༄----------------------------------༄
بعضی وقتا انسان ها تصمیماتی میگیرن که ممکنه به کلی تغییرشون بده و زندگیشونو دگرگون کنه بدون این که حتی خودشون خبر داشته باشن...
یادمه وقتی خیلی بچه بودم مادر بزرگم بهم گفت: نویای عزیزم! تو مهربونی اما خدا این مهربونی رو بهت داده که به بقیه هدیش کنی:)
نویا: اما مامان بزرگ... من چجوری آدمی رو پیدا کنم که بتونم بهش اعتماد کنم؟!
مادر بزرگ: اون توی وقت مناسبش حتما خودشو به تو نشون میده دخترم^^
اون روز حرف مادر بزرگ رو درست متوجه نشدم ولی امروز بهش رسیدم!
هر کسی سرنوشتی داره و شاید سرنوشت من و شوگا هم به هم گره خورده بود.
به گردنبند قلبی کوچیکی که توی گردنم بود نگاه کردم.این گردنبند رو مادر بزرگم وقتی کوچیک بودم بهم داد. افسانه ها میگن اگه یک عاشق اینو گردنش بکنه فرشته ها از عشقش مراقبت میکنن^^
نمیدونم واقعیه یا نه اما من عاشق این گردنبندم و همیشه گردنم میندازمش♡
الان هفت ساله که من شوگا با هم زندگی میکنیم. ما دوستای قدیمی همیم که از کودکی همو میشناسیم. مادر و پدر من وقتی که منو به دنیا آوردن متوجه بیماریم شدن و منو به دست مامان بزرگم دادن.. من اینطور بزرگ شدم!
ولی زندگی با شوگا واقعا باعث میشد من احساس با ارزشی بکنم چون اون یه آدم معروفه اما... این در کنار هم بودن ما بی معنی هست؟ یعنی چیزی جز دوستی نیست؟؟
این سوالی هست که خیلی وقتا از خودم میپرسم.
خونه از دید نویا:
امشب خیلی سرد بود و هوا مثل همیشه برفی.
به پنجره اتاقم خیره شدم که منتظره ای به رنگ بال فرشته ها دیدم:)
تمام منطقه پر شده بود از برف سفید.
با نگاه بهش انرژی میگرفتم.
ناگهان لرزیدم و سرمو با دستم گرفتم.
من از زمان بچگی بیماری میگرن داشتم و این باعث شده بود بنیمم ضعیف بشه. این بود دلیل نگرانی شوگا...
دلیلی که واقعا نگران کننده بود اما من نمیخواستم وجود داشته باشه!..
توی این دنیا خیلی چیزا رو دوست نداری اما مجبوری که تحملشون کنی حتی شده بخاطر کسایی که دوستشون داری....
با درد بدی که توی سرم بخاطر انعکاس نور برف احساس میکردم روی تختم نشستم!
نفس نفس میزدم.. حس بدی داشتم.
به سختی چشمامو باز میکردم.
اون لحظه فقط میخواستم اون به کمکم بیاد...
دلم میخواست یونگی رو صدا کنم تا نجاتم بده اما.. از یک طرف دلم نمیخواست منو باز اینطور ببینه!
بعد از نیم ساعت از درد زیاد بالاخره صداش زدم..
نویا: شو...گا! شوگا... کمکم کن!
با شنیدن صدای بی جونم به سرعت از اتاق کارش خودشو به اتاق من رسوند جوری که وقتی به درب اتاقم رسید ترس رو توی صورتش میدیدم.
انگار میدونست من حالم بد شده... بازم!
شوگا به سمتم اومد و سعی کرد منو بلند کنه.
شوگا: نویا! حالت خوبه؟
با چشمانی نیمه باز نگاهش کردم.
سرم گیج میرفت و به سختی چشمامو باز نگه میداشتم. دلم میخواست بازم چهره زیباشو ببینم...
اون از چهرم متوجه درد زیاد سرم شد پس به لا فاصله از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
سبد قرص هامو از توی کابینت برداشت و با یک لیوان آب به اتاق برگشت.
سریع قرص هامو از جعبه در آورد و با دستش توی دهنم ریخت، آب رو دستم داد.
کمی ازش خوردم که با صدای آروم در عین حال جدی گفت: همه آبو بخور!
بعد از خوردن قرصام از جاش بلند شد و نور اتاقمو تنظیم کرد.
بخور سرد رو روشن کرد و پرده پنجرمو کشید.
بدون هیچ حرفی کنارم نشست.
وقتی کنارم حسش کردم به لافاصله از خستگی بی اختیار سرم روی شونش افتاد!
لبخند کم رنگی زد و سرم رو نوازش کرد.
چشمامو بسته بودم و با نوازشاش انگار که میرقصیدم:)
دلم میخواست تا ابد کنارم باشه اما هر وقت که حالم بد میشد فکرای مسخره میکردم... مثل این که... نکنه یه روزی منو تنها بزاره!
آخه چه کسی یه دختر بیمار رو دوست داره.....
با فکر اینا سرم بیشتر از قبل درد گرفت و صورتمو جمع کردم!
یونگی که انگار متوجه حالم شده بود دستمو محکم گرفت و به جلو خم شد.
توی چشمام خیره شد و اسممو صدا زد: نویا!
آروم و به سختی چشمامو باز کردم و به صورت زیباش خیره شدم.
لبای زیبایی داشت، چشماش مثل چشمای یک گربه متفاوت بود^^
با دیدنش کمی از افکارم دور شدم که باعث شد حالم بهتر بشه.
شوگا: حالت بهتر شد؟
با کمی درد آروم گفتم: آره.. بهترم.
شوگا: من میخواستم با نگاهم انرژی بگیری! موفق شدم؟
لبخند کم رنگی زدم و گفتم: تو همیشه باعث میشی من بهتر بشم یونگی:)
اونم متقابلا لبخند کم رنگی زد.
سریع از جاش بلند شد و گفت: بخواب، تو باید بیشتر استراحت کنی نویا.
و منو روی تخت خوابوند.
به سمت شومینه رفت تا روشنش کنه.
زیر لب غرید: تو از صبح اینو روشن نکردی؟ مگه دیونه شدی دختر!! میخوای مریض بشی؟!
وقتی اینطوری دیدمش باعث شد بخندم. اون هنوزم بهم غر میزد، پس همین برام کافی بود^^
این که بازم کنارم میبینمش♡
بعد از کارش بلند شد از اتاق بره که من آروم صداش زدم!
نویا: شوگا...
اون به سمتم چرخید.
ادامه دادم: خواهش میکنم پیشم بمون... همین یه بار بیشتر کنارم بمون!
با ترس به سمتم اومد و دستمو توی دست گرمش گرفت و گفت: بازم حالت بد شده نویا؟
به آرومی سرمو به اینطرف و اون طرف تکون دادم، به نشانه نه.
اومدم باز چیزی بگم که انگشتشو روی لبم گذاشت و گفت: همین یه دعفه! پیشت میمونم تا خوابت ببره.
لبخند کم رنگی زدم و دوباره خوابیدم.
اونم پشت من خوابید و سرمو نوازش کرد.
به سمتش چرخیدم تا توی آغوشش بخوابم اما سر دردم مانع از خواب و حس خوبم در اون لحظه میشد.
یونگی آروم سرشو روی سرم گذاشت و گفت: هیس! بخواب کوچولوی من بخواب.
با این حرفش آروم خندیدم و سرمو بالا آوردم.
شوگا: چرا میخندی؟
من با حالت کیوتی گفتم: من که دیگه بچه نیستم شوگا! به من نگو کوچولو..
اون کمرمو گرفت و منو به سمت خودش کشوند و دوباره سرشو روی سرم گذاشت و گفت: تو هر چقدرم که بزرگ بشی برای من همون نویای کوچولویی که عاشق بارونه و وقتی برف میاد چشماشو اذیت میکنه!
با این حرفاش آروم سرمو توی سینش بردم و دستمو دورش حلقه کردم. با لبخند یادم به قدیمامون افتاد....
●فلش بک●
من و یونگی توی خونه مامان بزرگ بودیم که بارون گرفت!
من به سمت پنجره دویدم و گفتم: وایییییی یونگی بیا! بیا ببین.. داره بارون میاد^^ من عاشق بارونم♡
شوگا خیلی آروم کنارم ایستاد و هر دو به بارون خیره شدیم.
مامان بزرگ دو تا جکمه به رنگ مشکی و صورتی جلو آورد و گفت: بیاین بچه ها نمیخواین مگه توی آب ها شلب و شلوب کنید؟!
من و شوگا با خوشحالی چکمه ها رو پوشیدم و رفتیم توی بارون^^
زیر بارون بازی کردیم و تا خود شب توی چاله های پر آب پریدیم...
●پایان فلش بک●
شوگا: یا اون روزی که تو توی برفا گریه میکردی چون به برف حساسیت داشتی و سر درد میگرفتی!
دستمو دورش محکم تر کردم و به خاطره برف بازیمون فکر کردم....
●فلش بک●
اون روز هر دوی ما برای برف بازی به پارک رفته بودیم.
نویا: گریه*
نویا: مامان... بابا... کمکم کنید!
شوگا به سمتم اومد و دستمو از روی چشمام برداشت.
شوگا: چی شده نویا چرا باز گریه میکنی؟
من با لُنجی که کرده بودم گفتم: سرم.. سرم درد میگیره وقتی به این برفا نگاه میکنم...
و دوباره زدم زیر گریه*
شوگا به سمتم اومد و منو بغل کرد.
با دستش برف ها رو کنار زد و گفت: برید! برید نویای منو اذیت نکنید بریدد!
با این کارش گریم بند اومد و ناخواسته لبخند زدم^^
●پایان فلش بک●
هر دوی ما در آغوش هم خوابمون برده بود.
و به نظر میومد هر دو خیلی خوب خوابیدیم.
کسی نمیدونه اما داستانای شوگا باعث شد حالم بهتر بشه و بالاخره خوابم ببره:)
یک ساعت بعد:
خوابی دیدم...
یه خواب بد..
نویا: شوگا صبر کن..
شوگا همینطور که داشت ازم دور میشد من به دنبالش میدویدم!
نویا: شوگااااا... منو ترک نکننننن!!!
همون موقع با ترس از خواب بیدار شدم و دیدم شوگا قبل از من بیدار شده و در تلاشه تا چراغ خوابمو خاموش کنه.
بعد از دیدن من با ترس شونمو محکم گرفت و گفت: نویا چی شده؟ باز خواب بد دیدی؟؟!
سردردم برگشته بود.
اما این دعفعه بد تر! خیلی بد تر...
انقدر درد میکرد که نمیتونستم صحبت کنم!
اون آروم بلندم کرد و به سینش تکیم داد.
سرم گیج میرفت ولی نمیخواستم بهش بگم که دوباره نگرانم نشه...
با تمام قدرتی که داشتم میخواستم ازش بپرسم.. چیزی که همیشه منو نگران و ناراحت میکرد!
چیزی که همیشه کابوس های من به حساب میومد!!
با آخرین توانی که در بدنم باقی مونده بود نگاهش کردم.
اون به چشمام خیره شد و با نگرانی گفت: نویا! حالت خوب نیست؟ میخوای بریم بیمارستان؟!
دستشو فشوردم و گفتم: شوگا... من میترسم.. میترسم که یه روزی ترکم کنی! بهم بگو که هیچ وقت این اتفاق نمیافته... خواهش میکنم..
شوگا چشماش از این حرفم باز موند.
اون دستمو محکم تر گرفت و گفت: من دوستت دارم! نگران نباش من هیچ وقت ترکت نمیکنم چون عاشقتم نویا!
با این کلمه لبخند کم رنگی به لبای خشکم نشست: ممنونم..
و ناخواسته از هوش رفتم و توی بغلش افتادم!!!
و به کلی همه چیز برام تیره و تار شد....
تنها چیزی که اون زمان فهمیدم این بود که من کنارش بودم و اونم با من بود و در آینده هم خواهد بود پس همین برام کافی بود تا زندگی کنم، تا برای همیشه کنارش باشم:)
از دید شوگا:
دستاش توی دستام بودن که از هوش رفت!
با دیدنش اینطوری خشکم زد!
خیلی عصبانی و ناراحت بودم... تصور بیمار شدنش دوباره، منو میترسوند!!
سریع به خودم اومدم و با همون لباس خونگی که به تن داشتم اونو روی دستام بلند کردم و به طرف ماشین، توی پارکینگ بردم.
نمیتونستم خودمو کنترل کنم!
وقتی اونو اینطوری میدیدم انگار خودم نبودم...
انگار نابود شده بودم!
سریع اونو روی صندلی جلو نشوندم و خودمم سوار ماشین شدم.
با آخرین سرعت به سمت بیمارستان رفتم.
༄----------------------------------༄
اینم از پارت اول خوشکلام^^
امیدوارم ازش خوشتون بیاد و ووت و کامنتم فراموش نشه♡
YOU ARE READING
🚪𝐈'𝐦 𝐃𝐲𝐢𝐧𝐠, 𝐁𝐮𝐭 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐋𝐞𝐚𝐯𝐞 𝐌𝐞🔑
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞] 《وارد یکی از بار ها شدم که بالاخره دیدمش!.. مثل دیونه ها داشت با یه مشت دختر بازی میکرد و مینوشید... بنظر خیلی مست میومد! آروم وارد اونجا شدم ولی بوی بدش باعث میشد حالم بد بشه!! *** اون محکم یقه لباسمو توی دستش گرفت و آروم گفت: شو...