12

225 50 16
                                    

چشم هاشو باز کرد و اونقدری حس کرختی و خستگی داشت که حتی نمیتونست تلاشی برای دیدن ساعت بکنه.
"سهونا.... ساعت چنده؟
با صدای خش دار گفت و با نگرفتن جوابی دستشو به سمت دیگه‌‌ی تخت کشوند. ولی با جای خالی سهون مواجه شد.
کمی خودشو بالا کشید و به سختی نگاهی به گوشیش انداخت.
شوکه شد... حالا ساعت از ۱۰ شب گذشته بود و اون بیشتر از چند ساعت خواب بود؟برای شخصی مثل سوهو که ابدا به خواب وسط روز عادت نداشت این شوکه کننده بود.
لباس های تمیزی به تن داشت و مشخص بود که کار سهونه!
از اتاق خارج شد و لحظه ای با شنیدن صدای دلنشین جونهو و مکالمه عجیب و غریبش با سهون که در نظر خودشون خیلی جدی و مهم بود از پله ها پایین رفت.
سهون با دقت به جملات و سوالات عجیب و غریب جونهو گوش میداد و جواب هایی حتی عجیب تر از خود سوالات بهش تحویل میداد.
درحالی که با لذت وصف نشدنی به دیوار تکیه زده بود و به تک پسر عزیزش و مردی که عاشقش بود خیره نگاه میکرد.
درسته این خواسته سوهو برای بقیه زندگیش بود. داشتن خانواده دلنشین و آرومش . برگشتن به خونه ای که با صدای خنده و حرف زدن شیرین جونهو و عطر مست کننده آلفاش پر شده.
کاش زودتر از این به خودش و سهون شانس داشتن یک خانواده رو میداد و کاش کمی عاقلانه تر رفتار میکرد.

^نظرت درمورد این یکی چیه؟
بکهیون کاناپه یشمی رنگو رو به چانیول نشون داد.
چانیول با دقت کاناپه رو وارسی کرد و با نشستن روی کاناپه راحت بودنشو امتحان کرد.
کنار بکهیون ایستاد
-بد نیست. ولی اونی که توی خونه داری راحت تره!
^اوع واقعا اینطوره؟
بدون حرف دیگه ای نظر چانیول رو قبول کرد و از گرفتن اون کاناپه جدید منصرف شد.
به سمت قسمت ظرف های سفالی رفت و مقابل یکی از قفسه ها ایستاد.
-ولی چرا میخواستی کاناپه رو عوض کنی؟
^ فقط حس کردم کمی قدیمی شده.... و خب برای دونفر زیادی کوچکه. ولی خب واقعا لازم نیست عوضش کنم. به هرحال رابطه ما که برای مدت طولانی نیست.
با عقب کشیده شدن دستش توسط چانیول توی چشم هاش خیره شد.
-منظورت از این حرف چی بود؟
دستشو به زحمت بیرون کشید
^خودت میدونی منظورم چیه... دیگه هم اینجوری دستمو نکش!
چانیول پوزخندی زد و بدون اینکه لحظه ای منتظر بکهیون بمونه اونجارو ترک کرد.
خشمگین بود.... مدتی از شروع رابطه‌ش با بکهیون میگذشت ولی شنیدن اینجور حرف های^حق دخالت توی زندگی شخصی همو نداریم.... من یه امگا نیستم حواستو حمع کن..... قرار نیست تا ابد کنارت بمونم..... هربار بیشتر و بیشتر کاسه صبرشو لبریز میکرد.درحالی که چانیول هربار سعی میکرد با نادیده گرفتن بار سنگین جملات بکهیون اونارو مثل یک شوخی مسخره در نظر بگیره.
و حالا این جمله مثل یک تیر نهایی بود.
مدتی پشت فرمون نشست و منتظر برگشت بکهیون موند. به هرحال طاقت نیاورد و بعد از اینکه به پارکینگ فروشگاه رسید پیام کوتاهی برای بکهیون فرستاد
-توی ماشین منتظرتم.
حتی مطمئن نبود بکهیون تمایلی داشته باشه با اون به خونه برگرده ولی خب انگار برای یکبار هم که شده بکهیون قرار بود درست رفتار کنه!
خرید هاشو روی صندلی عقب جا داد و سوار ماشین شد.
سکوت سنگین چانیول نشون میداد هنوز عصبیه. درحالی که بکهیون با خودخواهی تمام هنوز هم حق رو به خودش میداد.
ولی فقط قسمتیشو!
^من....
-لازم نیست حرفی بزنی که از ته دلت نیست. هرچند یک معذرت خواهی باشه.
چانیول اجازه حرف زدن بهش نداد و ماشینو روشن کرد ولی دست بکهیون پیشروی کرد و با فشار دادن مجدد دکمه استارت ماشینو خاموش کرد
کاملا به سمت چانیول چرخید
^ازم من ناراحتی؟
پوزخندی صدا داری زد
-نکنه حقشو ندارم؟ محض رضای خدا.... ما چند ماهه که هر روز همو میبینیم و باهم وقت میگذرونیم و توی تمام این مدت من فقط برات یه غریبه ام که به زودی از زندگیت حذف میشه؟ واقعا متوجه احساساتم به خودت نمیشی یا خودتو به اون راه میزنی؟
^تو یه آلفایی و من فقط یه بتا معمولی!
-خفه شو.... کی اهمییت میده به این چیزای مسخره!
^مسخره؟ چیش برات مسخره ست؟ چشماتو باز کن....من یه بتام... تو یه آلفا و میخوای باهام ازدواج کنی؟ درحالی که میدونی ته رابطه هیچ چیزی نیست؟
-چرا چیزی نباشه؟ من دوستت دارم و دوست دارم کنارت زندگی کنم
^ولی من نمیتونم یه خانواده کامل بهت بدم!
-مسخره‌ست ! خانواده کامل به نظر تو چیه؟ یه آلفا و یه امگا؟
^ بچه!
اونقدری عصبی بودن که به صدای بلند و نزدیک به فریادشون اهمیتی نمیدادن.
-بچه؟ من هیچ وقت درموردش حرفی زدم؟
^ولی خواهی زد.... اگه هم حرفی نزنی حتما بهش فکر میکنی. اگه با یه امگا بودم الان بچه داشتم؟ اگه با یه دختر بتا وارد رابطه میشدم میتونستم حس پدر بودنو تجربه کنم! این اولین باری نیست که به خاطر بتا بودن رها میشم ولی نمیخوام دوباره تجربه‌ش کنم.حتی مرد های بتا هم دوست دارن با امگا ها باشن!
-فکر میکنی به خاطر بچه تورو ول میکنم؟ نکنه منو فقط یه آدم عوضی هوس باز میبینی که فقط میخوام تورو به فاک بدم؟
^چان!
-چرا نمیفهمی دوستت دارم؟انقدر فهمیدنش سخته؟ فکر می‌کنی من چیم؟ بک....
دست های بکهیون رو بین دست های خودش گرفت
حالا آروم تر از چند لحظه قبل بود چون میفهمید دلیل ترس بکهیون از چیه.
قبلا خیلی سر بسته درمورد دوست پسر قبلیش گفته بود و میدونست اون یه عوضی تمام عیار بوده و حالا تمام این فاصله گرفتن ها و این دیوار کشیدن ها بین خودشون فقط از روی ترس بوده نه علاقه نداشتن.
-چرا نمیفهمی که اگه من توی این رابطه به خاطرت حاضرم قید بچه دار شدنو بزنم این برای توهم صدق میکنه؟ توهم میتونی با ازدواج یه دختر بتا و حتی یه امگا بچه دار بشی. ولی اگه منو انتخاب کنی توهم داری برای عشقمون فداکاری میکنی. درضمن.... بچه نخواستن من هیچ ربطی به تو نداره.... منو نگاه کن من واقعا توانایی مراقبت و بزرگ کردن یه بچه رو ندارم و درحقیقت اصلا تمایلی هم بهش ندارم. توی این لحظه مهمترین و با ارزش ترین شخص زندگیم تو هستی و بودن کنارت و مراقبت از تو برام مهمه..... ولی..... اگه تو اینو نخوای..... نمیدونم باید چیکار کنم.
قطره اشکی از گوشه چشم بکهیون روی دست های بهم گره خوردشون سقوط کرد
باید همه این حرف های شیرین چانیول رو قبول میکرد؟ باید قبول میکرد بالاخره یکبار هم که شده فرصت اینو داره که عاشقانه کنار شخصی که دوستش داره بمونه؟اونم بدون ترس رها شدن درست مثل سوهو؟
بغضشو فرو داد و به آرومی سرشو برای موافقت تکون داد
^باشه.... من متاسفم. من فقط متنفر از اینکه رها بشم. از اینکه تماممو برای رابطه ای بزارم که آخرش فقط دلشکستگی برام بمونه. این به این معنی نیست که دوستت ندارم چان!
چانیول بدون مکث بکهیون رو توی آغوش کشید
مگه حداقل کاری که یک پاتنر باید انجام بده، دادن حس امنیت به کسی که دوستش داره نیست؟
بوسه ای روی موهای بکهیون زد
-منم معذرت میخوام که سرت داد زدم عزیزم.

That OmegaWhere stories live. Discover now