chapter 14

290 99 8
                                    

چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد.
به دستایی که دور شکمش حلقه شده بودن نگاه کرد.
صدای اشنای نفسای کسی پشت سرش و گرمی که به گردنش میخورد،باعث میشد فک کنه هنوز خوابه.
خیلی وقت بود صبحا با حس مزخرف حالت تهوع و نفس زدناش بخاطر کابوسایی که میدید بیدار میشد.
یکم به پشت چرخید.
با دیدن صورت همسرش قلبش تندتر زد.
واقعی بود.
لبخندی که رو لبش نقش گرفت هم واقعی بود.
یکم بیشتر تو حلقه دستاش چرخید و سرشو تو سینش فرو برد.
هنوز کامل از این ارامش لذت نبره بود که گلوله ای روش پرت شد.
که البته اون گلوله هشتاد نود سانتی با موهای باز اشفتش دخترش بود.
چشماشو محکم رو هم فشار داد و سعی کرد امی رو اول صبحی از اتاق پرت نکنه بیرون.
-بیدار شیییین
یکی از بدترین عادتای امی این بود که بخاطر مهدش صبحای زود بیدار میشد و حتی اگه یه روز مث امروز تعطیلم بود طبق عادتش کله سحر بیدار میشد.
بک واکنشی نشون نداد ولی چانیول اروم چشماشو باز کرد و با دیدن پوزیشنشون تو یه حرکت دستاشو از دور بک باز کرد و رو تخت نشست.
با موهای بهم ریخته و چشمای پف کردش،زیادی به چانیول گذشته شبیه بود.
امی از رو بک رد شد و خودشو به اپاش رسوند.
تو بغلش نشست و با چشماش به بک خیره شد.
چان چند بار پلک زد و دستاشو دور امی پیچید.
بکهیون میتونست برای تصویر مقابلش جون بده.
-امروز تعطیله
امی اعلام کرد.
بک دستاشو بالا برد و بدنشو کشید.
-خب
-یعنی باید بریم بیرون.
-نمیشه
بک فقط میخواست امروز رو تو خونه پیش همسر و دخترش بگذرونه.
-میشه
امی با لجبازی تاکید کرد.
-نه
بکهیون قطعا لجبازتر بود.
-میشه میشه میشه
-نه نه نه
چانیول با چشمای گشاد شده به بحث بین یه مرد سی و خورده ای ساله و دختر پنج ساله نگاه میکرد.
امی دست به سینه روشو به نشونه قهر اونوری کرد و بکهیون در جوابش چشم چرخوند.
چند دقیقه تو سکوت گذشت که بک تو یه حرکت امی رو از بغل چان گرفت و رو تخت انداختش.
گونشو محکم بوسید و شروع کرد به قلقلک دادنش.
صدای خنده و جیغای امی تو اتاق میپیچید و بک رو بیشتر ترغیب میکرد.
-اپااا
امی با حالت زاری چانو صدا زد.
بکهیون بوسه محکمه دیگه ای به لپش زد و با گرفتن زیر بغلش از رو تخت بلندش کرد.
رو پاش نشوندش و بینیشو تو موهاش برد.
این چند روز زیاد فرصت نکرده بود با دخترش وقت بگذرونه و دلش براش تنگ شده بود.
-کجا دوست داری بریم پرنسس
هرچند حدس جوابش سخت نبود.
-شهربازیی
اروم خندید و به چانیول نگاه کرد.
حس عجیبی تو چشماش بود.
-اپا هم میاد؟
امی اروم از بک پرسید.
هنوز زیاد با چان راحت نبود.
نمیدونست از چیا ممکنه بدش بیاد یا چه رفتارایی عصبیش میکنه.
-نمیدونم.چرا خودت ازش نمیپرسی؟
امی دستشو دور گردن بک انداخت و با چشمای مظلومش به چان خیره شد.
-اپا
چان هنوز به اینجور صدا شدنش عادت نکرده بود.
-هوم
امی اخمی بهش کرد.
چان گیج به بک خیره شد.
-باید بگی جانم
زمزمه وار گفت.
چان خودشو جمع و جور کرد.
-جانم
-امروز میریم شهربازی
بک بلند زیر خنده زد.
امی اجازه گرفتن تو کارش نبود.دستور میداد.
-بلند شو بریم صبحونه بخوریم.
همونطور که امی تو بغلش بود بلند شد و از اتاق بیرن رفت.
چان اما همونطور که به جلوش خیره بود،درحال برنامه ریزی بود.
چند دقیقه بعد با صدای بک که صداش میکرد به خودش اومد و بعد از شستن و دست و صورتش تو هال رفت.
-بکهیون
بک از تو اشپزخونه بیرون اومد.
-مقوای بزرگ داری؟
-ها؟
بک گیج پرسید.
-مقوا
-برای چی میخوای؟
-داری؟
مصرانه پرسید.
فک کنم تو وسایل امی باشه.
-میاری؟
بک مشکوک نگاهی بهش انداخت و سمت تاق امی رفت.
با چند برگ مقوا برگشت و دست چان دادشون.
-بیا صبحونه.
-تو برو من میام
بک شونه ای بالا انداخت و به اشپزخونه برگشت.
نیم ساعت بعد که صبحونشون تموم شد و میز رو جمع کردن به سالن برگشتن و با چانیولی مواجه شدن که سخت مشغول نوشتن رو همون مقوا هاست.
-چیکار میکنی؟
-تموم شد میگم
-یا پارک چانیول
سمتش رفت و خواست نوشته ها رو بخونه که چان مقوا ها رو ازش مخفی کرد.
-وقتی تموم شد.
بک چشماشو چرخوند و سمت امی رفت.
-ما میریم اماده شیم تو هم زودتر جمع کن میخوایم بریم
-باشه
بی حواس گفت.
چند دقیقه بعد با صدای بلند داد زد.
-بکهیون امی بیاین
-صبر کن
بک متقابلا داد زد.
-نه همین الان بیاین
بکهیون درحالی که امی جلوش راه میرفت و اون سعی میکرد تو حرکت موهاشو ببافه از اتاق بیرون اومدن.
-هووف چی میگی
چانیول تو جلد جدیش فرو رفت و مقوا ها رو به صدنلی تکیه داد.
-بشینید.
بک و امی کنار هم رو مبل سه نفره مقابل چانیول نشستن و منتظر موندن تا شروع کنه.
-اینا قوانین جدید خونس
بک ابروهاشو بالا انداخت و امی دستشو محکم تو سرش زد.
-قانون شماره یک:دیت با جان ممنوع
بک بلند زیر خنده زد و امی اخم غلیظی کرد.
قیافه جدی چان موقع گفتن قانون اول خونه انقدر برای ب خنده دار بود که نمیتونست خودشو کنترل کنه.
-این چه قانون مسخره ایه؟
امی اعتراض کرد.
-قانون شماره دو:استفاده از کلمات زشت ممنوع
-کی حالا از کلمات زشت استفاده کرد؟
بک با ته مونده خندش پرسید.
-قانون شماره سه:هرکس سر جاش میخوابه
چان بی توجه به اعتراضات پدر و دختر قوانینشو یکی یکی برای اهل منزل گفت و تمام اعتراضاتشون رو به یه پارتی از بدنش گرفت.
-و قانون اخر که از همه مهمتره:دیت با جان ممنوع
بک دوباره از خنده منفجر شد و امی دستاشو به کمرش زد.
-اینو که یبار گفتییی؟
صدای جیغش حتی از صدای خنده بک هم بلندتر بود.
-چون مهمه
چان تخس گفت و به امی که مثلا باهاش قهر کرده بود نگاه کرد.
بک اشک گوشه چشمشو پاک کرد و به پدر و دختر تخس رو به روش خیره شد.
قضیه جان حسابی چانیولو اذیت کرده بود که انقدر رو این قانون تاکید داشت.
-و اما در صورت سرپیچی از قوانین
امی دستاشو رو گوشش گذاشت که مثلا نمیشنوه.
-خبری از نوتلا نیست.
اینبار داد اعتراض امیز پدر کوچیکتر و دختر تو خونه پیچید.
چان تو چند روز اقامتش از اعتیاد این دو نفر به نوتلا خبر داشت و مجازاتشو خیلی هوشمندانه انتخاب کرده بود.
-خیلی خب جناب پدر
بک از رو مبل بلند شد.
-برو اماده شو
امی دمغ رو مبل دست به سینه نشست و بک سمت ایفونی که به صدا درومده بود رفت.
با دیدن سهون درو باز کرد.
چان لباس پوشیده از اتاق بیرون اومد و بک در اصلی خونه رو باز کرد.
با دیدن سهون لبخندی زد ولی با دیدن شخص پشت سرش لبخندش رو لبش خشک شد.
-کیه؟
چانیول کنارش اومد.
بک نگاهشو به چان داد.
-سوزی؟
صدای چان تو خونه پیچید و قلب بک دوباره شکست.

In The Name Of Love season 3💓Où les histoires vivent. Découvrez maintenant