد و متیو تو قلبش آرزوهای پنهانی می‌کرد‌.

اگه زین از زندگی لیام خارج می‌شد، اون و لیام و زانیا می‌تونستن یه خانواده خوب باشن. یه خانواده که عاشق همن.

مت یه بار دختر لیام رو دیده بود و اون شیرین‌ترین بچه‌ای بود که به زندگیش دیده بود... فقط اگه زین از زندگی‌شون خارج می‌شد...

_متی؟

مت به سرعت سرش رو بالا آورد و به صورت لیام نگاه کرد: چی؟

لیام خندید و گفت: به چی انقدر عمیق فکر می‌کردی که نشنیدی صدات کردم؟

مت: به اینکه بعد خوردن این غذا چقدر زنده می‌مونم تا بتونم ببوسمت!

لیام بلند خندید و به سمتش رفت و خم شد و بوسه‌ای روی لب‌هاش گذاشت.

_بفرما، حالا نیاز نیست که نگران بوسه‌ای باشی که بعد غذا قراره بگیری...

اون دوتا خوب بلد بودن تظاهر کنن، به همه چیز، لیام تظاهر می‌کرد که زین فقط پدر زانیاست و مت تظاهر می‌کرد که لیام فقط و فقط برای خودشه و اون دوتا بین تظاهر‌هاشون چهره‌های حقیقی خودشون رو فراموش می‌کردن تا وقتی که حقیقت به صورت‌شون کوبیده می‌شد....

حقیقتی که خیلی دور نبود...

_______________________

سلاممم

حالتون چطوره؟؟

امیدوارم خوب باشین

این پارت تقدیم به شمااا.

شاید یه جاهایی براتون گنگ باشه اما با جلو رفتن متوجه می‌شین‌.

به متی فحش ندین من عاشقشم🥺😂🤏🏻

آهنگ پارت رو توی چنل گذاشتم.

ووت و کامنت یادتون نره.🤍

Phase[Z.M]Where stories live. Discover now