𝘾𝙡𝙪𝙗➹

250 21 2
                                    

¸„.-•~¹°"ˆ˜¨ Part 1 ¨˜ˆ"°¹~•-.„¸

عین همیشه رفته بودم مهمونی دوره همی پیش دوستام!
داشتیم میگفتیم و میخندیدیم که یه آدم آشنا رو توی جمع دیدم!!!
دوستم بهم زد و گفت:
هی یومینا این همون شوگای معروفه نیست؟
با تعجب برگشتم و گفتم:
اون... منظورت...
اون خندید و گفت:
آره دیگه منظورم شوهرته! اون نیست؟ اینجا چیکار میکنه؟!
سرمو زیر انداختم و گفتم: نمیدونم راستش!...
دیدمش که چشماش منو دنبال میکرد ولی عین همیشه عصبانی و
ترسناک بودن...
با ناراحتی اهی کشیدم...
یعنی من حتی اجازه یه مهمونی کوچیک اونم با دخترا نداشتم؟!
باید میفهمیدم اون چشه و چرا این روزا انقدر نگرانمه و ازم عصبانیه!
وقتی همه دوستام رفتن منم به خونه رفتم...
ساعت تقریبا یک شب بود!
خیابونا هم خلوت بودن!

ساعت تقریبا یک شب بود!خیابونا هم خلوت بودن!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اما من یه حس بدی داشتم....
احساس میکردم یکی تعقیبم میکنه...
قدمامو سریع تر کردم تا گمم کنه!
ولی اون همچنان دنبالم میکرد تا آخر توی یه کوچه تاریک گیرم انداخت!!!
با ترس عقب میرفتم، میخواستم گوشیمو در بیارم و به یونگی زنگ بزنم که
از کوچه‌ی باریک کنارم کسی دستمو کشید و جلوی دهنمو گرفت!!
منو توی بغلش انداخت و دهنمو محکم گرفت...
ولی دستشو که گرفتم فهمیدم کیه!
اون مرد که دنبالم بود اومد توی کوچه ولی منو پیدا نکرد و گفت:
ایشششش! لعنتی...
و سریع از اونجا رفت!!!
وقتی از رفتن اون مرد مطمئن شدم برگشتمو دستشو از
روی دهنم برداشتم...
نگاهش کردم... اون یونگی بود که مثل همیشه نجاتم داد!
اون با عصبانیت دستمو گرفت و با خودش برد!!!!
با نگرانی بهش گفتم:
کجا داری میری؟! منو ببخش تقصیر من بود... آخ دستم درد گرفت!
رسیده بودیم به خیابون.
همون موقع سرجاش خوشکش زد و آروم دستمو ول کرد...
من که دستم خیلی درد گرفته بود گفتم:
تو چت شده یونگی؟! شاید شوهرم باشی ولی منم
دلم میخواد با کسی صحبت کنم منم دلم میخواد خوشحال باشم...
نمیخوام همش بخوابم مثل تو! نمیخوام مدام گریه کنم مثل همیشه!!!
ناگهان برگشت و با اخم وحشتناکی بهم گفت:
بهت گفتم که تا دیروقت بیرون نباش!!!
چقدر دیگه میخوای منو عذاب بدی؟ از وقتی که با تو آشنا
شدم یه آدم دیگه شدم ولی این آدم الان روز به روز داره به
خاطر تو افسرده تر و افسرده تر میشه اینو میفهمی؟!!!
با داد گفتم:
آره میفهمم! تو رو میفهمم... ولی از این رفتارت متنفرم!!!
با گریه ادامه دادم:
من نمیتونم این رفتار تو رو درکت کنم! تو چرا انقدر نگران منی؟!
چرا انقدر از کارای من عصبانی میشی؟! ها؟
اون با قاطعیت گفت: چون...
گفتم: چون چی؟
ادامه داد: چون... من....
نمیدونم اون چی بود که نمیتونست بهم بگه! دلمم میخواست
بدونم دلیل این همه نگرانی چیه ولی نمیتونستم ازش بپرسم، چون
میترسیدم دوباره عصبانی بشه!...
فردا صبح:

امروز صبح که از خواب بلند شدم یونگیرو روی تخت ندیدم!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

امروز صبح که از خواب بلند شدم یونگی
رو روی تخت ندیدم!

امروز صبح که از خواب بلند شدم یونگیرو روی تخت ندیدم!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ترسیدم و رفتم اتاق کناری که اتاق کار اون بود...
که دیدم نشسته جلوی پیانو و داره دوباره اون
زهرماری رو میخوره! اونم خیلی زیاد!!!

آروم رفتم سمتش و لیوانی که میخواستببره بالا از دستش گرفت و گفتم:مگه من بهت نگفتم دیگه این چیزای مزخرفو نخور!اون با تعجب برگشت و نگاهم کرد واز جاش بلند شد!محکم شونه هامو گرفت و با عصبانیت گفت:بهت گفتم انقدر منو تحت فشار نزار

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

آروم رفتم سمتش و لیوانی که میخواست
ببره بالا از دستش گرفت و گفتم:
مگه من بهت نگفتم دیگه این چیزای مزخرفو نخور!
اون با تعجب برگشت و نگاهم کرد و
از جاش بلند شد!
محکم شونه هامو گرفت و با عصبانیت گفت:
بهت گفتم انقدر منو تحت فشار نزار...
کارام به اندازه کافی منو نگران میکنن!
دیگه تو هم این کارو با من نکن!!!
یکم از این حرفش تعجب کردم!
نمیدونم از شدت مستی اینا رو میگفت یا
خودش بود.‌‌...
دستمو دراز کردم و تمام اون شیشه های
لعنتی رو از جلوش برداشتم و با خنده گفتم:
اینا رو میریزم دور دیگه نبینم باز از این
آشغالا بخوریا!!!
اون با بی‌محلی سرشو ازم برگردوند
و از اتاق رفت بیرون...
دلم شکست وقتی دیدم اینجوری بهم بی اهمیته!!
ولی بازم چیزی نگفتم...
سر میز صبحونه:
داشتیم صبحونه میخوردیم ولی اون اصلا بهم
نگاهم نمیکرد چه برسه حرف بزنه...
واقعا احساس تنهایی زیادی میکردم!...
دلم خیلی گرفته بودم و دوباره گریم اومد!
ولی چون سر صبحونه بودیم هیچی نگفتم و
فقط تحملش کردم!!!
امید داشتم این رفتارش حداقل تا امشب
درست بشه پس غذامو خوردم...
و سعی کردم به اون فکر نکنم!

✎پارت اول
داستان جدید رو فراموش نکنید بهش عشق بورزید تقدیم به چشمای زیباتون:)♡

𝙀𝙭𝙩𝙧𝙚𝙢𝙚 𝙇𝙤𝙫𝙚♡                 《Season1》Where stories live. Discover now