مقابل در اتاق ایستاد.
باید داخل میرفت ؟
صدای حرف زدن و خنده های اقراق آمیز از داخل به خوبی به گوشش میرسید.
دوست داش پاکت کادو رو همونجا رها کنه و به سرعت به دفتر کارش برگرده.
به ساعتش نگاهی کرد.
۵ دقیقه به ۷....
اگه یک روز عادی بود میتونست شامشو با سوهو بخوره .
تو تمام ۸ روز گذشته سهون و سوهو هرشب همدیگه رو توی اتاق ۱ هتل سوهو ملاقات میکردن و قبل از اینکه عقربه های ساعت از ۷:۳۰ دقیقه رد بشه سوهو اونجارو ترک میکرد.
البته سهون شکایتی نداشت.
این قرارشون بود. ولی میتونست حس کنه که سوهو اون گادر خشکروز های اولشو نداره. هرچند اون کم حرفه سهون درمورد شغل و اتفاقت ساده حرف میزنه و سوهو گاها باهاش همکاری میکنه.
سهون به دیدن کیم سوهو ی اسرار آمیز عادت کرده بود و خب زیادی از این موضوع راضی بود.
با ورودش به اتاق ناگهان سکوتی طولانی و آزار دهنده ی ایجاد شد.
کسی نبود که به همچین مناسب هایی اهمیت بده ولی خب.... حالا اونجا بود و انگار همه از این موضوع متعجب بودن.
^ سهونا.... بیا عزیزم.
مطمئنا تنها کسی که از دیدارش خوشحال بود و یا حداقل تظاهر میکرد مادرشه..... البته که اون کسی بود سهون رو دعوت کرده بود.
جلو رفت و جعبه کوچک کادو رو روی میز گذاشت.
*تولدتون مبارک.
^آیگووو.... پسر عزیزم ازت ممنونم. بیا اینجا بشین.
مادرش به صندلی خالی کنار خودش اشاره کرد.
نگاه سنگین خواهر و برادرشو روی خودش حس میکرد و البته بی توجهی پدرش.
روی صندلی جا گرفت و اجازه داد با عادی جلوه دادن همه چیز اون جو مزخرف از بین بره.
مجبور بود به فخر فروشی برادرش درمورد موفقیتش توی شرکت و یا تعریف و تمجید های خواهرش از نامزد جدیدش گوش بشه.
پدرش آروم نشسته بود و درحالی که توجهشو به غذا خوردن داده بود فراموش نمیکرد که اخم همیشگی حفظ کنه.
کلافه بود.
این جو براش آزاد دهنده بود و دوست داشت فرار کنه.
کیم سوهو!
کاش میتونست امروز هم ببینتش!
^ سهونا.... عزیزم چرا چیزی نمیخوری؟
به خودش اومد.
کمی صاف نشست و گفت
*میرم بیرون هوایی بخورم.
به سادگی گفت و بدون توحه به چهره غم گرفته مادرش از اتاق خارج شد.
اون اتاق و اون دیدار خانوادگی.... انگار تمام مدت توی اتاق با اکسیژن مسموم شده نفس میکشید.
خانواده ای که تماما از آلفا های غالب بودن و خب سهون.... یه جورایی اون وصله ناجور بود!
+سهون!
با صدا شدن اسمش متوقف شد.
ولی اون هنوز یک راهرو هم از اون اتاق کذایی فاصله نگرفته بود!!!!!!
برادرش، اوه جین کیونگ..... یک آلفا غالب و پر از غرور و تکبر.
با بی میلی به عقب برگشت.
جین کیونگ با پوزخند درحالی که دستشو زیر لبش میکشید بهش نزدیک شد. یکی از دست هاشو داخل جیب شلوارش فرو کرد و درحالی که سینشو پر تکبر جلو داده بود گفت.
+فکر کردم دیگه قرار نیست اینطرفا آفتابی بشی.
سهون بدون اینکه توی چهره سردش تغییری ایجاد کنه منتظر موند تا جینکیونگ ادامه بده.
+ اوضاع کارت خوش پیش میره؟
* آدمی نیستی که احوال پرسی بکنی.
خندید
+ فقط میخوام مطمئن بشم برای گدایی کردن از پدر اینجا نیستی.
* فراموش کردی؟ این کار شماست.... منم چون نمیخواستم مثل شما باشم از خونه و شرکت رفتم.
پوزخندی زهرآگینی روی لبهای جینکیونگ نشست.
اونا بردار های خونی بودن ولی هیچ چیزی بجز خون اونارو بهم وصل نمیکرد. جین کیونگ و جینا از سهون متنفر بودن و سهون از خیلی وقت پیش متوجه شد نباید انتظاری از خانوادهش داشته باشه.
+ فراموش نکن..... تو توی این خانواده حقی نداری.... پس ادای پسر های خوبو درنیار و دیگه این طرفا آفتابی نشو. اصلا دوست ندارم قیافتو ببینم.
* حس متقابله.... چون منم اصلا دوست ندارم تورو ببینم و هیچ علاقه ای به اون شرکت و عمارت و بقیه چیزا نداریم.
^ رئیس کیم!
قبل از اینکه جینکیونگ دوباره بتونه حرفی به سهون بزنه با صدایی که از سمت دیگه راهرو به گوششون خورد شوکه به دونفر غریبه نگاه کردن.
غریبه.... البته نه برای سهون.
کیم سوهو اونجا بود.
ایستاده بود و شاید تمام مدت مکالمه اونارو شنیده بود.
سوهو که وضعیت رو نامناسب میدید فقط با احترام سرشو خم کرد و همراه کارمندی که بدنبالش اومده بود اونجارو ترک کرد.
خب..... اصلا انتظار نداشت وقتی اوه سهون بعد از اون همه اصرار برای دیدنش بهش گفت که امشب نمیتونن باهم شام بخورن سر و کلش قسمت وی آی پی رستوران پیدا بشه. اونم وقتی که با اونمرد،اون جینکیونگ تقریبا فاصله ای تا یک جنگ حسابی نداشتن.
خانواده اوه همیشه زیادی منسجم و وفادار بنظر میرسید و این عجیب بود که اونا از درون مثل یک سیب گندیده بودن.
*سوهو!
انگشت های مردونه سهون دور بازوی سوهو حلقه شد و اونو به عقب کشید
"هعی..
سعی کرد عقب بکشه ولی انگار سهون برای نگه داشتنش تلاش میکرد.
اون به قفسه سینش چسبونده بود و سوهو به خوبی ضربان دیوانه وار قلبشو میشنید.
حتما تا اینجا دویده بود.
" ممکنه کسی ببینتمون.
سوهو با غرغر زیر لب دوبار تقلا کرد ولی سهون عقب نشینی نمیکرد.
* مهم نیست.
کلافه نفس کشید
به هرحال نمیتونست سهون رو کنار بزنه. نه بعد از دیدن اون صحنه.
* هنور تا۷.۳۰ زمان داریم.... میشه یکم اینجوری بمونیم.
به پایین خم شد و سرشو روی شونه سوهو گذاشت.
* واقعا دلم برات تنگ شده بود.
سوهو توی تمام زندگیش هیج وقت تحت تاثیر حرف های بقیه قرار نمیگرفت. حتی اگه مطمئن بود اونا حقیقتو میگن. ولی چرا حالا با همچین جمله ساده ای از سهون اینجور قلبش میلرزید؟
تا ۷:۳۰ دقیقه؟
خب اشکالی نداشت.... چون اون کسی که حالا توس گرمای جسمش گم شده بود اوه سهون بود. نه هر کسی دیگه.
𖣔۞✫𖣔۞✫𖣔۞✫𖣔۞✫𖣔۞✫𖣔۞✫𖣔۞✫𖣔۞✫𖣔
YOU ARE READING
That Omega
Fanfictionیک ملاقات یک تصمیم و درنهایت یک معجزه.... معجزه ای که عشقی عجیب رو رقم میزنه 𓃭ᴀᴜᴛʜᴏʀ: 𝕝𝕖𝕦𝕔𝕒𝕟𝕥𝕙𝕖𝕞𝕦𝕞 𓃭ᴄᴏᴜᴘʟᴇ:ℍ𝕦𝕟𝕙𝕠 𓃭ɢᴇɴʀᴇ: 𝕠𝕞𝕖𝕘𝕒𝕧𝕖𝕣𝕤,𝕣𝕠𝕞𝕒𝕟𝕔𝕖, 𝕞𝕡𝕣𝕖𝕟𝕘 𓃭Status: Completed ۹/شهریور/۱۴۰۳