به امی که تو بغل بک خوابیده بود نگاه کرد و وارد شهر شد.
امی سرشو رو سینه پدرش گذاشته بود و دستاشو محکم گرفته بود.
چشماشو بسته بودن و تو ارامش خوابیده بود.
بکهیون به جلوش خیره بود و هر از گاهی به دخترش نگاه میکرد.
از وقتی سوار شده بودن همین سکوت تو ماشین برقرار بود و هیچکدوم سعی بر شکستنش نداشتن.
-معذرت میخوام
چان اروم زمزمه کرد.
-انقدر این کوفتیو نگو
بک با عصبانیت و تن صدای اروم گفت.
قصد نداشت دخترشو بعد از روز سختی که داشته بیدار کنه.
-معذرت خواهیت به درد کسی نمیخوره.
-چیکار کنم؟
چانیول واقعا نمیدونست باید چیکار کنه.
-من چه میدونم
-میخوای برم؟
سر بک چنان برگشت که چان تونست صداشو بشنوه.
-بری؟کدوم گوری بری؟
همون موقع به خونه رسیدن.
چان ماشینو پارک کرد.
-میدونی چیه چانیول؟
در ماشینو باز کرد.
-تو فقط همینو بلدی.فرار کردن.فقط بلدی تا شرایط سخت میشه فرار کنی.بجای اینکه بمونی و درستش کنی،فرار میکنی.
از ماشین پیاده شد.
امی رو تو بغلش بلند کرد و سرشو رو شونش گذاشت.
-اگه میخوای همینطوری ادامه بدی بهتره واقعا بری.امی به پدر ترسو نیاز نداره.منم ندارم.
بعدم سمت خونه رفت و بدون توجه به اعضایی که نگران نگاهشون میکردن،وارد خونه و بعد اتاق خودش شد.
از تو اتاق امی یه دست لباس راحتی برداشت و تنش کرد.
در اتاق رو بست و به افراد پشت در توجهی نکرد.
.
.
.
اروم در اتاقو باز کرد و بیرون رفت.
خونه تو سکوت بود.
اعضا تو اتاقای مهمان خوابیده بودن و اثری از چانیول نبود.
اون بیشعور نمیدونست کی باید چیکار کنه.
الان که بکهیون دلش بغل میخواست اون احمق کجا بود؟
اهی کشید و رو مبل نشست.
هال تاریک تاریک بود.
دستاشو دور زانوهاش حلقه کرد و سرشو روشون گذاشت.
امروز امی رو گم کرده بود،سر چان داد زده بود،با اعضا بدرفتاری کرده بود،دل چانیولو شکسته بود و حرفایی زده بود که واقعا منظورش نبودن.
به چانیول نیاز نداشت؟
مسخره بود.
چانیول حتی اگه یه قاتل روانی هم بود،بکهیون بهش نیاز داشت.
اگه واقعا چانیول میرفت چی؟
الان کجا بود؟
نکنه رفته بود؟
داشت با این فکرا گریش میگرفت که صدای در خونه اومد.
سرشو بلند کرد و به چانیولی که سعی میکرد اروم وارد خونه شه نگاه کرد.
تو یه لحظه تنشش از بین رفته بود.
دلش اروم شده بود.
چانیول حالا حالاها باید جواب پس میداد و تنبیه میشد ولی کنار خودش.
کنار بکهیون.
چان با دیدن بکهیون سرجاش ایستاد.
-اممم
-کجا بودی؟
چانیول متعجب از اینکه بکهیون بعد از دو روز بدون داد و دعوا داره باهاش حرف میزنه،نزدیک تر رفت.
-بیرون
رو مبل کناریش نشست و سرشو عقب برد.
خسته بود.
چشماشو بست و ندید بکهیون چیجوری نگاش میکنه.
بک بعد چند دقیقه از سرجاش بلند شد و با فاصله کنار چانیول رو مبل نشست.
چان چشماشو باز کرد و به صورتش تو فاصله کم نگاه کرد.
چیجوری انقدر زیبا بود.حتی تو تاریکی هم میتونست پوست سفید و لبای سرخش ببینه.
-امی خوابید.
بک اروم گفت.
چان سرشو تکون داد.
-الان خوابه
چان بازم سرشو تکون داد.
میدونست بک این اطلاعات به هم ریخته مغزشو میگه تا از تشویشش کم کنه.
-چند ساعت از خونه دور بود.برای اولین بار
کم کم چشماش داشتن اشکی میشدن.
چان میدونست هرکس دیگه ای جز خودش هم اینجا نشسته بود بکهیون همین حرفا رو بهش میزد.
حرفی نزد.
-سردش شده؟غذا خورده؟باهاش بدفتاری کرده؟
پایین اومدن اولین اشکش همزمان شد با جلو اومدن چان.
دستاشو دورش حلقه کرد و سرشو رو سینش گذاشت.
پشت سرشو نوازش کرد و روی موهاشو بوسید.
-شششش امی حالش خوبه
نمیتونست چیز بیشتری بگی.چون از قتی امی رو پیدا کرده بودن تمام این سوالا و احتمالات رو با خودش مرور کرده بود.
بکهیونو بیشتر به خودش نزدیک کرد و پشتشو نوازش کرد.
بک تو بغلش اروم گرفت.
از بغلش بیرون اومد و خواست چیزی بگه که صدای باز شدن در باعث شد به اون سمت برگرده.
-پاپا
امی بغض کرده زمزمه کرد و تو تاریکی دنبال پدش گشت.
-اینجام عزیزم
بک سریع سمتش رفت و بغلش کرد.
رو مبل برگشت و دخترشو رو پاش نشوند.
چان هنوز از امی خجالت میکشید.
دخترش اونقدر بزرگ نبود که بدونه مقصر کیه و باید از پدر ناراحت باشه.ولی چان اونقدر خودش رو تو مغزش مجازات کرده بود که دیگه خسته شده بود.
امی سرشو رو سینه بک گذاشت و نگاه خوابالودشو به چان داد.
-اپا
چان با صدای امی نزدیک تر رفت و دستاشو که سمتش گرفته بود گرفت.
پشت دستشو بوسید.
-جانم
-بغل
با لحن مظلومش جلوتر رفت و خواست امی رو بغل کنه که بک جلوشو گرفت.
-نه
با بهت به بک نگاه کرد.
نمیخواست بذاره بچشو بغل کنه؟
-چی؟
-بیا بریم بخوابیم امی
بلند شد و امی که هنوز دستاشو سمت چان باز کرده بود و بهانه میگرفت رو سمت اتاق برد و درشو بست.
چان مبهوت به جای خالیشون نگاه کرد.
بکهیون این بار کوتاه بیا نبود.
.
.
.
بدون اینکه چشماشو باز کنه دستشو رو ملافه کنارش کشید تا امی رو پردا کنه.
با حس نکردن بدن کوچیکش،سریع چشماشو باز کرد و به کنارش نگاه کرد.
امی اونجا نبود.
با ترسی که به جونش افتاده بود از تخت پایین اومد و با شدت درو باز کرد.
با شنیدن سروصداهای بیرون نگاهشو تو هال چرخوند.
امی خوشحال و خندان رو پای کای نشسته بود و دی او بهش غذا میداد.
سوهو کنارش ازشون فیلم میگرفت و شیومین جلوش دلقک بازی درمیاورد.
وقتی خیالش از امی راحت شد نفسشو بیرون فرستاد و سمت اتاقش برگشت.
امی پیش عموهاش جاش امن بود.
-هیونگ
با صدای سهون سمتش برگشت.
-چیشده سهون
-چان هیونگ
-الان نه
-باید گوش کنی
-الان نه
فرصت حرف بیشتری بهش نداد و تو اتاقش برگشت.
اصلنم مهم نبود که سهون چی میخواست بگه.
دست و صورتشو شست و لباسشو عوض کرد.
اتاقو مرتب کرد و بیرون رفت.
ضعیف بودن کافی بود.
باید جلوی اعضا نشون میداد که هنوزم قویه.
بدون توجه به مردای سی و چند ساله ای که جلوی یه بچه چهار پنج ساله خم و راست میشدن،تو اشپزخونه رفت تا صبحونه بخوره.
نوتلا و نون تست بیرون اورد و پشت میز نشست.
اصلنم مهم نبود که چانیول رو از وقتی بیدار شده بود ندیده بود.
سهون تو اشپزخونه اومد تا اب بخوره.
-چان هیونگ رفت خونه پدرش
بدون اینکه مقدمه چینی کنه که بک بخواد مخالفت کنه گفت.
-چی؟
بک با دهن پر و چشمای درشت شده پرسید.
-میخواد سکتشون بده؟
سهون شونه بالا انداخت.
-گفت شاید اونجا یکی از اومدنش خوشحال شه.اینجا که نه اعضا محلش گذاشتن نه تو.
-خدایا
از سر جاش بلند شد.
-چرا زودتر نگفتی؟
-خواستم بگم نذاشتی
خونسرد گفت و به بکهیونی که سمت بیرون دویید نگاه کرد.
نیشخندی زد و لیوان ابشو تو سینک گذاشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/294643298-288-k390814.jpg)
ESTÁS LEYENDO
In The Name Of Love season 3💓
Romance💫✨in_the_name_of_love💛 ✨Fiction:in the name of love💕 ✨Couple:chanbaek👨❤️👨🌈🔥 ✨Genre:romance❤️,smut🔞, daily life ✨Writer:moonlight🌇 خلاصه فصل سوم: یه اتفاق ناگوار تو زندگی خانواده پارک اونا رو تو یه غم بزرگ فرو میبره. ولی درست وقتی که فک م...