سامانتا با دیدن زین از جا پرید و لبخند خیلی بزرگی روی لبش نشست.
+هی دوددددد...
زین که توی افکار خودش بود با شنیدن صدای پرانرژی اون زن سرش رو بالا آورد و لبخندی زد.
_هی!
سامانتا جلو رفت و اون مرد رو بغل کرد.
+چرا خبر ندادی که قراره بیای؟
زین از بغلش خارج شد و روی نزدیکترین صندلی نشست و گفت: راستش چون قرار نبود بیام.
سامانتا سری تکون داد و پرسید: حال همسرت چطوره؟
خب آره... اونها از حال لیام میدونستن، اون و لویی! بالاخره سالها باهم دیگه همکار بودن.
گفت لویی... لویی کجا بود؟
دور و اطراف رو نگاه کرد و بی توجه به سوال اون پرسید: لویی کجاست سامی؟
سامانتا: انگار که توبی حالش خوب نبود به خاطر همین زودتر رفت.
زین آهانی گفت و بعد از چند لحظه انگار یاد سوال اون زن افتاده باشه، آهی کشید و گفت: لیام خوب نیست، در واقع خیلی از خوب بودن دوره! منم دیگه نمیتونستم توی خونه بشینم و ببینم که داره خودش رو نابود میکنه. برگشتم تا هرکاری میتونم بکنم. ولی ایوانا بهم اجازه نداد و گفت باید فعلا صبر کنم.
سامانتا سری تکون داد و با صدای آرومی گفت: مطمئنم زانیا پیدا میشه. اونها بهترین تیم جست و جوی انگلستان هستن.
زین چیزی نگفت، اون حتی نمیدونست به چی فکر کنه! مطمئن نبود دخترش زنده است یا مرده؟ اون حتی نمیتونست این افکار رو بلند به زبون بیاره و فقط ترس و وحشت رو با خودش حمل میکرد.
سامانتا که دید اون داره بیشتر و بیشتر توی خودش فرو میره با صدای بلند و برای پرت کردن حواس زین، گفت: واقعا حیف شد که لویی الان اینجا نیست وگرنه از اینکه بخواد بهت بگه دوباره سر و کله مترسک قرمز پیدا شده خوشحال میشد.
توجه زین به سامانتا جلب شد: چی؟ جدی؟ کجا؟ بعد از دو سال؟ اما چند ماه پیش که من اون اطلاعات رو درباره خونش پیدا کردم ازش خبری نبود!
سامانتا درحالی که بلند میشد تا واسه خودشون قهوه درست کنه گفت: در واقع من متوجهش نشدم اما لویی وقتی یه پرونده دیگه رو دست گرفته بود توی اون پرونده بهش برخورد کرد و با توجه به اینکه اون پرونده مال پارساله هنوز مشخص نیست که مترسک توش واقعا دست داره یا نه.
زین سری تکون داد و گفت: فردا باهاش حرف میزنم!
سامانتا لبخندی زد و گفت: خوش برگشتی رفیق.
قهوه رو جلوش سر داد و به زینی که حالا چرخ دندههای مغزش راه افتاده بود خیره شد. اونها چند سال بود که روی این پرونده کار میکردن و تلفات زیادی براش داده بودن. باید اون شخص رو دستگیر میکردن... اما خیلی خیلی ازش عقب بودن، اون همیشه ده قدم ازشون جلوتر بود.
اونها حتی نمیدونستن اون مرد اسمش چیه؟ قیافش چه شکلیه؟ یا حتی چند سالشه؟ چون همیشه سرتا پا قرمز میپوشید و ماسک قرمزی به صورت داشت و کلاه قرمزی به سر!
قبل از گم شدن زانیا، زین جایی رو که مشکوک به خونه اون بود پیدا کرده بود و اونجا رو تفتیش کرده بودن اما چیزی که باید رو پیدا نکرده بودن... در واقع اون خونه خیلی وقت بود خالی شده بود و مترسک اونجا نبود.
اولین کسی که اسم مترسک رو بهش داد لویی بود و این اسم تا حالا روش مونده...
سامانتا که فکر میکرد اون داره به پرونده دخترش فکر میکنه آروم صداش زد: زین؟
زین از فکر بیرون دراومد و به اون نگاه کرد.
سامانتا فنجون خالی قهوهاش رو روی میز گذاشت و گفت: درسته که ایوانا گفته نمیتونیم توی کار اونها دخالت کنیم ولی ما خودمون میتونیم به دنبال زانیا گشتن ادامه بدیم، باشه؟ تو حمایت ما رو داری.
زین لبخند بی جونی زد و سر تکون داد. میدونست اونها پشتش بودن. خانواده دومش هيچوقت رهاش نمیکردن.
و با کمک اونها قطعا بچش رو پیدا میکرد، به هر قیمتی که شده بود!
____________________
سلامم
چطورین؟
اینم از این پارتت.
به نظرتون کاری از دست زین برمیاد؟
ووت و کامنت فراموش نشه.🤍
YOU ARE READING
Phase[Z.M]
Fanfictionنمیخواست صدایی بشنوه! نمیخواست چیزی ببینه! نمیخواست زنده باشه! هیچ... میخواست که هیچ باشه...