***
+تو از من چی میخوای؟..
_مطمئن باش ارزش چیزی که در عوضش بهت میدم رو داره...
+چی رو میدی؟..
_همه چیز...هرچی که بخوای...این یه معامله ی دو سر برده...
+ولی تو هنوز به من نگفتی که از من چی میخوای...
_چیزه زیادی نیست...و البته کار سختی هم نیست...مطمئنن خیلی راحت از پسش برمیای...معامله ی خوبیه...
دیگه نمیتونست حرفای اون صدای عجیب قریب رو تحمل کنه...چرخی توی اتاق میزنه و برمیگرده سمت مانیتور...
+تا نگی چیه معامله ای در کار نیست...
_البته...یه دفعه تصویر مانیتور عوض میشه و چهره ی شخصی روی مانیتور نقش میبنده...
موهای مشکی ای داشت که حس میکرد رگه های آبی رنگی توی موهاش میتونه ببینه...چشمای رنگی ای که نمیتونست دقیق تشخیص بده چه رنگین...
صورتش بیش از حد انگار سفید و رنگ پریده بود...
+این آدم رو میخوای؟..
_اشتباهت اینجاست...اون آدم نیست...
+نیست؟..پس چیه؟..
_اون یه رباط خیلی پیشرفتست...اسمش خانه...یه رباط که به بهترین شکل ساخته شده...
با شنیدن این حرف یه بار دیگه اینبار با حیرت به عکس نگاه میکنه...
+خب...تو اون رباط رو برای چی میخوای؟..
_من خودشو نمیخوام...جسمش رو میخوام...جسمش به بهترین شکل ساخته شده جوری که به تکامل میرسه...از جسم خودم خیلی بهتره...اونو برام بیار...در عوضش هرچی بخوای بهت میدم...
سری به نشونه ی تایید تکون داد و دوباره نگاهی به عکس انداخت...
می ره سمت میز و عصای بلندش رو که سنگ زردی توش خودنمایی میکرد برمیداره و راه میوفته از اونجا میره...
_موفق باشی...لوکی...
***بروس وارد برنج میشه...سعی میکرد قدم های آروم برداره تا کسی متوجهش نشه...قرار نبود اینقدر دیروقت برگرده...با آروم ترین صدای ممکن قدم برمیداشت و از پله ها بالا میرفت...
به بالای پله که رسید یه دفعه چشمش خورد به یه جفت چشم تمام سفید درخشان که توی تاریکی بهش زل زده بود...
اب دهنش رو قورت میده و چند قدم میره عقب...نفسش از ترس توی سینش حبس شده بود...
خان:..دیرکردی...
با شنیدن صدای آشنای خان نفس راحتی میکشه...دستشو نمادین روی قلبش میزاره...
بروس:..من آخر از دست تو سکته می کنم...چند بار باید بهت بگم اینجوری منو نترسون؟..
یه دفعه چراغا روشن میشن و چشمای خان هم به حالت عادیش برمیگرده...
خان:..و منم بهت گفتم برای درک ترس باید اثرش رو روی یک نفر ببینم...
بروس:..و چرا همیشه اونی که روش آزمایش میکنی منم؟..
با شنیدن صدای قدم هایی که سمتش می اومد برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد و تونی با خنده جوابش رو میده...تونی:..چون تورو خیلی راحت میتونه بترسونه...با اینکه هزار بار اینکارو باهات کرده بازم میترسی...
بروس:..خیلی ممنون جناب استارک...
تونی دستشو روی شونه ی بروس میزاره و لبخندی که هرسه تاشون معنیش رو خوب میدونستن به چهرش میگیره...
تونی:..قرارت با ناتاشا چطور پیش رفت؟..
بروس:..ام...خب خوب پیش رفت...
خان احساس کرد صورت بروس یکم سرخ شده...فاصله اشو باهاش کم کرد و دقیق تر به صورتش نگاه کرد و بروس هم با تعجب به طرز نگاه خان بهش اعتراض کرد...
بروس:..چیه باز دروغ سنج شدی؟..
خان:..صورتت سرخ شده...
تونی:..واقعا؟..
تونی یکم به صورت بروس دقت میکنه و بعد از چند ثانیه میزنه زیر خنده...
تونی:..وای بروس نمیدونستم خجالت کشیدنم بلدی...
خان:..خجالت؟..
بروس:..عالی شد از فردا آزمایش های خجالت کشیدن روی من امتحان میکنه...
تونی بدون اینکه بروس متوجه بشه چشمکی به خان میزنه...
YOU ARE READING
Iron Love(عشق آهنی)
Actionوضعیت: در حال اپ +تو انسان نیستی...درسته؟.. _بستگی داره به دید طرف مقابل...اینکه انسان بودن رو توی چی میبینی؟...برای انسان بودن همین که از گوشت و پوست و استخون باشی کافیه؟..همین شرط انسانیت رو هم تضمین میکنه؟.. اسم فف: Iron Love(عشق آهنی) شیپ های ا...