صدای کارتون توی پس زمینه پخش بود و اون روی زمین دراز کشیده بود.
بدنش روی پارکت سرد بود و چشمهاش به بالا خیره شده بودن جایی که لوستر بزرگ با تمام نور میتابید...
چقدر بود که به اون خیره شده بود؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ سه ساعت؟
چشمهاش گشاد شده بودن و رگهای خونیش متورم شده بودن و اشکهاش به خاطر پلک نزدن از گوشه چشمهاش سرازیر میشدن...
این حالتی بود که هر وقت توهم بودن زانیا رو نمیزد بهش دست میداد.
بهت، شکست، عذاب وجدان، و خشمی فلج کننده...
"گاهی ارزش یه لحظه رو نمیفهمی تا زمانی که خاطره شه"¹
اگه الان زانیا بود، سرش رو روی شکم لیام میذاشت و میگفت که نباید گریه کنه چون همه چیز درست میشه و درنهایت ددی با بستنی برمیگرده خونه!
اما زانیا نبود...
این واقعیت که سه ماه از گم شدن بچش میگذشت و اون هنوز نمیدونست اون کجاست؟ نفس میکشه؟ زنده است؟ یا...
باعث میشد عقلش رو از دست بده! همه چیز تقصیر زین بود...
همه چیز!اون به زندگیشون گند زده بود، اون عشقشون رو از بین برده بود، اون بچهشون رو گم کرده بود و حالا با بی شرمی تمام هنوز نفس میکشید؟
به چه جراتی؟
بعضی از شبها وقتی کنار هم به خواب رفته بودن دلش میخواست یه بالشت رو صورتش بذاره و خفش کنه... خفش کنه تا دیگه نفس نکشه، تا دیگه چیزی رو ازش نگیره... اما جون بلند شدن نداشت، جون تکون دادن دستش رو نداشت حتی جون نفس کشیدن هم نداشت!
اگه فقط اون روز میرفت دنبالش... شاید هیچکدوم از این اتفاقها نمیافتاد! اگه فقط کارش رو به اونها ترجیح نمیداد شاید الان همه چیز بهتر بود...
و الان؟
الان کجا بود؟
دوباره سر اون کار مسخرش برگشته بود؟
حالا دیگه از دست بچهشون که مدام بهونه نبودش رو میگرفت راحت شده بود و میتونست راحت به اداره و پروندههای فاکیش برسه؟
نبود زانیا از همه بیشتر به سود اون بود نه؟ اون از اولم با به سرپرستی گرفتنش مخالف بود!
از اولم بچه نمیخواست، از اولم اهمیتی به خانواده شدن نمیداد، از اولم میخواست که خودش و لیام باشن نه هیچ بچهای.
نکنه...
نکنه زین بچشون رو به کس دیگهای داده بود؟ نکنه اون رو برده بود و داده بود به مادر واقعیش؟ نکنه این همه مدت دروغ گفته بود که دنبال زانیا میگرده؟ که براش پرونده باز کرده در حالی که داشت به ریش لیام میخندید و منتظر بود که اون بچشون رو فراموش کنه؟
با چرخیدن این افکار توی سرش به صورت بدی بلند شد و به خاطر تاری دید سرش گیج رفت و دوباره روی زمین افتاد...
باید میرفت، حالا که اون خونه نبود و بالاخره دست از سرش برداشت بود، باید میرفت و میگشت... کل کوچهها رو، کل خیابونها رو، کل شهر رو... کل دنیا رو میگشت تا یه بار دیگه بچش رو بغل کنه که بهش بگه معذرت میخواد... کل دنیا رو میگشت و نمیذاشت زین اونها رو از هم جدا کنه!
نفس عمیقی کشید و صورتش رو از اشکها پاک کرد، باید فکر میکرد... زانیا ممکن بود کجاها باشه؟ زین واسه دور کردنش از لیام ممکن بود اون رو کجا برده باشه؟
چند لحظه فکر کرد و با جرقه زدن افکاری توی سرش بلند شد و تلو تلو خوران به سمت اتاقشون رفت و کشوی میز توالت رو باز کرد و محتویاتش رو بیرون ریخت و دیوانهوار شروع به گشتن کرد.
کجا بود؟
همه چیز دور و برش پخش بود و اون بی توجه به شلوغی کشوهای مختلف رو باز میکرد و همه چیز رو بیرون میریخت.
کجاست
کجاست
کجاست
کجاست
نفسش کم کم داشت رو به قطع شدن میرفت اما دست از حبس کردن دی اکسید کربنی که پشت لبهاش بود برنمیداشت...
قفسه سینش میسوخت و چشمهاش دوباره پر از اشک شده بودن که بالاخره چشمش به اون برگهها افتاد و قفل لبهاش شکسته شد.
حجم اکسیژنی که یکباره وارد سینش کرد باعث سرفه شدیدش شد اما اون پیداش کرده بود و این تنها چیزی بود که اهمیت داشت.
برگهها رو توی مشتش گرفت و از اتاق بیرون زد و بی توجه به اینکه هوا داشت تاریک میشد از خونه بیرون زد...
خودش کسی بود که بچش رو پیدا میکرد!
________________________
1. انیمشین Up
_______________________
سلام سلامم.
چطورینن؟
اینم از این پارت.
نظرتون درمورد لیام و رفتارهاش چیه؟
به نظرتون اون برگهها چی بودن؟
ووت و کامنت فراموش نشه.🤍
YOU ARE READING
Phase[Z.M]
Fanfictionنمیخواست صدایی بشنوه! نمیخواست چیزی ببینه! نمیخواست زنده باشه! هیچ... میخواست که هیچ باشه...