ماهِ کامل
در امتداد خیابانی در حومه شهر مجتمع های چند ده واحدیِ تقریبا یکدست با فاصله کمی کنار یکدیگر قرار گرفته بودند. تیرهای چراغ برق از هر دو طرف با نورهای زرد و نارنجی، به زحمت خیابان خلوت را روشن کرده بودند. شب از نیمه گذشته بود و برگ های خشک شده درخت ها در پیاده رو بر روی زمین پراکنده شده بودند.
دختر و پسری در کنار یکدیگر در وسط خیابان آهسته قدم میزدند. پسر دستش را به داخل جیب کت مشکی رنگش برد و پاکت سیگاری درآورد، درش را باز کرد و در حالی که آن را تکانی داد به داخل آن نگاه کرد و گفت : « فقط یه دونه داره »
دختر که حواسش نبود جواب داد : « چی ؟ »
« فقط یه نخ مونده میخوای ؟ »
« نه ... خودت بکش »
پسر پس از لحظه ای فکر کردن پاکت را به جیبش برگرداند. هوا کمی سرد بود و دختر دستهایش را در جیب کتش فرو برده بود. همچنان که قدم میزدند، دختر سرش را رو به آسمان کرد و برای لحظه ای به آن خیره ماند. به پسر گفت : « ماه رو ببین ... کاملِ » پسر نگاهی گذرا به بالا کرد و گفت : « هوم »
دختر که محو تماشای ماه بود گفت : « حیف نبود نمی اومدیم بیرون ؟ اونوقت نمیتونستیم ببینیمش » مکث کوتاهی کرد. به پسر نگاه کرد و ادامه داد « حوصلمون هم دیگه سر نمیره ... یه چیزی هم میتونیم بخریم بخوریم »
پسر به چشمان قهوهای رنگ دختر نگاه کرد و گفت : « چون دیر وقته گفتم نیایم بیرون... ممکنه ... »
دختر حرف پسر را قطع کرد : « میدونم ... چیزی نمیشه، انقدر نگران نباش »
دختر درحالی که قدم میزد توجهش به دست پسر که بر اثر سرما کمی سرخ شده بود جلب شد و گفت : « یخ میزنه دستات... بذار جیبت » پسر جوابی نداد.
همانطور که میرفتند از چراغ های روشن ساختمان ها کاسته میشد. گهگاهی از جایی نامعلوم صدای جیرجیرک به گوش میرسید.
دختر از حرکت ایستاد، خم شد و کفشش را تکانی داد : « پاهام درد گرفت، نباید اینارو میپوشیدم... اصلا بدرد پیاده روی نمیخورن » پسر جواب داد : « باید کتونی میپوشیدی »
جلوتر که رفتند به چند ساختمان نیمه کاره و در حال ساخت که در سمت راست خیابان بود رسیدند. در کنار ساختمان ها تپه های کوچکی از شن و سیمان به همراه بیل و کلنگ دیده میشد و بوی قیر در هوا پیچیده شده بود. گربه ای قهوه ای با خال های مشکی به سمت آن ها آمد. دختر با دیدن گربه نشست : « پیشی ... بیا اینجا پیشی... نرو » گربه با شنیدن صدای زوزه سگ که از سمت خرابه های ساختمانی به گوش میرسید پا به فرار گذاشت.
مردی مشکی پوش در کنار بشکهی حلبی قُر شده ای که در حال سوختن بود ایستاده بود و دستانش را به سمت آتش دراز کرده بود. پسر که توجهش به او جلب شده بود گفت : « جالب نیست »
![](https://img.wattpad.com/cover/332815340-288-k599750.jpg)
YOU ARE READING
full moon
Short Storyدختر و پسری نیمه شب در خیابان A boy and girl in street at midnight