𝙉𝙚𝙘𝙠𝙡𝙖𝙘𝙚➹

140 13 2
                                    

¸„.-•~¹°"ˆ˜¨ Part 4 ¨˜ˆ"°¹~•-.„¸

از دید جیمین:
دیشب خیلی تمرین کردم و واقعا خسته شده بودم....
پس رفتم بیرون تا یکم قدم بزنم!
منیجرمون بهم گفت که اگر میخوام برم توی خیابون
چرخ بزنم حتما باید صورتمو بپوشونم و اگر
کسی منو دید بد بلایی سرم میاد!!!

 پس رفتم بیرون تا یکم قدم بزنم!منیجرمون بهم گفت که اگر میخوام برم توی خیابون چرخ بزنم حتما باید صورتمو بپوشونم و اگر کسی منو دید بد بلایی سرم میاد!!!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

منم کلاه سیاه و ماسک سیاهم رو زدم، لباس
سیاه پوشیدم و زدم تو دل خیابون:)
چقدر گشتن توی خیابون رو دوست داشتم.
داشتم توی خیابونا راه میرفتم و مغازه ها رو
میدیدم که یه چیزی چشممو گرفت!
جلوی یه مغازه گردنبد فروشی وایسادم!

داشتم توی خیابونا راه میرفتم و مغازه ها رو میدیدم که یه چیزی چشممو گرفت!جلوی یه مغازه گردنبد فروشی وایسادم!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یه گردنبد خیلی قشنگ دیدم که بنظرم خیلی
به یومین میومد... به کیف پولم نگاه کردم و
رفتم داخل مغازه!!
تا وارد اونجا شدم چنتا آرمی منو دیدن!...
اونا اینجا چی میخواستن؟!
هممون همینجوری خشکمون زده بود...
اونا به من نگاه میکردن و منم به اونا....
آروم یه پامو عقب گذاشتم که‌...
یه دفعه یکی از اونا جیغ زد:
اون اوپا پارک جیمینههههههه!!!
با شنیدن این حرف پا به فرار گذاشتم!!!
وای وای... نه....
اگر اونا منو بگیرن یا ازم فیلم بگیرن
من بد بخت میشم!!!
تمام شغلمو از دست میدم!!!
آخه اینا اینجا چیکار میکردن؟!!!
داشتم میدوییدم و میدوییدم که یکیشون
گوشیشو در آورد و شروع کرد از من فیلم گرفتن!!!
آرمی:
جیمینا لطفا وایسااا!!!
وای فقط من بودم که داشتم اشهدم رو میخوندم!!
دیگه کارم تموم شده بود.... تا این که!
یه دفعه....
یه کوچه کوچیک دیدم که خیلی تاریک بود!
رفتم اونجا و مخفی شدم!!!
اونا منو گم کردن!
و ازم رد شدن و رفتن....
ولی دیگه وقتم تموم شده بود!!!
باید برمیگشتم خوابگاه...
وگرنه منیجرم منو میکشت!
پس رفتم خونه...
فردا صبح از دید جیمین:
صبح اول وقت بیدار شدم.
تقریبا ساعت ۶ صبح بود!!!
نمیخواستم هیچ کس توی خیابون باشه....
رفتم همون مغازه ای که اون گردنبد رو
دیشب دیدم....
اون مغازه بسته بود!! ولی یه شماره روی در بود!!!
سریع به اون شماره زنگ زدم! وقتی گفتم پارک جیمین
از بی تی اس هستم خودشونو با سرعت به من رسوندن!
تقریبا نیم ساعت اونجا معطل شدم تا بالاخره رسیدن!!!
مغازه رو باز کردن و ازشون خواستم که پنجره ها رو با
پرده بپوشونن که من دیده نشم....
با لبخند اون گردنبد رو دیدم و انتخابش کردم!!!
شاید گرون بود ولی برای من یومین از این
گردنبند خیلی بیشتر ارزش داشت♡
بالاخره بعد از خرید اون گردنبندِ زیبا به سمت خونه
یومین رفتم تا اونو ببینم!!!
وقتی رسیدم اونجا زنگ در رو زدم!
اون با مهربونی اومد و در رو برام باز کرد!!!
اون واقعا دختر خیلی خوبی بود....
و خیلی مهربون... بالاخره وارد خونه شدم.
از دید یومین:

جیمین اومد داخل خونه و نشست روی صندلی آشپز خونه و به من خیره شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جیمین اومد داخل خونه و نشست روی
صندلی آشپز خونه و به من خیره شد....
منم کنارش نشستم و گفتم:
خوب... بگو ببینم این جعبه توش چیه؟!
خیلی کنجکاو شده بودم که ببینم چی توشه!
اون که نگاهش فقط روی من قفل بود زیر لب گفت:
چقدر دلم میخواست که جای یونگی بودم!!!
با تعجب گفتم: چی؟!
اون در همون حال چشماشو ازم گرفت و لبخند زد و گفت:
هیچی!!!... ولی... یه چیزی برات آوردم
که میدونم خیلی دوسش داری!
با چشمایی گرد شده بهش خیره شدم و گفتم:
برای من؟! اون چی هست!
همون موقع جعبه رو جلوی من گرفت و درش
رو باز کرد که چشمام برق زد!!!
توی اون جعبه یه گردنبند نقره خیلی قشنگ بود!
اصلا فکرشم نمیکردم جیمین اینو برای من بخره!
اون از جاش بلند شد و گفت:
این یه هدیه برای تو هست که دوست دارم
همیشه گردنت کنی که منو به یادت بندازه♡
لبخند پر رنگی زدم:)
به پشت چرخیدم که اومد سمتم از پشت
گردنبند رو بندازه گردنم!!!

 یه چیزی برات آوردم که میدونم خیلی دوسش داری!با چشمایی گرد شده بهش خیره شدم و گفتم:برای من؟! اون چی هست!همون موقع جعبه رو جلوی من گرفت و درش رو باز کرد که چشمام برق زد!!!توی اون جعبه یه گردنبند نقره خیلی قشنگ بود! اصلا فکرشم نمیکردم جیمین اینو برا...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

از دید یونگی:
وقتی سوار ماشین شدم که برم یادم افتاد
چیزی رو فراموش کردم از خونه بیارم....
برگه های نتم بود!
امروز قرار بود کنفرانس از آهنگای جدیدم داشته
باشم برای همین از شدت استرس برگه های
اصلی رو فراموش کردم بردارم!!!
سریع با ماشین به سمت خونه رفتم تا با سرعت
برگه هامو بردارم و برگردم!
وقتی رسیدم خونه ماشینو جلوی خونه پارک کردم....
پیاده شدم و به سمت در خونه رفتم.
کلید انداختم خونه تا در رو باز کنم ولی....
صدای یه مرد غریبه رو شنیدم!
یکم نگران شدم....‌
به خودم گفتم نکنه یومین توی خطر باشه!!!!
سریع در رو باز کردم و وارد خونه شدم که
با صحنه خیلی عجیبی رو به رو شدم!...
جیمین... اون اینجا چیکار میکرد؟!!!

✎پارت چهارم
تازه داستان داره جون میگیره ها:)
ووت کامنت فراموش نشه♡

𝙀𝙭𝙩𝙧𝙚𝙢𝙚 𝙇𝙤𝙫𝙚♡                 《Season1》Where stories live. Discover now