ᴠɪʟʟᴀɢᴇ 🪴

64 11 45
                                    

_____روستا_____

بی‌ام‌وِ مشکی رنگش رو بین سایه‌ی کشیده‌ی درخت پارک کرد و سرشو سمت بچه‌های قد ونیم قدی که پشت ماشین بالا پایین میپریدن و جیغ و داد راه انداخته بودن چرخوند

_تو... تو که ازم نمیخوای اینجا بمونم؟

به وضوح میتونست ترس رو تو نگاه تهیونگ بخونه میدونست اون از موجودات چهار پا بیزار‌ه از نظر رفیقش بچه‌های کوچیک، چهار دست و پاهایی بودن که تظاهر به دو پا بودن میکردن!

_مجبوری! یه مدت باید اینجا بمونی تا کارها رو راست و ریست کنم

حالا ناباوری هم با مردمکهای ترسیده‌اش ترکیب شده بود

_تو دیونه شدی امکان نداره من یه روزم بتونم توی این روستای دور افتاده دوام بیارم

یونگی نفس کلافشو بیرون فرستاد و چنگی به موهای بهم ریخته‌اش که حاصل برخورد باد به مدت بیش از پنج ساعت رانندگی بود انداخت

_قبل اینکه دست گل به آب بدی باید فکر این جاهاشو میکردی

اخم‌هاشو توی هم کشید و به چهره‌ی مصمم یونگی نگاه کرد هیچ نشونه‌ای از اینکه داره شوخی میکنه و یا اینکه این وضعیت یک کابوس وحشتناکه وجود نداشت چون صدای کفتارهای نیم وجبی که حالا شروع به کوبیدن روی سطح فلزی ماشین کرده بودن این اجازه رو بهش نمیداد

گوشهاش از صدای نکره‌ی پیرزنی که با جارو سمت ماشینشون میومد تیر کشید اگه تو دنیای موازی زندگی میکردن احتمالاً الآن خون ازشون فواره میزد و توی محدوده‌ی لاله‌ی گوشش هم استخر قرمزی به وجود اومده بود

_تن لشتونو از ملک شخصی من بندازین بیرون حشرات موذی!

تا به امروز فکر میکرد رو اعصابتر از بچه‌ها توی این کره خاکی وجود نداره ولی انگار باید این پیرزن پر سر وصدا رو به صدر لیستش منتقل میکرد
برخورد جاروی سنگین به باسن یکی از اون دوده‌های سرخوش باعث متواری شدن بقیه‌ی گرده‌ها شد

_دفعه‌ی دیگه اینجا ببینمتون چالتون میکنم

دوده‌ها صد متر جلوتر از ماشینش ایستادن و گرده‌ای که باسن دردناکش رو مالش میداد زبونش رو برای پیرزن خرفت دراز کرد و وقتی که دید پیرزن نفس نفس زنان به جای اینکه سرعتشو کم کنه سمتشون شروع به دویدن کرده شبیه نقطه‌های زیکزاکی توی افق محو شدن
سرش از اون همه فعالیت گیج میرفت دقیقا چه طور اینهمه انرژی داشتن؟
صدای خنده‌ی یونگی تمام توجهش رو جلب کرد

_مثل اینکه قرار نیست بهت بد بگذره

ابروشو سوالی بالا داد نگاه سردرگمشو روی صورت شاداب یونگی چرخوند و درست روی لبخند محوش متوقف شد

_منظورت چیه؟

نه تنها جوابی ازش دریافت نکرد بلکه خط نگاه پسرو که حالا یک جایی پشت شونه‌های تهیونگ رو هدف قرار داده بود از دست داد
سرش رو سمت شیشه چرخوند و با دیدن یه جفت چشم درشتی که خطوط چروکیده اطرافش باعث تورفتگی بیش از حدشون شده بود عقب پرید

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Feb 15, 2023 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

ᴋᴀʟᴏɴ ִֶָ༆ᴛᴀᴇᴋᴏᴏᴋDonde viven las historias. Descúbrelo ahora