¸„.-•~¹°"ˆ˜¨ Part 5 ¨˜ˆ"°¹~•-.„¸
از دید یومین:
وقتی در خونه باز شد همه حس شادیم رفت!
با دیدن یونگی خیلی شکه شدم!
ترسیدم که جیمینو دعوا کنه!
چون قبلا همچین رفتاری ازش دیده بودم!!!
سریع از جام بلند شدم و اسمشو صدا زدم:
یونگ...ی!
جیمین سریع سرشو برگردوند و نگاه اون کرد!!
یونگی با سرعت جلو اومد و تمام وسایلشو
ریخت روی زمین و با عصبانیت اون
گردنبند رو از جیمین گرفت!!
جیمین هیچی نمیگفت!!
یکم ترسیده بودم!
نه دروغ نمیگم خیلی ترسیده بودم!!!
اون دو تا مثل دشمنای خونی به هم نگاه میکردن!!!
انگار نه انگار قبلا دوستای خیلی خوبی با هم بودن!
همون موقع یونگی با عصبانیت داد زد و گفت:
تو به چه جرعتی به زن من گردنبند هدیه میدیییییی!!!
با صدای دادش خیلی ترسیدم!!
ولی از رفتارش بیشتر ترسیدم...
اون گردنبند رو توی اتاق پرت کرد و یقیه جیمینو
محکم گرفت و گفت:
اگر یه بار دیگه تو رو پیش یومین ببینم کلا
از گروه بی تی اس میام بیرون!!!
دیگه واقعا ترسیده بودم...
اومدم جلو تا یونگی رو آروم کنم! با ترس گفتم:
یونگی بسه این کارا چیه!!!
اون دستمو پس زد که باعث شد بیوفتم روی زمین!!!
جیمین نگاه ناراحتی به من انداخت و روشو به یونگی
برگردوند و اونم یقیه یونگی رو گرفت و با عصبانیت
توی چشماش نگاه کرد و گفت:
تو حق نداری با اون بد اخلاقی کنی!
تو داری بهش صدمه میزنی یونگی!
یونگی یقیه جیمین رو ول کرد و فریاد زد:
اون... نمیتونه هر کاری که میخواد بکنه...
با همه خوب باشه به منم بگه دوسم داره!!!
با زور خودمو از روی زمین بلند کردم و گفتم:
یونگی...
اشتباه شده من فقط تو رو دوست دارم!!!
اون دوباره دیونه شده بود...
تمام گلدونا و همهی شیشه های
تزئینیه خونمون رو شکست و ادامه داد:
نه...!
اگر دوسم داشتی اینکارو باهام نمیکردی!!!!
و از خونه رفت بیرون!!!
جیمین که خیلی از اومدنش به اینجا پشیمون
شده بود و از یه طرفم از دست یونگی خیلی
عصبانی بود رفت و چند تا از وسایلا رو
از روی زمین برداشت و گذاشت سرجاشون
تا اونجا مرتب بشه!
اما چیزی تغییر نمیکرد!!
بهش با صدای لرزون گفتم:
بسه جیمین...
دیگه نمیخواد تمیزشون کنی!
اون برگشت و اومد پیشم....
منو از روی زمین بلند کرد و روی
مبل نشوند و گفت:
میشه یه چیزی بهت بگم!!
بدون توجه به حرفش رفتم تا گوی برفیمو از
روی زمین بردارم!
گویی که وقتی با یونگی ازدواج کردم اولین
روز ولنتاین بهم هدیه داده بود!!
اما اون الان شکسته بود!!
جیمین دوباره ادامه داد:
یومین... تو چرا با همچین مردی ازدواج کردی؟!
کسی که اصلا دوست نداره!
اگر دوست داشت اینجوری از دستت عصبانی نمیشد!!!
آروم از روی زمین بلند شدم، با یه گوی شکسته توی
دستم گریه کردم و نگاه جیمین کردم...
همینجوری که اشک میریختم بهش گفتم:
نه این رفتارش... از شدت عشقه!!!
اون با تعجب نگاهم کرد...
انگار از این حرفم هیچی نفهمیده بود!
رفتم و اون گردنبند رو از روی زمین
برداشتم و دادم به جیمین!! گفتم:
منو ببخش جیمینا ولی من یکی دیگه رو دوست دارم...
از ته قلبم!
پس نمیخوام با نگه داشتن این گردنبند پیش خودم سوتفاهم ایجاد کنم!!!
اون خنده ای به من کرد و اشکامو با دستش پاک کرد!!
و گفت:
اگر تو خوشحال باشی منم خوشحالم...
ما با هم دوستیم...
پس برای همیشه دوست میمونیم:)
بعد از این حرف گردنبند رو ازم گرفت و از خونه رفت!!
فقط من موندم و یه عالمه شیشه شکسته!
سریع دست و صورتمو شستم و همه جا رو تمیز کردم!
رفتم اتاقمون و میخواستم میز رو تمیز کنم که
برگه های نت یونگی رو روی میز کنار تخت دیدم....تازه یادم افتاد اون امروز کنفرانس داره!!!
سریع برگه ها رو بر داشتم و سوار ماشین شدم....
تا برم و اونو نجات بدم!!
از دردسری که خودم برای اون درست کرده بودم!!!✎پارت پنجم
امیدوارم دوستش داشته باشید^^
با ووت و کامنت بهم بگید چقدر دوستش داشتین:)
YOU ARE READING
𝙀𝙭𝙩𝙧𝙚𝙢𝙚 𝙇𝙤𝙫𝙚♡ 《Season1》
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞] 《همون موقع گرمای دستانی رو دور کمرم احساس کردم.... نفسم بند اومده بود! اون ادکلن! اون آدم بوی یونگی رو میداد:) سرشو آروم روی شونم گذاشت و زیر لب گفت: یومین... من بخشیدمت! چشمام گرد شدن و اشک توشون جمع شد! اون یونگی بود... اون ب...