𝘽𝙏𝙎 𝙋𝙖𝙧𝙩𝙮➹

107 6 0
                                    

¸„.-•~¹°"ˆ˜¨ Part 10 ¨˜ˆ"°¹~•-.„¸

شب جشن بی تی اس:
یک روز از کنفرانس یونگی گذشته بود...
توی اتاقمون بودم و یونگی رفته بود بیرون تا یکم غذا برای من و خودش بخره....
فقط یک ساعت مونده بود تا جشن بزرگ!
قرار بود بریم کمپانی و اونا برای ما یه جشن خیلی بزرگ گرفته بودن اونم به مناسبت
قبولی بهترین آهنگ سال که به یونگی تعلق گرفته بود♡
واقعا از خوشحالی خوابم نمیبرد!
قرار بود تا یونگی بر میگیرده منم یکم بخوابم ولی نتونستم...
پس بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم!
اومدم و لباسامو عوض کردم و نشستم روی صندلی میز آرایشم!
میخواستم یکم به خودم برسم چون معمولا اصلا این کارو نمیکنم!!!
یکم لوازم آرایشیم رو جا به جا کرد ولی حوصلم سر رفت و رفتم توی تختم....
خوابم گرفته بود بخاطر حمامی که کرده بودم!
داشتم به امشب فکر میکردم که ناگهان خوابم برد:)
تنها چیزی که اون موقع شنیدم صدای باز شدن دَر بود....
ولی دیگه صدایی نشنیدم!
و همون موقع لبان گرمی رو روی پیشونیم احساس کردم♡
ناگهان از خواب پریدم و یونگی نگاهم کرد^^
بهش لبخند زدم که گفت:
یومین خواب بودی؟! منو ببخش که بیدارت کردم!
سرمو به نشانه نه تکون دادم و بغلش کردم و گفتم:
نه اصلا... خوابم نبرده بود! میخواستم بلند شم و آماده بشم...
یونگی منو از خودش جدا کرد و توی چشمام نگاه کرد و گفت:
اول بریم یه چیزی بخوریم بعدش برو آماده شو!
منم لبخند زدم و گفتم: باشه^^
بعد از خوردن غذا رفتم اتاقمون تا لباسمو عوض کنم...
تصمیم گرفتم برای امشب این لباس رو بپوشم^^
این لباس واقعا قشنگ بود خیلی دوسش داشتم:)

چون یونگی برام خریده بود♡لباسمو پوشیدم و یکم آرایش کردم!وقتی از اتاق اومدم بیرون یونگی دَم دَر منتظرم بود

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

چون یونگی برام خریده بود♡
لباسمو پوشیدم و یکم آرایش کردم!
وقتی از اتاق اومدم بیرون یونگی دَم دَر منتظرم بود...
اون زود تر از من آماده شده بود!

رفتم پیشش و نگاهی به لباسم کرد و لبخند زد:)و گفت: هنوز این لباسو داری؟! باید برات یه جدید بخرم!منم لبخند زدم و گفتم: معلومه که دارم! به لباس دیگه ای هم احتیاج ندارم♡چون اینو خودت برام خریدی و دلم میخواد توی همچین روز خوبی اینو بپوشم!اونم لبخندش تب...

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

رفتم پیشش و نگاهی به لباسم کرد و لبخند زد:)
و گفت: هنوز این لباسو داری؟! باید برات یه جدید بخرم!
منم لبخند زدم و گفتم: معلومه که دارم! به لباس دیگه ای هم احتیاج ندارم♡
چون اینو خودت برام خریدی و دلم میخواد توی همچین روز خوبی اینو بپوشم!
اونم لبخندش تبدیل به خنده شد و گفت:
تو همه چیز بهت میاد♡ بیا بریم همه منتظر ما هستن...
منم دستشو گرفتم و رفتیم...
سوار ماشین شدیم و به سمت کمپانی راهی شدیم☆
بهترین شب:
تقریبا ساعت ۷ بود و به موقع رسیدیم اونجا^^
همه اعضا اونجا بودن حتی جیمین...
جیمین از پشت پنجره منو دید و برام دستی تکون داد!
منم لبخند زدم:)
وقتی ما وارد اونجا شدیم همه به سمت ما اومدن و به یونگی
تبریک گفتن:)
یونگی واقعا داشت لبخند میزد؟!♡
همیشه آرزوی چنین صحنه ای رو داشتم...
لبخند یونگی^^
و شادی تمام اعضای بی تی اس♡
واقعا خوشحال بودم خیلی زیاد^^
و مطمئنم که امشب یکی از بهترین شب های عمرم میشه:)

✎پارت دهم
خوب خوب من که عاشق جشنم شما چی؟:)
امیدوارم از این پارتم خوشتون اومده باشه♡

𝙀𝙭𝙩𝙧𝙚𝙢𝙚 𝙇𝙤𝙫𝙚♡                 《Season1》Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora