Part 5

9 6 4
                                    

خودشو توی کتش میپیچه و دستاشو بهم میماله...
_استیفن رضایت بده بریم خونه دیگه دارم منجمد میشم...
استیفن با این حرف به خنده میوفته و صورتشو رو به آسمون میگیره و دونه های برف با ملایمت روی صورتش میشینن...
+هوا به این خوبی...
_برای تو اره...ولی من دارم تبدیل به آدم برفی میشم...لعنتی سردمه بیا بریم...

خنده استیفن بیشتر میشه و از روی اجبار راهشونو سمت خونه میچرخونن...
تونی قدمای تندی برمیداشت تا زودتر برسه و استیفن پشت سرش هوای خنک رو توی ریه هاش میفرستاد...تونی چند باری نگاهش میکنه و کلافه برمیگرده سمتش...
_تو چجوری سردت نیست...تو که از من سرمایی تری...
استیفن با تعجب بهش که از سرما صورتش یکم سرخ شده بود نگاه میکنه و لبخند محوی روی لبش میشینه...
+همونطور که خودت بهش اشاره کردی من این هوارو دوست دارم...

_اون بحثش جداست...حرف من اینکه اصلا سردت نیست اخه چجوری؟..
استیفن دستش رو زیر چونش میزاره و تظاهر به فکر کردن میکنه...
+هم...نمیدونم شاید به خاطر یه کت خیلی خوب...
به کت بلند طوسی رنگی که تنش بود اشاره میکنه و لبخند مخصوصش که اعصاب تونی رو بهم میریخت رو به کار میبره...
تونی چشماشو تو کاسه میچرخونه و چند قدم بهش نزدیک میشه...

_بالاخره یه روز اون کت رو صاحب میشم...
+خوابشو ببینی...
به راهشون ادامه میدن...تونی مدام از دمای هوا شکایت میکرد و استیفن هم در جوابش فقط میخندید...
یکم که از راهشون میگذره ایده ای به سر استیفن میزنه...
+نظرت چیه تا خونه مسابقه بدیم؟..
_هرکی زودتر رسید؟..
+دقیقا...
_خب جایزه اش چیه؟..
با پاش یکم از برفارو پخش میکنه و منتظر جواب میمونه...
+هم هرکی که برنده شد اون موقع خودش جایزه اش رو تعيين میکنه...
_هم...قبوله...

هردوشون همزمان شروع به دویدن میکنن و طولی نمیکشه که تونی نفس کم میاره و توقف میکنه و استیفن هم یکم جلو تر از تونی می ایسته و برمیگرده سمتش...
تونی خم میشه و دستشو روی زانوهاش میزاره و نفس نفس میزنه...استیفن که کاملا سرحال بود و به نظر نمیومد به هوای بیشتری برای تنفس نیاز داشته باشه بهش نزدیک میشه...
+خوبی؟..
تونی با سر تایید میکنه و سرشو بالا میاره و بهش نگاهی می اندازه و زانو هاشو ول میکنه و صاف می ایسته...
_باورم نمیشه که تو بردی...

استیفن میخنده و دستی به شونه اش میزنه...
+منم همینطور...منظورم اینکه تو مثلا مرد اهنی ای...
_توام یه دکتری که زیادی به سلامتی و تناسب اندام خودش اهمیت میده...اگه منم اینجوری بودم الان تو داشتی نفس نفس میزدی...
دستاشو تو جیبش میبره و ادامه ی راهشونو قدم زنان حرکت میکنن...

_هنوز نگفتی جایزه چی میخوای...
استیفن چند قدم جلوتر میره و رو به روی تونی می ایسته و به لبش اشاره میکنه و منتظر میمونه...
تونی از اینکارش خنده اش میگیره و یه قدم جلو میره و یکم خودشو بالا میکشه و دستاشو قاب صورتش میکنه و میبوستش و بعد از چند لحظه ازش فاصله میگیره...
_خوبه؟..
+عالیه...

Iron Love(عشق آهنی)Where stories live. Discover now