نفسش رو حبس کرد و با خودش شمرد
1
2
3
4
5
بازدمش رو عمیق بیرون فرستاد و دستی به یونیفورم و موهاش کشید. دیگه بهونهای برای معطل کردن نمونده بود پس دستش رو به سمت در برد و چند تقه کوبید و با صدای "بیا تو" در رو باز کرد و وارد شد.
زن سرش رو بالا آورد و عینکش رو درآورد و منتظر شد، زین چند قدم جلو رفت و سلام نظامی داد و با فرمان، رئیسش دستش رو پایین آورد.
_زین، حالت چطوره؟
زین: ممنون قربان، امیدوارم حال شما خوب باشه.
زن با چشمهای نافذ خاکستری رنگش به اون مرد خیره شد، یکی از بهترین و خبرهترین زیر دستهاش که پروندههای زیادی رو حل کرده بود و افتخارات زیادی برای اونها کسب کرده بود اما حالا میتونست آثار بیخوابی، خستگی و فروپاشی رو توی چشمها و صورتش ببینه! با اینکه اون مرد سعی کرده بود این رو مخفی کنه.
_من خوبم زین، تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه الان نباید مواظب همسرت باشی؟
زین: قربان من باید برگردم سرکارم.
ایوانا نگاه از سر دلسوزی به مرد شکسته رو به روش انداخت، نمیدونست باید چی بگه...
زین: و همچین یه درخواست دارم.
ایوانا: میشنوم.
زین: لطفا اجازه بدین روی پرونده گم شدن دخترم کار کنم.
ایوانا نفس عمیقی کشید، همچين چیزی دور ذهن نبود. اون همیشه جوری تیمش رو انتخاب میکرد که بتونن کار رو از زندگی شخصی جدا نگه دارن اما به هرحال در نهایت همه انسان بودن و کدوم انسانی میتونست نسبت به اطرافیانش بی تفاوت باشه؟
ایوانا سعی کرد با لحن منطقی برای اون مرد توضیح بده: ببین زین، ما بهترین تیم جست و جو رو برای پرونده دخترت قرار دادیم و از لحظهای که اعلام مفقودی کردی تا به حال موردهای خیلی زیادی رو بررسی کردیم و هنوز هم ناامید نشدیم و داریم جست و جو میکنیم پس لطفا اجازه بده تیم جست و جو کار خودشون رو انجام بدن و تو هم برگرد سر کار خودت.
زین دستهاش رو مشت کرد، میدونست این قرار نیست آسون باشه و میدونست که رئیسش مخالفت میکنه اما اون خسته بود، خسته بود از عقب نشستن و منتظر بودن، خسته بود از مراقبت کردن از لیامی که حالش بهتر نمیشد، خسته از عذاب وجدان بود و خسته از صداهایی که لحظهای رهاش نمیکردن. پس عقب نمیرفت.
مشتش رو باز کرد و نفسش رو بیرون داد و گفت: خواهش میکنم، لطفا اجازه بده که این کار رو انجام بدم، رئیس. من قبل از اینکه توی بخش جرایم خشن کار کنم مدتی توی بخش جست و جو بودم باور کن که مزاحم کارشون نمیشم و همه جوره کمک میکنم تا پرونده جلو بره و هرکاری که بتونم میکنم!
YOU ARE READING
Phase[Z.M]
Fanfictionنمیخواست صدایی بشنوه! نمیخواست چیزی ببینه! نمیخواست زنده باشه! هیچ... میخواست که هیچ باشه...