پارت هشتم

284 118 151
                                    


بی نام ______

جان وحشتزده سرجاش میخکوب شد و با ترس جواب داد:
تو کی هستی؟!
ازم چی میخوای؟!

مرد نقابدار با اخم چاقوشو روی پهلوی جان فشار داد و زیر لب غرید:
راه بیفت!
باید منو ببری به سردخونه!
میخوام جنازه ی چانگ سومین رو ببینم !

جان که از شنیدن این حرف جا خورده بود، برای یه لحظه مکث کرد، سعی کرد تمام آموزشای ویژه ای رو که در این موارد به دردش میخوردند، بیاد بیاره و با کلماتی شمرده جواب داد:
جنازه ی خانم چانگ؟!
اما ... اونو که امروز به خانواده اش تحویل دادیم!

و مرد نقابدار با پوزخندی کمرنگ جواب داد:
بهتره منو گول نزنی !
میدونم که هنوزم اینجاست !
قبل از اینکه عصبانی بشم و بلایی سرت بیارم ، راه بیفت لعنتیییی!

و با فشار دستش ، جان رو وادار کرد تا به طرف در خروجی راه بیفته!

جان که انگار دیگه چاره ای نداشت، با اخم سرشو تکون داد و درحالیکه زیر چشمی به دوربینای توی راهرو نگاه میکرد ، به آرامی به طرف آسانسور براه افتاد!

مرد نقابدار ، خودشو جلو کشید، کاملا چسبیده به جان و در کنارش قدم برداشت و زیر لب ادامه داد:
من کاری با تو ندارم و نمیخوام بلایی سرت بیارم ، باشه؟!
پس زرنگ بازی درنیار!
فقط جلو برو و راهو نشونم بده!

جان با رسیدن به آسانسور، کارتشو جلوی دستگاه اسکنر گرفت و همزمان با باز شدن در، بهش گفت:
اون پایین و توی این ساعت از شب کسی نیست !

اما مرد نقابدار، با هول دادن دوباره ی تنش جواب داد:
برای بیرون آوردن جنازه اش به کمکت نیاز دارم!
نمیتونم تنهایی ببرمش بیرون!
باید باهام بیای!

و جان که بناچار وارد آسانسور شده بود، با اخم
دکمه ی طبقه ی منفی یک رو فشار داد و زیر لب جواب داد:
اصلا تو کی هستی؟!
چرا میخوای جنازه شو با خودت ببری؟!

مرد نقابدار که همزمان با جان وارد آسانسور شده و کنارش وایستاده بود، با اخم جواب داد:
بهتره زیادی فضولی نکنی!
این به تو ربطی نداره !

با رسیدن به زیر زمین و خروج از آسانسور، هردو به طرف در ورودی سردخونه به راه افتادند ، با ورود به سردخونه ، مرد نقابدار نفس عمیقی گرفت و زیر لب با صدایی لرزان ادامه داد:
کدومه؟!
نشونش بده... زود بااااش!

جان با مکث کوتاهی جلو رفت، اسم و شماره ی پرونده رو کنترل کرد و در یکی از کشوهای ردیف دوم رو باز کرد و صفحه ی ریلی بزرگشو بیرون کشید!

و همونجا بود!
جنازه ی سرد و بیجان دختر جوونی که فقط یه بار و برای لحظاتی کوتاه دیده بود، همونجا بود!

مرد نقابدار با تردید جلوتر رفت، دست لرزانشو جلو برد و زیپ کاور مشکی رنگشو باز کرد و با دیدن صورت بیرنگ و لبای کبود شده ی دخترک ، با ناتوانی تمام نالید:
اوه خدای مننننن!
سومیناااا ...

Anonymous Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang