پارت دوازدهم‌

349 110 186
                                    

بی نام______

با تابش اولین اشعه های آفتاب صبحگاهی پلکای سنگینشو از هم باز کرد، گرمای عجیبی که توی تنش پیچیده بود، سنگینی چیزی روی بدنش و نفس های گرمی که کنار گوشش احساس میکرد، باعث شد برای چند ثانیه ماتش ببره !
و کم کم همه چی یادش بیاد:
دیشب ییبو اومده بود، بهش اعتراف کرده و اونو بوسیده  و تا خود صبح کنارش خوابیده بود!

هرچند داروهای آرامبخشی که میخورد اونقد قوی بودند که تا خود صبح اصلا از جاش تکون نخورده بود ، اما همین خواب عمیق تمام نیاز بیولوژیکی بدنشو بطور کامل تامین کرده بود و حالا دیگه خسته، کسل یا بیحوصله نبود!
به آرامی سرشو چرخوند و با دیدن صورت زیبای ییبو که در کنارش به خواب رفته بود، لبخند زیبایی زد !

و وقتی سعی کرد سر جاش تکون بخوره ، متوجه دست و پای ییبو شد که روی تنش قرار گرفته بودند! 
جوریکه یه پاشو روی پاهای جان گذاشته و دست راستشو دور کمرش پیچیده بود ، انگار اونو زیر بدن خودش قفل کرده بود تا توی خواب نچرخه و به زخمش فشار نیاره، اما در همین حال هم کاملا مراقب بود که دستش به پهلوی زخمی جان نخوره و آسیبی بهش نزنه !



جان که از اینهمه توجه غرق آرامش شده بود، لبخند زیبایی زد، لبشو به آرامی گاز گرفت و سعی کرد با نهایت احتیاط دست ییبو رو از روی تنش برداره و خودشو کنار بکشه!
اما به محض اینکه انگشتای جان با پوست نرم دست ییبو تماس پیدا کرد ، بلافاصله از خواب بیدار شد و با نگرانی نگاش کرد و با دیدن چشمای باز جان با عجله از جاش بلند شد ، نگاهی به سرتاپاش انداخت و با صدایی گرفته ازش پرسید:
چی شده؟
درد داری؟
چیزی میخوای؟!

جان لبخند کمرنگی زد، سرشو به معنای جواب منفی تکون داد و زیر لب جواب داد:
حالم خوبه!
متاسفم ... نمیخواستم بیدارت کنم!

ییبو که حالا خیالش راحت شده بود، گلوشو به
سرفه ی کوتاهی صاف کرد و درحالیکه موهای لَخت بهم ریخته شو با انگشتاش صاف میکرد ،
خمیازه کشان جواب داد:
اشکالی نداره ...
تا نزدیکیای صبح بیدار بودم ، اما نمیدونم کی خوابم برده! 

و با دیدن ساعت هفت صبح با تعجب به طرفش چرخید و ادامه داد:
هنوز که خیلی زوده ...
چرا اینقدر زود بیدار شدی؟!


جان به چشمای خسته ی پف کرده اش نگاه کرد ، از تصور اینکه ییبو به خاطر مراقبت از اون نخوابیده شرمنده و خجالتزده شد و با تردید جواب داد:
متاسفم نباید ازت میخواستم اینجا بخوابی...
همه بهم میگفتن که خیلی بد خوابم و انگار نتونستی درست و حسابی بخوابی...



ییبو که از شنیدن آخرین جملات جان کنجکاو شده بود، با اخم بهش خیره شد و ازش پرسید:
همه؟!
مگه تو ... تاحالا ...با کی...؟



جان که متوجه منظورش شده بود، تند تند دستشو تکون داد و بلافاصله جواب داد:
اوه نه!
منظورم خانواده مه ...
مادرم که بچگیا کنارش میخوابیدم و برادر زاده ام که وقتی میرم مرخصی شبا کنارم میخوابه !
همشون از خوابیدنم ایراد میگیرن و ازم فراری هستن!

Anonymous Where stories live. Discover now