¸„.-•~¹°"ˆ˜¨ Part 2 ¨˜ˆ"°¹~•-.„¸
عصر همون روز:
عصر شد و از بیکاری زدم بیرون...
گفتم برم و یه سری به بچه ها بزنم!و
قتی رسیدم کمپانی اجازه ورد خواستم
و از اونجایی که همسر یونگی بودم بهم
اجازه ورد به کمپانی رو دادن!
یه راست رفتم اتاق رقص...
چون رقصیدنو دوس داشتم!
وقتی رسیدم دیدم صدای اهنگ میاد...
سرمو آروم آوردم داخل که دیدم جیمینه
و داره مثل همیشه تمرین رقص میکنه!!!رفتم تو که با دیدن من اهنگ رو خاموش کرد!
با خوشحالی گفتم: سلام جیمینا^^
اون با لبخند بهم گفت: (سلام یومین♡)
جیمین بهترین دوستم بود...
وقتایی که یونگی پیشم نبود یا بهم بد اخلاقی
میکرد اون بود که مُسکن دردای من میشد:)
از دید یونگی:
از صبح باهاش صحبت نکردم...
فکر میکردم با این کارم آروم تر میشم
ولی برعکس بدتر هم میشدم!
هر چی بیشتر بهش بیمحلی میکردم خودم
بیشتر در عذاب بودم و این منو
خیلی عصبانی میکرد!!!
امروزم رفت بیرون ولی کجاشو باید میفهمیدم...
بدتر از اون این بود که نمیتونستم چون
باید میرفتم سر کار!...
آخه چه احمقی روزای تعطیلم کار میکنه!
معلومه من!!!
بعد از رفتن اون منم لباسمو پوشیدم
و رفتم بیرون....
ماشینو جلوی کمپانی پارک کردم و
مستقیم رفتم استدیوم که آهنگامو تموم کنم....
از دید یومین:
یه جا نشستم و به رقصیدنش نگاه کردم:)
اون واقعا زیبا میرقصید و متفاوت بود!
وقت استراحتش شد و موزیکو خاموش کرد!
اومد کنارم نشست و گفت:
خب یومین خوبی؟ با یونگی هیونگ چیکار میکنی؟!
با این که واقعا حالم خوب نبود با شک مجبور
شدم بهش دروغ بگم:
خوب... آره خوبم ممنون!
اون مدام چشمامو زیر نظر داشت و
بدتر از اون این بود که زمانایی که
دروغ میگفتم لپام سرخ میشدن^^
خم شد رو به جلو و توی چشمام نگاه کرد و گفت:
این چشما مثل همیشه نیستن!!!
انگار دارن یه چیزی رو از من قایم میکنن!...
من سریع سرمو برگردوندمو نگاهمو
ازش گرفتم و با مِن و مِن کنان گفتم:
خوب... راستش.... جیمینا.... من....
از دید یونگی:خیلی خسته شده بودم پس گفتم یکم راه
برم شاید فکرم از یومین هم دور بشه!
همینطور که داشتم از توی راه رو حرکت
میکردم صدای آشنایی شنیدم!!!!
صداش از اتاق رقص میومد....
رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم که با
صحنه خیلی بدی مواجه شدم!!!!
وقتی در رو باز کردم دیدم یومین با جیمین
نشسته و خیلی صمیمانه صحبت میکنه!
جیمینم مدام خودشو به یومین نزدیک تر میکرد
و سوال پیچش میکرد!
عصبانی شدم و داد زدم:
یومین....
همین یه کلمه باعث شد اون از
ترس از جاش بلند بشه!
با عصبانیت جلو اومدم و دستشو کشیدم
و با خودم بردم بیرون از کمپانی!....✎پارت دوم
خوشحال میشم این ستاره پایین رو پر رنگ کنید و نظرتونو درباره این پارت کامنت کنید:)))
أنت تقرأ
𝙀𝙭𝙩𝙧𝙚𝙢𝙚 𝙇𝙤𝙫𝙚♡ 《Season1》
أدب الهواة[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞] 《همون موقع گرمای دستانی رو دور کمرم احساس کردم.... نفسم بند اومده بود! اون ادکلن! اون آدم بوی یونگی رو میداد:) سرشو آروم روی شونم گذاشت و زیر لب گفت: یومین... من بخشیدمت! چشمام گرد شدن و اشک توشون جمع شد! اون یونگی بود... اون ب...