Chapter 1

688 119 28
                                    

با چشمای خندون به دختر کوچولوش که پشت سر همسرش میدویید و صدای خنده هاش کل محوطه رو گرفته بود،نگاه میکرد.امی با خوشحالی برای گرفتن پدر قدبلندش تو حیاط خونه ی دلبازشون،پاهاشو حرکت میداد و چان با سرعت ارومی برای نیفتادن دخترش میدویید با برگردوندن سرش مراقب بود تا امی زمین نخوره.بکهیون سینی که غذای امی توش بود رو رو میز توی حیاط گذاشت و سرشو سمت همسر و دخترش برگردوند.
-امی بازی کافیه بیا غذاتو بخور
امی اما بی توجه به حرفش به دوویدنش ادامه داد و درست وقتی حواسش به سگ همسایه پرت شد،چان دستاشو دور کمرش حلقه کرد و بلندش کرد.
امی رو تو هوا چرخوند و وقتی صدای جیغش بلند شد،با خنده پایین اوردش و گونشو بوسید.
-خسته نشدی خانم کوچولو؟
امی سرشو تند تند تکون داد.
-ولی من خسته شدم.
بعدم امی رو سمت بک برد و رو صندلی نشوندش.
خم شد و لب بکو اروم بوسید و چشمکی بهش زد.
-من میرم لباسمو عوض کنم.
بک پشت میز نشست تا غذای امی رو بهش بده.
با شنیدن صدای بلندی،با وحشت سرشو به سمت خونه برگردوند و با دیدن خونشون که تو اتیش میسوخت،با وحشت امی رو بلند کرد و عقب رفت.
صدای چانو فریاد زد اما وقتی جوابی نگرفت با وحشت امی رو پایین گذاشت و خواست وارد اتیش بشه که تن چانیولو دید که وسط خونه افتاده بود.
میخواست فریاد بزنه اما صداش بلند نمیشد.با وحشت به چشمای بسته چان نگاه کرد و خواست وارد خونه شه که...
با صدای بلند چیزی از خواب پرید.
با وحشت تو جاش نشست و به اطرافش نگاه کرد.
دوباره همون کابوسای تکراری.کابوسایی که اولش همه چیز خوب بود ولی بعدش،یه اتفاق میفتاد و چانیول رو تو اون اتفاق از دست میداد.
دستی به صورتش کشید که متوجه خیس شدنش شد. حدس اینکه دوباره تو خواب گریه کرده سخت نبود.
تلخندی زد و از رو تخت بلند شد.
از این وضعیت خسته شده بود.از کابوسای تکراریش،از اینکه چان رو هر شب تو خواباش از دست میداد،از اینکه زندگیش انقدر خیر قابل تحمل شده بود.

سمت در رفت تا باعث و بانی این صدا ها رو پیدا کنه.
با بیرون رفتن از اتاق،اولین جایی که به ذهنش رسید رو چک کرد.اشپزخونه.
همونطور که حدس میزد،مادرش پشت بهش ایستاده بود و داشت غذا اماده میکرد و زیر لب شعری رو زمزمه میکرد.
یکم اونطرف تر،دختر پنج سالش پشت میز نشسته بود و با عروسکش بازی میکرد.
این روال هر روزشون بود.
روال هر روزشون از دو سال و نیم پیش.همون روزی که با یه تلفن کذایی بهش خبر دادن همسرشو برای همیشه از دست داده.
هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکرد.اون لحظه ای که خودشو به ماشین همسرش رسونده بود و ماشینشو چپ کرده کنار خیابون پیدا کرده بود.
ماشینی که در اثر اتیش سوزی ای که بعد از تصادف اتفاق افتاده بود،تقریبا چیزی ازش باقی نمونده بود.
وقتی سراغ همسرشو گرفت،بهش گفته بودن که بخاطر اتیش سوزی،هیچ چیز و کسی سالم از ماشین بیرون نیومده بودن.
حالا اون مونده بود و یسری خاکستر و همسری که حتی برای اخرین بار هم نتونسته بود ببینتش.
بکهیون اون روز به معنای واقعی نابود شد.همه چیزشو از دست داده بود.تو یه لحظه زندگیش سیاه شده بود.حالا دیگه چانیولی نبود،همسرش نبود،پدر امی دیگه نبود.
روزها بدون اینکه متوجهشون بشه،میگذشتن.خانودش و اعضا کنارش بودن ولی اون به هیچ کدومشون نیاز نداشت.
چندین باز تصمیم گرفت جون خودشو بگیره ولی هر دفعه تصویر چشمای خندون امی مانعش میشدن.
بیشتر از شیش ماه طول کشید تا به خودش اومد.
اون دیگه هدفی برای زندگیش نداشت بجز دخترش.امانت چانیولش.
یکدفعه بقدری تغییر کرد که هیچ کس باورش نمیشد این همون بکهیونی باشه که نه با کسی حرف میزد و نه حتی دخترشو بغل میکرد.
همه رو فرستاد خونشون و خودش موند و دخترش.
روزا به روش میخندید و شبا وقتی مطمئن بود کسی نه میبینتش و نه صداشو میشنوه،گریه میکرد.
مادر و پدرش به بوسان اسباب کشی کردن تا بتونن به بکهیون تو بزرگ کردن دخترش کمک کنن.
روز ها از اون اتفاق میگذشت و تنها چیزی که تغییر میکرد تعداد روزهای تنهایی بکهیون بود.

گذشت زمان نه تنها دردشو خوب نکرد که هر روز بیشترش میکرد.هر روز جای خالی چانیول بیشتر تو زندگی خودش و دخترش نمایان میشد.
امی بهانه گیر تر شده بود.مدام نا ارومی میکرد و اسم چانیولو صدا میزد.بکهیون چند هفته اول رو تونست با عکسای چان ارومش کنه.هر جای خونه رو پر از عکسای چانیول کرده بود تا امی کمتر بیتابی کنه.
اما فقط برای چند وقت کارکرد داشت.
امی به نبود پدرش عادت نمیکرد و این بیشتر از هر چیزی  برای بکهیون سخت بود.
زمان زیادی گذشت تا بالاخره امی اروم شد.
بکهیون عکسای تو خونه رو جمع نکرده بود.میخواست امی چهره پدرشو ببینه.هر شب براش یه داستان از چان تعریف میکرد و با وجو اینکه امی چیزی از پدرش یادش نبود، اونو قهرمان زندگیش میدونست.
با صدای امی به خودش اومد و با لبخند بزرگی سمت دخترش برگشت.
-بابایی
امی که حالا بیشتر از هر موقع دیگه ای برای بکهیون شبیه چانیول بود،سمتش دویید و بک با نشستن رو زانوهاش دخترشو بلند کرد.
-صبح بخیر بابایی
گونه ی برامدشو محکم بوسید.
-صبح تو هم بخیر پرنسسم
امی با چشمای درشت و گوشای بزرگش و لبای ریز صورتیش،تلفیقی از هر دو پدرش بود و این شباهت زیادش به چان،قلب بکو از خوشحالی و ناراحتی پر میکرد.
-صبح بخیر پسرم.دست و صورتتو بشور بیا صبحونه
-ممنون مامان
امی رو پایین گذاشت و سمت دستشویی رفت.
دست و صورتشو شست و بیرون اومد.
روی موهای امی که پشت میز نشسته بود و منتظر پدرش بود تا صبحونه بخورن رو بوسید و رو صندلی کنارش نشست.
مادرش پنکیک ها رو جلوشون گذاشت.
-بابایی
-جانم
خواست اولین لقمه رو دهنش بذاره که با سوال امی،چنگال رو اروم پایین گذاشت و اب دهنشو قورت داد.
-اپا یول برات پنکیک درست میکرد؟
تقریبا به سوالای امی راجب چان عادت کرده بود اما نمیتونست هر دفعه مانع بغضش بشه.
-اوهوم
-با توت فرنگی؟
لبخند ارومی زد.
-اوهوم
امی مشغول ادامه غذاش شد و بکهیون بیخیال به خوردنش خیره شد.
دیگه اون غذا از گلوش پایین نمیرفت.
مادرش که تا اون لحظه نظاره گر بود،سری تکون داد و ازش خواست بیرون از اشپزخونه با هم صحبت کنن.
-جانم مامان؟
-نمیخوای یه فکری برای این وضعیت کنی؟
-برای کدوم وضعیت؟
-خودتو نزن به اون راه بکهیون.انقدر راجب چانیول براش حرف زدی که حس میکنه داره باهاش زندگی میکنه.هرچی میشه درمورد چان سوال میپرسه.
-خب این کجاش بده؟
با حرص چشماشو بست.
-یعنی چی کجاش بده؟بکهیون هم خودت هم این بچه دارین توهمی میشین.فک نمیکنی وقتش باشه کسی رو وارد زندگیت کنی؟امی به یه مادر نیاز داره.
چشماشو محکم بست.
-مامان میفهمی چی میگی؟
-اره.خوبم میفهمم.با زن پسر خالت که روانشانسه حرف زدم. میگه امی داره زیادی به پدرش که مرده وابسته میشه.باید یشتر مراقبش باشی.
تو این مدت بکهیون واقعا به مادرش بدهکار بود بخاطر تمام کمکاش ولی این باعث نمیشد الان عصبی نشه.
به زور صداشو کنترل کرد تا بلند نشه و امی رو متوجه خودش نکنه.
-پدرش که مرده؟وابسته؟مامان میفهمی چی داری میگی؟ چانیول پدر امیه.باشه یا نباشه.همیشه پدرش میمونه.دختر من به هیچ مادری نیاز نداره چون حتی اگه چانیول هم بود،مادری قرار نبود داشته باشه.خواهش میکنم درمورد دخترم با این و اون صحبت نکن.
با لحن اخطارامیزی گفت و بدون حرف دیگه ای پیش دخترش برگشت.
دستی به موهاش کشید و بوی تنشو نفس کشید.
دخترش برای اروم کردنش کافی بود.
صدای در نشون داد که مادرش خونشونو ترک کرده.
چانیول هیچ وقت قرار نبود از ذهن اون یا دخترش بره.

In The Name Of Love season 3💓Where stories live. Discover now