End

313 73 6
                                    

برای بار هزارم خودشو تو اینده برانداز کرد و با کلافگی کراواتشو شل و سفت کرد.
بکهیون لبخندی به همسرش که عین پاپیای گم شده بود زد و بهش نزدیک شد.
-چانیول
-بخدا این دیوونگیه
بک تکخند ارومی زد و با گرفتن کراوات چان اونو دور گردنش درست کرد.

-چرا عزیزم؟
با خونسردی گفت و چان اهی کشید.
-بکهیون حواست هست؟داریم میریم تو یکی از بزرگترین و پر جمعیت ترین مهمونیای تاریخ.نه فقط اس ام که هرچی ارتیست جدید و قدیمی تو کرس امشب اونجاس.اونوقت منو دارین میبرین اونجا؟وقتی تازه بعد از دو ماه به مادر پدرم گفتیم؟میخوای مردمو سکته بدی؟
یک نفس با چشمای گشاد گفت و باعث شد بک بازم بخنده.
-بیا امشبو نگران سکته کسی نباشیم.خب؟
-اه
-بسه چان انقد اه و ناله نکن.میرم اماده شم تو هم امی بیار تا لباس بپوشه
چان به ناچار سر تکون داد و از بک فاصله گرفت.

درواقع این ایده سهون بود که تو یه حرکت همه ایدل ها رو اینجوری با اومدن چانیول به یه مهمونی هر ساله، خبر کنن و بکهیون هم موافق بود.
و خب با وجود مخالفتای سوهو و خود چان بازم سهون و بکهیون برنده شدن و الان تو خونه سوهو تو سئول بودن.
دیشب رسیده بودن و حالا داشتن حاضر میشدن تا مثل یه گروه تروریستی مردمو به کشتن بدن.
چان از در اتاقشون بیرون رفت و تو هال دنبال امی گشت.
دختر پنج سالش دیگه اون بچه دو ساله که قبل از تصادفش دیده بود نبود.
اون حالا یه شخصیت داشت که چان تمام پنج ماه گذشته رو وقت گذاشته بود تا بشناستش و این براش خیلی شیرین بود.

اینکه خیلی جاها امی مثل خودش فکر میکرد و مثل خودش عمل میکرد باعث میشد هردفعه لبخند بزنه.
و بیشتر از اون،امی یه کپی برابر اصل بکهیون بود و چانیول عاشق پیدا کردن شباهتای بینشون بود.
امی تو هال بین عروسکایی که عموهاش براش خریده بودن نشسته بود و با دخترای چن بازی میکرد.
دختر کوچیکه چن الان سه سالش بود و کم و بیش حرف میزد و حسابی دل میبرد.
-امی
سر دخترا سمتش برگشت.
-بیا بریم اماده شی
-نه میخوام بازی کنم
سمتش رفت و با وجود مخالفتاش بغلش کرد.
-اول اماده شو بعد بازی کن
امی رو تو اتاق برد و به حالت قهرش توجهی نکرد.
لباسایی که بکهیون واسش اماده کرده بود رو تنش کرد و با لبخند مشغول درست کردن موهاش شد.
وقتی اماده شد جلوش ایستاد و لبخند گشادی از کیوتی دخترش زد.
گونشو بوسید و سمت دستشویی رفت.
-بک امی امادس
-باشه
-چیکار داری میکنی؟
-صبر کن
چان ساعتشو دور مچش بست و به امی که داشت با عروسکش حرف میزد نگاه کرد.
چند ثانیه بعد بکهیون از دستشویی بیرون اومد و چان سمتش چرخید.
با دهن باز به الهه زیبایی رو به روش نگاه کرد.
بکهیون راضی از واکنشی که گرفته بود،با نیشخند سمت امی رفت و پیشونیشو بوسید.
-واو بابایی خیلی خوشگل شدی
امی با چشمای براقش گفت و جوابش بوسه محکمی رو گونش شد.
-امی میری بیرون تا ما هم اماده شیم؟
امی بی توجه به اینکه هر دو پدرش اماده بودن سرشو تکون داد و با عجله از اتاق بیرون رفت.
بک سمت چان مبهوت برگشت و نزدیکش رفت.
چان بی وقفه دستشو دور کمرش حلقه کرد و لباشونو بهم رسوند.
مرد رو به روش با خط چشم و لبای براقش و کت و شلواری که انگار برای خودش دوخته شده بود درست عین پسری شده بود که هفت سال پیش عاشقش شده بود.
مک محکمی به لب پایینیش زد که طعم بالم لب توت فرنگیش تو دهنش پیچید.
بک دستاشو دور گردنش حلقه کرد و سعی کرد بین بوسه های سریع و خشن چان اون هم کمی ببوستش.
با گازی که از لب بالاییش گرفت، ناله ارومی کرد و سرشو عقب کشید.
-بالم چرا تا وقتی خودم هستم که لباتو قرمز و براق کنم عزیزم؟
بک نیشخندی زد و گردن چان رو لمس کرد.
-بریم؟
چان با یاداوری امشب اه خسته ای کشید و از همسر خبیثش جدا شد.
-بک
-بریم
این بار با لحن دستوری گفت و با پاک کردن لبش از اتاق بیرون رفت.
چن و همسرش و دختراش،کای،دی او،سوهو و امی که رو کاله سهون نشسته بود همه اماده بودن.
سوهو هنوز هم راضی بنظر نمیرسید و اخمی ظریفی رو پیشونیش بود.
-از الان میتونم تیتر روزنامه های فردا رو تصور کنم. پارک چانیول ایدول از گور برگشته
کای با لحن ذوق زده ای بی توجه به جو خونه گفت و با پیشگونی که دی او از ارنجش گرفت جیغ ریزی کشید.
-به من چه
رو به دی اویی که بهش چشم غره میرفت گفت و با اخم بازوشو ماساژ داد.
-خیلی خب بریم تموم کنیم این کوفتیو
سوهو کلافه گفت و جلوتر از همه از خونه خارج شد.
همه یکی یکی از خونه خارج شدن و اخر از همه هم خانواده سه نفره پارک دست تو دست هم سوار ماشین شدن.
تا رسیدن به محل جشن چان بیشتر از بیست بار از بک پرسید که از تصمیمش منصرف نشده و هردفعه جوابش نه بود.
نیم ساعت بعد جلوی در ورودی ایستاده بودن.
چان و بک و وسطشون هم امی با لباس چین چینی صورتیش و لبخند زیباش که بخاطر وجود هر دو پدرش در کنارش بود.
بقیه اعضا زودتر رفته بودن داخل و حالا نوبت اونا بود.
بک سرشو سمت چان برگردوند و لبخندی بهش زد.
-اماده ای؟
چان نفس عمیقی کشید و چند لحظه چشماشو بست.
هیچ چیزی تو زندگی اون نرمال نبود.این هم نبود.پس مشکلی باهاش نداشت.
از زندگی تو سایه خسته شده بود.
متقابلا لبخندی به بک زد و دست گرم امی رو فشرد.
اون خانوادشو،دوستاشو کنارش داشت پس اتفاقی نمیفتاد.
اون به همشون اعتماد داشت.سال ها کنارشون اهنگ خونده بود و زندگی کرده بود.عاشق شده بود و اونقدر شجاعت به خرج داده بود که گرایششو تو همچین کشوری پابلیش کرده بود و با یک مرد ازدواج کرده بود.
مردش.بکهیونش.که دو سال ازش دور بود و خودش خبر نداشت که تکه ای از وجودش تو چند کیلومتریش چه زجری رو متحمل شده.
حالا اون اینجا بود.اماده برای دیوونگی بعدی زندگیش.برای شجاعت بعدیش و حالا از همیشه مطمئن تر بود.چون چانیول بیست و خورده ای ساله درونش بهش افتخار میکرد.
-امادم
با هم به اون مجلس وارد شدن.
به عنوان خانواده سه نفره پارک که تا پارسال فقط دو نفرشون تو اون جشن بودن و زیر نگاه تاسف بار بقیه لبخند میزدن.
ولی حالا بکهیون با لبخندی واقعی تر از همیشه کنار همسرش و دخترش راه میرفت و اینبار از قیافه های گیج بقیه بذت میبرد.
سالن به محض ورودشون تو سکوت محض فرو رفت.
همه حضار با بهت و عده ای هم با وحشت به مرد قدبلندی که تو کت شلوار مشکیش و موهای بالازش مثل پرنس ها شده بود،نگاه میکردن.
وقتی به میزشون رسیدن،چان بالاخره جرئت کرد به بقیه نگاه کنه.
چهره های اشنایی که بشدت دلتنگشون بود و چهره های جدیدی که تو این مدت ویدیوهاشونو نگاه کرده بود و تحسینشون کرده بود.
هنوز هم کسی چیزی نمیگفت که با جیغی که چان انتظار داشت از یه دختر باشه ولی درواقع هیچولی بود که داشت سمتش میدویید،بقیه هم به خودشون اومدن.
-زامبی شدی؟

In The Name Of Love season 3💓Where stories live. Discover now