پارت اول

667 146 257
                                    

بی نام__________

بازم در سکوت نیمه شب و بین واگنهایی که پر از مسافر بود جلو میرفت، یه دستشو توی جیب شلوارش فرو برده و دست دیگه اش کنار تنش قرار داشت!

به آرامی جلوتر رفت، نفس کوتاهی گرفت و با رسیدن به کوپه ی شماره ی هفت توقف کرد!
دستشو توی جیبش مشت کرد ، به آرامی در کوپه رو باز کرد و وارد شد !
نیم نگاهی به مسافرای داخل کوپه انداخت!

زن و مرد جوانی کنار هم نشسته بودند، زن جوان سرشو روی شونه ی مرد گذاشته، پلکاشو بسته و در خواب بود ، اما مرد جوان به محض ورود اون غریبه لای پلکاشو باز کرد و نیم نگاهی بهش انداخت!
و مرد میانسالی در صندلی کنار پنجره نشسته و به خواب رفته بود!

مرد جوان بدون اینکه چیزی بگه ، در ردیف مقابل و روی صندلی خالی کنار پنجره نشست، پلکاشو بست، همزمان لبه ی کلاهشو پایینتر کشید و لباشو روی هم فشار داد!
دستاشو روی سینه اش بهم قلاب کرد و سرشو پایین انداخت!

و با اینکار به اون مسافر جوان فهموند که نباید بیشتر از این بهش خیره بشه و در موردش کنجکاوی کنه!




ساعتی گذشت ...
قطار با تلق و تلوقی آرام به راهش ادامه داد و کمی بعد در ایستگاه تازه ای متوقف شد!
زن و مرد جوان که از دقایقی قبل بیدار شده و مشغول مرتب کردن سر و وضع خودشون بودند، از کوپه خارج شدند و اون مرد جوان رو تنها گذاشتند!







با خروج اون دونفر بالاخره سر جاش تکون خورد، سرشو بالا برداشت و نیم نگاهی به صندلیای روبرو انداخت!
با دیدن مرد میانسالی که همچنان روی آخرین صندلی به خواب رفته بود، نفس کوتاهی گرفت و با نگاهی دقیق به چهره ی اون مرد خیره شد:
بینی گوشتالو ، لبای بزرگ، پیشونی چروکیده و خال گوشتی کنار لاله ی گوشش ...
تمام مشخصات درست بود!
با عکسی بهش داده شده بود، مو نمیزد!



با اخم از جاش بلند شد ، جلوتر رفت ، درست در برابرش ایستادو درحالیکه سعی میکرد سر و صدایی نکنه ، تفنگشو از توی جیب کتش بیرون کشید ، روی پیشونیش گذاشت و بلافاصله شلیک کرد!





مرد خواب آلود وحشتزده و با حس سرمای فلزی که به پوستش چسبیده بود، پلکاشو باز کرد ، اما اصلا فرصت نکرد تا واکنشی نشون بده !
و با ورود گلوله ی داغی که به مغزش شلیک شد ، برای همیشه ساکت شد!

مرد جوان بلافاصله عقب کشید، دستمالی از توی جیبش بیرون کشید و اسلحه ی کوچیکشو لای اون پیچید و توی جیبش پنهان کرد!
به سرعت در کوپه رو باز کرد و در هیاهوی مسافرانی که هنوزم در حال پیاده شدن یا سوار شدن به قطار بودند، گم و گور شد!

خیلی زود و با چابکی فراوان از قطار پیاده شد ، اسلحه اش صدا خفه کن داشت و هیچکس نفهمید که در دقایق گذشته ، کسی در کوپه ی شماره ی هفت به شکلی ماهرانه به دست اون مرد مجازات شد!




Anonymous Where stories live. Discover now