༄-------------------------------༄
دو هفته قبل از دید نویا:
با باز کردن چشمام تنها تصویری که جلوی چشمم بود سقف بالای سرم بود!
آروم از روی تخت بلند شدم و یونگی رو بیرون از اتاقم جلوی پنجره دیدم...
با خوشحالی به سمتش رفتم و قبل از گفتن اسمش چیزی منو متوقف کرد... با دیدن اشکاش که پشت سر هم از عصبانیت به روی صورتش بر خورد میکردن منو سرجام میخکوب کرد!
سرمو به عقب چرخوندم و جسد سرد و بیجونمو روی تخت دیدم!..
من.. مرده بودم؟! باورش برام خیلی سخت بود اما واقعیت داشت!!!
با چهره ای پر از غم به سمت یونگی سر چرخوندم ولی یونگی... اون با عصبانیت اونجا رو ترک کرد!
حس میکردم میتونم درونش.. و تمام احساستشو بفهمم ولی دیگه دیر شده بود~
خواستم صداش بزنم که کسی پشت سرم گفت: فایده نداره نویا.. اون دیگه صداتو نمیشنوه!
با تعجب سرچرخوندم ولی با دیدن دختری زیبا با بال های سفید و فرشته گون زبونم بند اومد!!
نویا: تو.. کی هستی؟!
اون دختر به من نزدیک شد که نور خیره کننده ای پشتش میدیدم.
با لبخند کم رنگی که روی لباش داشت سرشو بالا آورد: اومدم تا تو رو با خودم ببرم.. به یه جای خیلی خوب:)
با ترس کمی عقب رفتم و گفتم: نه... من نمیخوام برم! خواهش میکنم کمکم کن من باید با یونگی صحبت کنم...
اون دختر گفت: نگران نباش یونگی چیزیش نمیشه! دنبالم بیا!و برگشت و به سمت دیواری رفت که حال به سرزمینی پر از گل و درختای زیبا تبدیل شده بود~
با دیدن اون مکان بی اختیار قدم برداشتم.***
اون مکان شبیه بهشت بود و حس آرامش خیلی خوبی بهم میداد~
اون دختر منو به کلبه کوچکی برد که در دشتی از گل قرار داشت.
برگشت و رو به من گفت: اسم من کاریراست، من فرشته بهشتی تو هستم که اومدم تا تو رو با خودم به بهشت ببرم:) تو الان آزادی نویا... میتونی اینجا باشی، برای همیشه!
من با ناراحتی سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم: کایرا... جای من اینجا نیست! من تمام تلاشمو کردم که یک بار دیگه تنها عشقمو ببینم، خواهش میکنم کمکم کن برگردم...
اون صورتشو جمع کرد و گفت: ولی تو میتونی اینجا آزاد باشی برای چی میخوای بازم برگردی؟
نویا: من... میدونم اگه برم یونگی نابود میشه! من نمیخوام اینجا بمونم وقتی که میدونم تنها کسی که از ته قلبم عاشقشم ممکنه بدون من از بین بره~
اون لبخند زد و آروم به سمتم قدم برداشت.
کایرا: تو از این تصمیمت مطمئنی نویا؟
من سرمو به نشانه آره تکون دادم و گفتم: مطمئنم...
کایرا با لبخند ازم کمی فاصله گرفت و گفت: خیلی خوب پس من بهت رازی رو میگم که هیچ کس ازش با خبر نبوده و الان همون، باعث برگشتت میشه!
با تعجب بهش خیره شدم: راز؟
اون یکی از دستاشو به سمتم گرفت و دست دیگه رو روی قلبش گذاشت و چشماشو آروم بست.
دیدم که گردنبند قلبی من از گردنم جدا شد و به طرف کایرا حرکت کرد!
با ترس بهش خیره بودم.
کایرا گردنبندو در دست گرفت و گفت: این گردنبند که تو با خودت به اینجا آوردی میتونه بهت یک فرصت برای برگشت بده ولی فقط وقتی که از ته قلب به کسی علاقه داشته باشی، عشقت باید پاک و صادقانه باشه که تو اون عشق رو درونت داری نویا:)♡
من با تعجب گفتم: یعنی گردنبد قلبی من... با داشتن عشقم به یونگی میتونه منو پیش اون برگردونه؟!
کایرا: درسته.. ولی نه همین الان! تو باید چند مدت اینجا بمونی هر وقت که موقش شد میتونی دوباره پیش اون برگردی.
من با ناراحتی گفتم: اما یونگی... تا اون موقع نمیتونه از خودش مراقبت کنه من اونو میشناسم، ممکنه کاری دست خودش بده.. خواهش میکنم... بزار یک بار اونو ببینم کایرا لطفا~
کایرا کمی در فکر فرو رفت و گفت: خیلی خوب این کارو میکنم ولی سر موقش!
من با چشمانی که غم درش موج میزد به بیشه گلذار خیره شدم~میدونستم بودنم اینجا برام آرامش میاره اما یونگی... با فکر به اون نمیتونستم این آرامشو از اون بگیرم و به جاش خودم اینجا بمونم!
من برمیگشتم ولی تا اون موقع یونگی باید یاد میگرفت صبر کنه.. صبر ترسناکه ولی پایانش شیرینه♡༄-------------------------------༄
پارت جدید، خودم غش کردم براش واقعا:")
ووت و کامنت فراموش نشه قشنگام♡
YOU ARE READING
🚪𝐈'𝐦 𝐃𝐲𝐢𝐧𝐠, 𝐁𝐮𝐭 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐋𝐞𝐚𝐯𝐞 𝐌𝐞🔑
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞] 《وارد یکی از بار ها شدم که بالاخره دیدمش!.. مثل دیونه ها داشت با یه مشت دختر بازی میکرد و مینوشید... بنظر خیلی مست میومد! آروم وارد اونجا شدم ولی بوی بدش باعث میشد حالم بد بشه!! *** اون محکم یقه لباسمو توی دستش گرفت و آروم گفت: شو...