¸„.-•~¹°"ˆ˜¨ Part 7 ¨˜ˆ"°¹~•-.„¸
ا
ز دید یونگی:
وقتی رسیدم تالار کنفرانس ماشینو
توی پارکینگ پارک کردم و با سرعت
هر چه تمام تر رفتم داخل...
میدونستم تا الانشم خیلی دیر شده پس
با عجله میدویدم جوری که نفسم بیرون نمیومد....
وقتی رسیدم دم دَرِ کنفرانس از حرکت
ایستادم و روی دو زانو هام خم شدم...
نفس نفس میزدم...
خیلی خسته بودم!
همون موقع رئیس پیدینیم از تالار اومد بیرون
و منو دید که بیرون وایسادم!
سریع به سمتم اومد و گفت:
هی یونگی! بالاخره اومدی....
به کمرم زد و ادامه داد:
زود باش... همه منتظرتن برو داخل!
آب دهنمو قورت دادم و وارد تالار شدم!
وقتی وارد اونجا شدم همه نشسته
بودن و با هم صحبت میکردن...
حتی ادمایی اونجا بودن که من اونا
رو نمیشناختم و این یعنی آدمای
خیلی بزرگی بودن!
یکم استرس داشتم ولی میدونستم
که اهنگام اشتباه نیستن.
با لبخند کم رنگی نگاه دستام کردم...
ولی!
انتظار داشتم برگه های نتم که تمام
این کنفرانس رو دوش اونا بود توی دستام باشن....
اما!
اونا نبودن!!!!
من فراموش کردم اونا رو از خونه بردارم!!!!
لعنتی...
حالا من باید چیکار کنم؟!
باید چیکار کنم!!!
از دید یومین:
وقتی وارد تالار شدم جلومو گرفتن!
بادیگارد با اخم بهم گفت:
شما کی هستین؟!
کسی اجازه ورود نداره!!!
میدونستم دیگه وقتی برای یونگی نمونده
پس با عصبانیت برگشتم و بهش گفتم:
آقا! من همسر آقای مین یونگی هستم!!
بزارید برم داخلللل!!!!!
باید یونگی رو نجات بدم...
اون آقا خیلی جا خورد و سریع دستشو از
جلوم کنار بُرد و با ناراحتی گفت:
آه... منو ببخشید خانم مین من اشتباه کردم!!!
بفرمایید لطفا... بفرمایید داخل!
تشکر کردم و با غرور وارد کنفرانس شدم!
دَرِ تالار رو با دستام گرفتم و نفس
عمیقی کشیدم...
برگه ها رو توی دستم فشار دادم و در رو باز کردم!!!
وقتی وارد اونجا شدم خیلی شلوغ بود!
واقعا تعجب کردم...
یکمم ترسیده بودم!!
نمیدونم یعنی این نقشم عملی میشه یا نه...
رفتم پیش همکارای یونگی و بهشون گفتم که
همسر مین یونگی ام اونا هم بهم بهترین صندلی
تالار یعنی صندلی جلو رو دادن و منم نشستم!
منتظر اومدن یونگی بودم...
مدام سرم اینور و اونور میچرخید!
داشتم یه جورایی آدمای اونجا رو اسکن میکردم...
واقعا ادمای معمولیی اونجا نبودن همشون از
بزرگان کُره بودن!
دستام یخ کرده بودن و میلرزیدن...
فکر این که جای یونگی باشم خیلی وحشت زدم میکرد!
یونگی عزیزم اون الان حالش خوبه؟!
نگرانم که ترسیده باشه!
توی همین فکرا داشتم اینور و اونور رو نگاه میکردم
تا این که....
یونگی روی صحنه اومد!!!✎پارت هفتم
بنظرتون یونگی از پس این آهنگ بر میاد؟:)
ESTÁS LEYENDO
𝙀𝙭𝙩𝙧𝙚𝙢𝙚 𝙇𝙤𝙫𝙚♡ 《Season1》
Fanfic[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞] 《همون موقع گرمای دستانی رو دور کمرم احساس کردم.... نفسم بند اومده بود! اون ادکلن! اون آدم بوی یونگی رو میداد:) سرشو آروم روی شونم گذاشت و زیر لب گفت: یومین... من بخشیدمت! چشمام گرد شدن و اشک توشون جمع شد! اون یونگی بود... اون ب...