پارت چهارم

305 118 155
                                    

بی نام ______

جان در حالیکه خودشو عقب میکشید، نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:
دیگه تب نداری!
بهتره نهارتو بخوری ، حتی اگه اشتها نداری بخورش، واست لازمه!

و درحالیکه ازش فاصله میگرفت ، ادامه داد:
فردا صبح میرم به دفتر مرکزی و ازشون میخوام  همکار جدیدی واست مشخص کنن!
پس دیگه لازم نیست همدیگه رو ببینیم و باعث آزار هم بشیم!

ییبو که اصلا منتظر همچین چیزی نبود، با نگاهی شوکه بهش خیره شد و فقط چند ثانیه لازم بود تا بفهمه جان چی گفته و با درک منظورش یهو به خودش اومد، با عجله و دستپاچه به طرفش چرخید و با کلماتی آشفته و بهم ریخته جواب داد:
نههه...
اینکارو نکن!
تو نمیتونی اینکارو بکنی!
نباید ...


و با دیدن نگاه مات جان که بهش خیره شده بود، سرشو تند تند تکون داد و ادامه داد:
اینکارو نکن!
بزار واست توضیح بدم ، باشه؟!
ببین ... ما ...ما هنوزم میتونیم همکار هم باشیم!

و درحالیکه کاملا آشفته بنظر میرسید، نفسشو با صدا بیرون داد و با التماسی دوباره ادامه داد:
خواهش میکنممم!
اینکارو باهام نکن!

جان که حالا کاملا کلافه بنظر میرسید، با اخم سرشو تکون داد و گفت:
متاسفم ،
اما این آخرین راه واسه منه!
شاید تو بتونی احساساتتو کنترل کنی و بازم مثل سابق رفتار کنی ، اما من نه!
من نمیتونم اینجوری ادامه بدم !

ییبو که همچنان سعی میکرد جان رو متقاعد کنه، دستشو به طرفش دراز کرد و بهش گفت:
جاااان ...
بیا اینجا !
بزار چند روز بگذره ، بزار به این وضعیت عادت کنی!
بیا همه چیو با هم پشت سر بزاریم !
بهت قول میدم که با هم میتونیم با این مساله کنار بیاییم!
و اصلا لازم نیست اینجوری از هم جدا بشیم!

و با دیدن نگاه ناخوانای جان ، نفس دردمندشو با صدا
بیرون داد و زیر لب نالید:
من نمیخوام تو رو از دست بدم !
نمیخوام ازت دور بشم !
ممکنه نتونم همراه خوبی واست باشم ، اما هنوزم میخوام همکارت باشم !

جان که حالا کاملا کلافه و درمانده بنظر میرسید، یه قدم جلوتر رفت، به نگاه غمگین مردی که عاشقش شده بود، خیره شد و با کلماتی شمرده جواب داد:
من میفهمم ...
باور کن کاملا میفهمم تو چی میخوای و بهت حق میدم ، تو حق داری که بخوای برای روابط خودت حد و مرز بزاری ، اما من نمیتونم اینجوری ادامه بدم!
تو شاید بتازگی به حست پی برده باشی!
ممکنه هنوز اونقدر از نظر احساسی درگیر نشده باشی، اما من نه!

لبخند غمگینی زد و سرشو پایین انداخت!
زیر لب و با صدایی آهسته ادامه داد:
حالا که قراره همه چیو همینجا تموم کنیم ، بزار منم  یه اعترافی  بکنم !
راستشو بخوای من مدت زیادیه که عاشقت شدم!
در واقع از همون روزای اولی که با هم شروع به کار کردیم ، توجهمو به خودت جلب کردی!

Anonymous Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon