Part 7

15 5 0
                                    

سوار آسانسور میشه و طبقه رو انتخواب میکنه و نگاهی به ساعت می اندازه...تقریبا میشد گفت تونی بعد از اون ملاقاتی مرموزش خودش رو حبس کرده بود...نمیدونست موضوع چیه...به نظرش خیلی حالش خوب نبود...شاید هنوز از دستش ناراحت بود...
توی همین فکر بود که در آسانسور باز شد و وارد سالن شد...تونی روی کاناپه نشسته بود و داشت یه سری اطلاعات رو توی مانیتوری که جلوش بود بررسی میکرد...

به قدری توی فکر بود که متوجه اومدنش نشده بود...چند قدمی بهش نزدیک میشه...
خان:..تونی...
تونی با شنیدن صداش یکم از جا میپره و سریع برمیگرده سمتش و لبخندی میزنه...
تونی:..متوجه نشدم اومدی...چیزی شده؟..
خان:..گفتی هروقت بروس اومد خبرت کنم...
تونی:..اوه درسته میشه بهش بگی بیاد اینجا؟..
خان:..حتما...
تونی:..ممنون...

قبل از اینکه برگرده سمت آسانسور نظرش عوض میشه و دوباره برمیگرده سمت تونی...به نظرش لحنش خیلی نگران و کلافه بود...
خان:..ام تونی...
تونی که دوباره مشغول مانیتور شده بود برمیگرده سمتش...
تونی:..بله...
دقیق نمیدونست باید چی بگه...فقط میخواست مطمئن بشه که حالش خوبه...
خان:..ام...از من ناراحتی؟..
تونی با این حرف یکم تعجب میکنه و مانتیور رو روی میز میزاره و از جاش بلند میشه و رو به روش می ایسته...

تونی:..چرا باید ناراحت باشم؟..
خان:..ام خب به خاطر ماجرای...
تونی که خوب میدونست میخواد ماجرای صبح رو وسط بکشه مانع ادامه ی حرفش شد و سعی کرد لبخند گرمی بهش بزنه...
تونی:..اوه بیخیال...گفتم که مشکلی نیست...
خان:..یعنی که...ام چی بهش میگن...الان با من...ام...
انگار که دقیقا نمیدونست باید از چه کلمه ای استفاده کنه...تونی سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره...نمیدونست چرا ولی هروقت خان دچار مشکل توی پیدا کردن کلمه درست میشد ناخودآگاه خنده اش میگرفت...
خنده اش رو توی لبخندش خلاصه میکنه و کلمه ای که سعی میکرد انتخواب کنه رو بهش میگه...

تونی:..قهر...کلمه ای که داری دنبالش میگردی...
خان:..درسته...پس الان با من قهر نیستی؟..
دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و کوتاه خندید...
تونی:..البته که نه...
خان سرشو پایین می اندازه...
خان:..به هرحال...من واقعا متاسفم...فکر نمیکردم انقدر ناراحت بشی...هنوز خیلی این حساسیت هارو درک نمیکنم...
دوباره لبخندشو روی صورتش ثابت میکنه...درسته که به عنوان یه ربات خیلی میفهمید ولی خوب میدونست هنوز خیلی از احساسات رو نمیشناسه...
تونی:..اشکالی نداره...منم نباید اونجوری میکردم...تو تقصیری نداری...شاید بهتر بود از اول ماجرا رو بهت میگفتم...

تونی دستی به شونه ی خان میزنه و با اینکار سرشو بالا میاره...
تونی:..منم به خاطر رفتارم ازت معذرت خواهی میکنم...
خان:..تو منو...بخشیدی دیگه؟..
تونی:..اره بخشیدمت...چرا اینقدر میپرسی؟..
خان:..میخوام مطمئن شم...
تونی لبخندی بهش زد و خان برگشت سمت آسانسور و رفت پایین و بعد از چند دقیقه بروس اومد بالا و تونی بدون اینکه سرشو سمتش برگردونه تنه ای که میخواست رو بهش زد...

Iron Love(عشق آهنی)Where stories live. Discover now