Part 1

36 7 4
                                    

*دفتر خاطرات عزیزم...
دو ماه از مرگ استیفن میگذره...دو ماه از وقتی که باعث مرگش شدم میگذره...دو ماه از وقتی که زندگیه من چشماشو بست میگذره...
هنوز شبا کابوس اون تصادفو میبینم...هنوز نتونستم خودمو ببخشم...چجوری میتونم اینکارو بکنم...من مقصرم...
میدونم که در تمام این مدت فقط از اینکه مقصرم نوشتم...ولی نمیتونم عذاب وجدانمو نادیده بگیرم...نادیده بگیرم که عزیزترین فرد زندگیم به خاطر اشتباه من مرد...
چند وقتیه یه ایده ای به سرم زده...هروقت عکسای استیفن رو نگاه میکنم بیشتر این ایده خودشو نشون میده...ایده ی پروژه ی جدید...یه پروژه ای که اصلا فکرشو نمیکردم یه روز بخوام روش کار کنم...
ولی الان کاملا مصمم‌ شدم که انجامش بدم...شاید برای اینکه خودمو یکم آروم کنم این ایده به سرم زده...
شایدم فقط میخوام یه جوری استیفنو پیش خودم داشته باشم...
فقط امیدوارم بروس هم موافقت کنه...بدون اون از پسش برنمیام...تنهایی نمیتونم بسازمش...کمک لازم دارم...*

"چهار سال بعد..."
با سرعت از پله های برج پایین میاد...دکمه ی کتشو میبنده و درست پایین پله ها میبینتش...سر جاش روی چند تا پله بالا تر می ایسته...
حواسش به تونی نبود...یه پروانه ی آبی رنگ کف دستش نشسته بود و بهش خیره شده بود...
برای تونی همیشه سوال بود که این پروانه های آبی رنگ از کجا پیداشون میشد...و همیشه سمت اون میرفتن...
بقیه ی پله هارو پایین میره و درست وقتی کنارش میرسه و سرشو سمتش برمیگردونه پروانه از روی دستش بلند میشه و پرواز میکنه و میره و تونی رفتنشو تماشا میکنه...
تونی:..من آخر نفهمیدم از کجا میان...
+چه اهمیتی داره؟..
سرشو سمت خان برمیگردونه...
تونی:..حق با توعه...مهم اینکه قشنگن مگه نه؟..
خان:..تعریف هرکس از زیبایی متفاوته...
تونی:..درسته...
خان:..پنج دقیقه ی دیگه جلسه ات شروع میشه...
تونی با یاد اوری خان یکم هول میشه و سریع کتشو تو تنش صاف میکنه...
تونی:..اتفاقا داشتم میرفتم سر جلسه حواسم به تو پرت شد...

با قدمای سریع راه میوفته خانم دنبالش میاد...
تونی:..جلسه ی دیگه ای امروز ندارم؟..
خان:..این آخرین جلسه ایه که این هفته داری...
تونی:..خب خوبه...قراردادا امادن؟..
خان:..اره تنظیمشون کردم فقط امضای تورو کم دارن...
تونی:..جلسه که تموم شد بیارشون امضاشون میکنم...راستی خبری از بروس نیست...
خان:..بروس بهم زنگ زد گفت لطفا یه امروزو مزاحم تلفنی من نباش...خطاب به تو گفت که مدام به جاروس میگی بهش زنگ بزنه...
اسم جاروس رو جوری تلفظ کرد که تونی خوب معنیش رو میدونست...از تلفظ خان خندش میگیره...

تونی:..به جاروس حسودیت شده؟..
خان:..چرا من باید به یه صدای مزاحم حسودیم بشه؟..
تونی:..این حرفت یعنی حسودیت میشه...
درست پشت در اتاق جلسه می ایستن...
تونی:..نگران نباش اون هیچوقت جای تورو نمیگیره...تو سابقت اینجا بیشتر از اونه...
دوباره میخندش میگیره و به روزی که جاروس رو ساخت و رفتار و واکنش خان بهش فکر میکنه...
تونی:..فکر کنم بهتر بود هیچوقت نسازمش...فکرشو نمیکردم بهش حسودیت بشه...
خان:..من به اون حسودی نمیکنم...
تونی:..به هرحال بهتره باهاش کنار بیای...
خان چشماشو توی کاسه میچرخونه و چند قدمی دور میشه که تونی صداش میکنه و سر جاش می ایسته و برمیگرده سمتش...
خان:..بله؟..
تونی:..تولدت مبارک...
خان:..من هنوز نمیتونم مفهوم تولد شما انسان ها رو درک کنم...شما یکسال نزدیک شدن به مرگتون و یکسال پیرتر شدنتون رو جشن میگیرین...واقعا موجودات عجیبی هستین...
تونی:..درمورد تو نمیشه راجب مرگ حرف زد برای تو بیشتر تولدت رو میشه به تکاملت ربط داد...
خان:..میدونی که در این یه زمینه هرچقدر سعی کردی نتونستی منو قانع کنی...به هرحال ممنون...الان چند سالم میشه؟..
تونی:..الان کامل سه سالته...
خان:..خیلی به افراد سه ساله نمی‌خورم...
تونی:..از لحاظ کنجکاوی و شیطنت هایی که داری واقعا سه سالته...یه پسر بچه ی سه ساله که تو جسم یه آدم سی سالست...
خان:..ادم؟..
تونی:..رباط...
خان:..بهتر شد...و البته جلسه ی توهم دیر شد...

Iron Love(عشق آهنی)Where stories live. Discover now