༄-------------------------------༄
سه ماه بعد:
من و کایرا یه ماه تمام در کلبه مشغول ساخت معجونی برای برگشت روح به بدن بودیم و این کار برای من همه چیز بود پس تمام تلاشمو میکردم هر چند کار خیلی سختی بود~من به بیشه زار رفته بودم و با لباس نازک سفید، به همراه پرچم زرد بر سرم در گلذار راه میرفتم.
نا قافل به یاد اون افتادم...نگاهمو به آسمونی دوختم که هیج شبیه آسمون واقعی زمینی نبود و زیر لب اسم زیباشو صدا زدم: مین یونگی..
که در همون موقع صدای آشنایی از پشت سرم توجهمو به خودش جلب کرد.
کایرا: نویا الان وقتشه که به دیدنش بری! آماده هستی؟
من به طرفش چرخیدم، لبخند کم رنگی زدم و گفتم: آره آمادم:)
و چشمامو بستم و وقتی دوباره بازشون کردم توی خونه خودمون بودم.
اتاقمون برعکس همیشه تاریک و سرد بود...
میتونستم ملاف های سوخته روی زمین رو به راحتی ببینم!
قدم برداشتم ولی با دیدن زمین که پر شده بود از شیشه سوجو شکسته، سرجام ایستادم.
کایرا کنارم ایستاد و گفت: نباید با دیدنش جا بخوری... این سرنوشت اونه که یاد بگیره عشق بهایی داره و بخاطر اون باید قوی بود! یونگی از پسش برمیاد پس زیاد متعجب نشو.
به لافاصله بعد از حرف کایرا صدای فریاد کسی توجهمو به خودش جلب کرد!
خیلی آروم قدمامو به سمت سالن اصلی خونمون برداشتم...
در اتاق رو باز کردم که چهرهشو دیدم ولی نه مثل سه ماه پیش!
موهاش به رنگ سبز بود و ژاکت ورزشی به تن داشت.
YOU ARE READING
🚪𝐈'𝐦 𝐃𝐲𝐢𝐧𝐠, 𝐁𝐮𝐭 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐋𝐞𝐚𝐯𝐞 𝐌𝐞🔑
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞] 《وارد یکی از بار ها شدم که بالاخره دیدمش!.. مثل دیونه ها داشت با یه مشت دختر بازی میکرد و مینوشید... بنظر خیلی مست میومد! آروم وارد اونجا شدم ولی بوی بدش باعث میشد حالم بد بشه!! *** اون محکم یقه لباسمو توی دستش گرفت و آروم گفت: شو...