¸„.-•~¹°"ˆ˜¨ Part 3 ¨˜ˆ"°¹~•-.„¸
از دید یومین:
وقتی دیدم انقدر عصبانی داره دستمو
میکشه هیچی نگفتم ولی جیمین...
دلم برای اون خیلی میسوخت، اون فقط
میخواست کمکم کنه!
دستمو کشید و برد پیش ماشینش!
در جلوی ماشینو باز کرد و گفت:
زود بشین توی ماشین!
با قاطعیت و با قدرت دستمو ازش کشیدم و گفتم:
نمیرم! بهم بگو چرا انقدر دنبالمی و نگرانمی؟!
اون عصبانی تر از قبل برگشت و گفت:
بهت گفتم بشین توی ماشین!!!!
دوباره ادامه دادم:
نه تو اول بهم بگو بعدش هر کاری بگی میکنم!
اون سریع شونه هامو گرفت و توی
چشمام نگاه کرد!
با حالت نگرانی چشماش میلرزید!
اینو میتونستم حس کنم!
با یکم تردید گفت:
چون عاشقتم! عشق من به تو...
نمیتونم توصیفش کنم!!!
برای همین انقدر نگرانتم برای همین
انقدر مراقبتم....
حتما باید اینا رو به زبون میاوردم
تا تو میفهمیدی من الکی باهات
ازدواج نکردممم؟!!!!!
سریع دستشو رها کردم و پریدم بغلش!
اون خیلی جا خورده بود! منم همینطور!
دلم میخواست برای همه چیز ازش تشکر کنم!
برای این که کنارمه...
برای این که دوسم داره....
و خیلی چیزای دیگه!
اون واقعا کسی بود که من تا اخر
عمرم عاشقش میموندم♡
فردا صبح:
بالاخره صبح شد...
شوگا خونه نبود و رفته بود سرکار!
مثل همیشه!!!
توی اتاقمون نشسته بودم و داشتم با
لبتابم کارامو میکردم که یکی زنگ در رو زد!!
در رو باز کردم دیدم جیمینه...
جیمین: سلام یومین♡
با خنده بهش سلام کردم!
همون موقع از پشتِ سرش جعبه ای
بیرون آورد و توی هوا تکون داد و گفت:
تاداااا!
من که خیلی تعجب کرده بودم گفتم:
این چیه جیمین!
اون با خنده کیوتی بهم گفت:
نمیخوای جیمین عزیزتو توی خونت راه بدی؟!
بهش لبخند زدم و گفتم:
چرا که نه...✎پارت سوم
تقدیم به چشمای زیباتون خواهشا ووت و کامنت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
𝙀𝙭𝙩𝙧𝙚𝙢𝙚 𝙇𝙤𝙫𝙚♡ 《Season1》
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞] 《همون موقع گرمای دستانی رو دور کمرم احساس کردم.... نفسم بند اومده بود! اون ادکلن! اون آدم بوی یونگی رو میداد:) سرشو آروم روی شونم گذاشت و زیر لب گفت: یومین... من بخشیدمت! چشمام گرد شدن و اشک توشون جمع شد! اون یونگی بود... اون ب...