Three little ducks
Went out one day
Over the hills and far away
Mother duck said
"Quack, quack, quack, quack."
But only two little ducks came back.
1, 2.
Two little...دخترک با صدای آهنگ همخونی میکرد و تیکههای کاغذ رنگی رو به بطری میچسبوند.
+ددی میدونی دارم چی درست میکنم؟
لیام بدون اینکه سرش رو از توی گوشی دربیاره هومی گفت.
+ددی؟
_هوم؟
زانیا لجوجانه به صدا کردنش ادامه داد و گفت: ددی صدای منو میشنوی؟
_بله عزیزم، بله؟
بالاخره دست از چت کردن با کسی که لبخندش رو عمیق و عمیقتر میکرد دست برداشت.
+میدونی دارم چی درست میکنم؟
لیام با سرعت گفت: یکی از پرنسسهایی که توی اون کارتونه که همیشه میبینی.
لبهای زانیا آویزون شد. اون دوست داشت خودش توضیح بده که داری جنی و دوازده پرنسس رو درست میکنه و دوست داشت ددیش وانمود کنه که متوجه نشده.
لیام بی توجه به حالت صورت دخترش، دوستت دارمی تایپ کرد و لبخندش بزرگتر شد وقتی که در جواب دوستت دارم دیگهای گرفت.
+ددی تو دوستم داری؟
لیام سرش رو از توی گوشی درآورد و گفت: این چرت و پرتها چیه میپرسی؟ معلومه که دوستت دارم.
زانیا از لحن تندش توی خودش جمع شد. اون دلش واسه ددی مهربونش که همیشه بهش توجه میکرد تنگ شده بود اما خیلی وقت بود که خبری از اون لیام نبود و این رو هم زین و هم زانیا خوب متوجه شده بودن!
زانیا به سمت اتاقش رفت تا اونجا با دنیای اسباب بازیهاش تنها باشه و لیام حتی متوجه نشد که اون نشیمن رو ترک کرده.
لحظهای بعد دیوارها نزدیک و نزدیکتر میشدن، نفسش رو حبس کرده بود و فشار روی قفسه سینهاش بیشتر و بیشتر میشد.
قطره اشکی از گوشه چشمش پایین ریخت و به سینهاش چنگ زد تا شاید هوا رو فرو بده اما انگار همه اکسیژن اتاق رفته بود...
وسایل کاردستی زانیا جلوش ریخته شده بودن و التماسش میکردن که دخترش رو خوشحال کنه...
چهار دست و پا و با تنگی نفسی که هنوز ریههاش رو فشار میداد به سمتشون رفت و شروع به بریدن کرد...
دیوارها دور میشدن...
کاغذها رو پشت سر هم به بطریها میچسبوند و با کاموا براشون مو درست میکرد....
یکی
دوتا
سهتا
یازدهتا...
دوازدهمی آخری بود نه؟
زانیا خوشحال میشد و میخندید؟ زانیا ددی رو میبخشید؟ زانیا میفهمید که چقدر دوستش داره؟
صدای قدمهای زین رو از پشت سرش میشنید که بهش نزدیک میشد...
+لیام؟
بدون اینکه جواب بده بطری رو برش میداد، چرا بطری قرمز شده بود؟ زانیا از آبی خوشش میاومد!
تند تند دستش رو روی قرمزیها میکشید تا پاکشون کنه اما بیشتر و بیشتر میشدن...
قطره بعدی اشک روی قرمزیها ریخت و زین جلوی پاش زانو زد و با دیدن دستش هین خفهای کشید.
+با خودت چیکار کردی! دستت پاره شده لی...
چی؟ دستش زخم شده بود؟ پس چرا درد نداشت؟
زین بطری رو از دستش بیرون کشید و به گوشهای پرت کرد.
با صدایی که خش دار بود گفت: باید جنی رو برای زانی درست کنم!
زین عمیق و طولانی به چشمهای اشکیش خیره شد و سعی کرد چیزی بگه اما زبونش باز قفل شده بود.
نفس عمیقی کشید و گفت: دستت زخمی شده باید پانسمانش کنم عزیزم.
اونجا نشست و زین باندها رو دور دستی که خون ازش میرفت پیچید، اونجا نشست و دیوارها دوباره روی سینهاش بودن، اونجا نشست و فکر کرد دستهای خونی با باند بسته میشه اما با قلبهای خونی چه باید کرد؟
_____________________
سلامم
حالتون چطورههه؟
امیدوارم خوب باشین.
این پارت چطور بود؟
میخوام بپرسم شخصیت موردعلاقتون کیه و کلی حرف بزنم اما اوایل داستانه و هنوز کامل مشخص نیست کی به کیه😂 سو حرفها رو میذارم برای بعد.
نظراتتون رو برام کامنت کنین.
آهنگ این پارت رو توی چنل گذاشتم.
ووت و کامنت فراموش نشه.🤍
YOU ARE READING
Phase[Z.M]
Fanfictionنمیخواست صدایی بشنوه! نمیخواست چیزی ببینه! نمیخواست زنده باشه! هیچ... میخواست که هیچ باشه...