بی نام ______
با شنیدن صدای بم آشنایی که بشدت دلتنگش بود، سرجاش خشکش زد:
پس واقعا داری باهاش قرار میزاری؟!برای یه لحظه مکث کرد، آب دهنشو قورت داد و با آرامش سرشو بالا برداشت و از توی آینه بهش خیره شد!
خودش بود!
ییبو بود!
بعد از یه ماه فاکی ، بالاخره خودشو نشون داده بود!
اونم اینجوری ، اینجا و با این سوال عجیب!جان سعی کرد بدون توجه به خط فکّ بوسیدنیش که به خاطر لاغری ، کمی بیشتر به چشم میومد ، به چشمای آروم بیحسش نگاه کنه و به آرامی جواب داد:
تو اینجا چکار میکنی؟!و ییبو بدون هیچ حرفی بهش نزدیک شد!
دو قدم جلوتر اومد و درست پشت سرش ایستاد!جان بلافاصله چرخید و با نگاهی که سعی میکرد دلتنگی یه ماهه شو جار نزنه ، بهش خیره شد!
ییبو دوباره و با همون لحن شمرده ازش پرسید:
گفتم با اون دختر قرار میزاری؟!جان دستمال کاغذیای توی دستشو مچاله کرد ، توی سطل آشغال کنار دیوار انداخت و به آرامی جواب داد:
چرا باید خودمو واست توضیح بدم؟!
ما دیگه حتی همکار هم نیستیم ، پس چرا باید این ساعت از شب ، اینجا وایستاده باشی و منو سین جیم کنی؟!ییبو کلافه جلو رفت، دست راستشو جلو برد و بازوی جان رو گرفت ، با اخم توی صورتش خیره شد و با کلماتی بریده جواب داد:
داری دیوونه ام میکنی شیائو جان!جان از اینهمه نزدیکی، از این تماس یهویی ، از برخورد نفس گرمی که به صورتش میخورد و از دیدن اجزای صورت ییبو که از این فاصله ی کم کاملا واضح بنظر میرسید؛ هیجانزده تر از قبل شد !
اما قبل از اینکه کنترلشو از دست بده، بازوی دردناکشو با شدت عقب کشید و توی صورتش غرید:
بهم دست نزنننن!
حق نداری منو لمس کنی !و به آرامی از کنارش گذشت تا از اون فضای
خفقان آور دربره ، اما قبل از اینکه ییبوی مات و مبهوتو همونجا رها کنه، دم در وایستاد ، سرشو بالا آورد و توی آینه به انعکاس کمرنگ چهره ی ییبو نگاه کرد و ادامه داد:
درسته ...باهاش قرار میزارم!
نمیگم عاشقشم، اما اون دختر خوبیه، مهربونه، همیشه منو درک میکنه و کنارمه!
شاید یه روزی منم همونقدر عاشقش شدم !
پس آره ، دارم باهاش قرار میزارم!
و با اینکه اصلا به تو ربطی نداره اما، من بایم!
پس میتونم به داشتن اون دختر فکر کنم !
میتونم دوسش داشته باشم و میتونم فراموشت کنم!و با پوزخندی کوتاه ادامه داد:
در واقع همین حالا هم فراموشت کردم!
درست مثل خودت!و با عجله از سرویس بهداشتی خارج شد و بدون اینکه به سالن برگرده ، از در اصلی بیرون زد!
سیگاری از پاکت توی جیبش بیرون کشید و نفس کلافه شو با صدا بیرون داد!
YOU ARE READING
Anonymous
FanfictionAnonymous تمام شده 📗📕 اونا مامورای آموزش دیده ای بودند که : نباید هیچ هویتی میداشتند! هیچکدوم از اونا اسم و فامیل مشخصی نداشتند! همدیگه رو صرفا براساس یه کد چهار رقمی میشناختند! و نباید از نظر احساسی به همکار خود وابسته میشدند و نباید احساسات ر...