بی نام ______جان وحشتزده سرجاش میخکوب شد و با ترس جواب داد:
تو کی هستی؟!
ازم چی میخوای؟!مرد نقابدار با اخم چاقوشو روی پهلوی جان فشار داد و زیر لب غرید:
راه بیفت!
باید منو ببری به سردخونه!
میخوام جنازه ی چانگ سومین رو ببینم !جان که از شنیدن این حرف جا خورده بود، برای یه لحظه مکث کرد، سعی کرد تمام آموزشای ویژه ای رو که در این موارد به دردش میخوردند، بیاد بیاره و با کلماتی شمرده جواب داد:
جنازه ی خانم چانگ؟!
اما ... اونو که امروز به خانواده اش تحویل دادیم!و مرد نقابدار با پوزخندی کمرنگ جواب داد:
بهتره منو گول نزنی !
میدونم که هنوزم اینجاست !
قبل از اینکه عصبانی بشم و بلایی سرت بیارم ، راه بیفت لعنتیییی!و با فشار دستش ، جان رو وادار کرد تا به طرف در خروجی راه بیفته!
جان که انگار دیگه چاره ای نداشت، با اخم سرشو تکون داد و درحالیکه زیر چشمی به دوربینای توی راهرو نگاه میکرد ، به آرامی به طرف آسانسور براه افتاد!
مرد نقابدار ، خودشو جلو کشید، کاملا چسبیده به جان و در کنارش قدم برداشت و زیر لب ادامه داد:
من کاری با تو ندارم و نمیخوام بلایی سرت بیارم ، باشه؟!
پس زرنگ بازی درنیار!
فقط جلو برو و راهو نشونم بده!جان با رسیدن به آسانسور، کارتشو جلوی دستگاه اسکنر گرفت و همزمان با باز شدن در، بهش گفت:
اون پایین و توی این ساعت از شب کسی نیست !اما مرد نقابدار، با هول دادن دوباره ی تنش جواب داد:
برای بیرون آوردن جنازه اش به کمکت نیاز دارم!
نمیتونم تنهایی ببرمش بیرون!
باید باهام بیای!و جان که بناچار وارد آسانسور شده بود، با اخم
دکمه ی طبقه ی منفی یک رو فشار داد و زیر لب جواب داد:
اصلا تو کی هستی؟!
چرا میخوای جنازه شو با خودت ببری؟!مرد نقابدار که همزمان با جان وارد آسانسور شده و کنارش وایستاده بود، با اخم جواب داد:
بهتره زیادی فضولی نکنی!
این به تو ربطی نداره !با رسیدن به زیر زمین و خروج از آسانسور، هردو به طرف در ورودی سردخونه به راه افتادند ، با ورود به سردخونه ، مرد نقابدار نفس عمیقی گرفت و زیر لب با صدایی لرزان ادامه داد:
کدومه؟!
نشونش بده... زود بااااش!جان با مکث کوتاهی جلو رفت، اسم و شماره ی پرونده رو کنترل کرد و در یکی از کشوهای ردیف دوم رو باز کرد و صفحه ی ریلی بزرگشو بیرون کشید!
و همونجا بود!
جنازه ی سرد و بیجان دختر جوونی که فقط یه بار و برای لحظاتی کوتاه دیده بود، همونجا بود!مرد نقابدار با تردید جلوتر رفت، دست لرزانشو جلو برد و زیپ کاور مشکی رنگشو باز کرد و با دیدن صورت بیرنگ و لبای کبود شده ی دخترک ، با ناتوانی تمام نالید:
اوه خدای مننننن!
سومیناااا ...
KAMU SEDANG MEMBACA
Anonymous
Fiksi PenggemarAnonymous تمام شده 📗📕 اونا مامورای آموزش دیده ای بودند که : نباید هیچ هویتی میداشتند! هیچکدوم از اونا اسم و فامیل مشخصی نداشتند! همدیگه رو صرفا براساس یه کد چهار رقمی میشناختند! و نباید از نظر احساسی به همکار خود وابسته میشدند و نباید احساسات ر...