Part 3

15 5 4
                                    

+تونی...میشه لطفا برای یه لحظه هم که شده بیخیال گوشیت بشی؟..
تونی از حرفش خندش میگیره همونجور که حواسش به رانندگیش بود آخرین چیزی که می‌خواست رو هم چک میکنه و گوشیش رو کنار میزاره...
_بفرما...خوبه؟..
+چه عجب...گاهی وقتا حس میکنم به جای من با گوشیت ازدواج کردی...
تونی دوباره از حرفش خندش میگیره و یه لحظه نیم نگاهی به استیفن میندازه...
البته که هردوشون می‌دونستن اینجوری نیست و تونی هیچوقت هیچ کس و هیچ چیز رو به استیفن ترجیح نمیده...
_بیخیال خودتم میدونی که حقیقت نداره...
استیفن هوفی میکشه و دستی به موهاش میکشه و چشماشو میچرخونه...
+میشه حداقل مراقب جلوت باشی؟..اگه میخوای همش با گوشیت کار کنی بزار من رانندگی کنم اینجوری خیالم راحت تره...
_یعنی تو به رانندگی من اعتماد نداری؟..اوه جناب استرنج ناراحتم کردی...چرا اینقدر نگرانی؟..حالا خوبه اولین باری نیست که دست فرمون منو میبینی...
استیفن آرنج دستشو روی شیشه ماشین تکیه گاه میکنه و سرشو به دستش تکیه میده...
+راستش...تازگیا یکم زیادی توی رانندگیت بی احتیاط شدی...من نگران خودتم...
تونی لبخندی میزنه...استیفن همیشه نگرانش بود میدونست اینکه از نگرانیه استیفن لذت میبره درست نیست ولی نمیتونست انکار کنه همیشه عاشق این بود که ببینه استیفن نگرانشه...
_قرار نیست اتفاقی بیوفته...

یکم سرعت ماشین رو بیشتر میکنه...با این کارش استیفن دستشو از شیشه برمی‌داره و یکم توی صندلیش فرو میره...
استیفن همیشه با سرعت بالا مشکل داشت...که انگار ریشه این مشکلش توی دوران بچگیش بود...ولی هیچوقت راجب این موضوع با تونی حرف نمیزد...
استیفن نفسای عصبی می‌کشید...با صدایی که اضطرابش خیلی واضح بود از تونی میخواد سرعت ماشینو کم کنه...
تونی وقتی سرعت ماشین رو بیشتر کرد یه لحظه به کل مشکل استیفن رو فراموش کرده بود و با یادآوری استیفن سریع سرعت ماشین رو کم میکنه...
یکی از دستاشو از روی فرمون برمی‌داره و دست استیفن رو برای چند لحظه میگیره...
استیفن بدجور لرز گرفته بود...تونی خیلی سعی کرده بود راجب این مشکل باهاش حرف بزنه و سعی کنه کمکش کنه ولی استیفن حتی یک کلمه هم راجبش نمی‌گفت...
_ببخشید عزیزم حواسم نبود...چیزی نیست ببخشید...
استیفن لبخندی نمادین بهش میزنه...
+چیزی نیست خوبم...اشکال نداره تقصیر تو نبود...
تونی دست استیفن رو ول کرد و چند دقیقه سکوت وحشتناکی بینشون حاکم میشه...
تونی حس خیلی بدی داشت...خودشو سرزنش می‌کرد که موضوع به این مهمی رو حتی برای چند لحظه فراموش کرده بود...
_از دستم ناراحتی؟..
استیفن با تعجب نگاهش میکنه...
+چرا باید ناراحت باشم؟..
_من که معذرت خواهی کردم...بازم ببخشید...یه لحظه اصلا یادم رفت...

استیفن لبخندی میزنه که از قبلی گرم تر و مهربانانه تر بود...دستشو روی دست تونی میزاره...
+بهت که گفتم اشکالی نداره...میدونی که من سر این چیزای کوچیک ناراحت نمیشم...
لبخندی رو چهره ی تونی نقش میبنده....استیفن دستش رو برمی‌داره...
+این تویی که همیشه سر این چیزای کوچیک با من بحث و قهر میکنی...
_هییی...
تونی با قیافه اعتراض آمیزی سمتش برمیگرده و استیفن هم یکی از همون لبخندهایی که همیشه باهاشون رو مخ تونی میرفت رو تحویلش میده و باعث خنده ی تونی میشه و دوباره برمیگرده سمت جاده...
_خیلی خب این بار حق با توعه...قول میدم دیگه سر چیزای کوچیک بحث نکنم...
+و...
_و دیگه هم موقع رانندگی با موبایلم کار نمیکنم...خوبه؟...
+عالیه...
_فرصت‌طلب...
استیفن ابروشو بالا میندازه و توی همین حین پیامی برای تونی میاد و نگاه هردوشون برای لحظه ای رو هم ثابت میشه...
_بزار اینو جواب بدم دیگه آخرین باره...
+یکی دیگه از آخرین بار هات...
_قول میدم این واقعا آخریش باشه...
تونی موبایلشو برمی‌داره و همونطور که داشت جواب میداد یه دفعه استیفن اسمشو صدا میزنه و همه چی تو چند ثانیه اتفاق میوفته...

Iron Love(عشق آهنی)Where stories live. Discover now