༄-------------------------------༄
دو هفته بعد از دید راوی:
مردم داد و فریاد میکردن: آتیششش آتیشش بیاید کمک!
آتشنشانی با سرعت سر رسید و با عصبانیت رو به نامجون گفت: گفتین یه پسر توی ساختمونه؟؟!
نامجون با استرس سر تکون داد.
جیمین به سمتشون اومد و گفت: اون آیدل به نام مین یونگیه! حتما اون دوباره ساختمونو به آتیش زده...
آتشنشانی: هیچ کس از جاش جم نخوره، مامورا برید داخلو بگردید زود!
همه با سرعت وارد ساختمون شدن.
هارا و آیو همو بغل کرده بودن و گریه میکردن.
جین زیر لب گفت: پسره احمق، آخر خودتو میکشی!
نیرو با نگرانی به تهیونگ که با استرس ناخوناشو میجویید خیره شد، دوباره به ساختمون چشم دوخت.
یعنی این دعفه هم امیدی به زنده موند مین یونگی بود؟
این تنها سوالی بود که در این لحظه برای دوستاش به وجود اومده بود.....
یک ساعت قبل از دید یونگی:
تقریبا مست بودم و نمیتونستم جلومو خوب ببینم.
کلید انداخت ولی به سختی میتونستم جاشو تشخیص بدم.
بعد از دوبار باز و بسته کردن چشمام تونستم قفلو پیدا کنم، وارد خونه شدم.
با خستگی صاف به طرف اتاقمون رفتم... چشمامو بستم و با کلافگی لباس روییمو در آوردم.
الان فقط یک لباس نازک سفید با شلوار جین آبی رنگ به تن داشتم.
دو هفته از رفتن نویا میگذشت ولی برای من انگار همین دیروز بود...
دست از خوردن بر نمیداشتم و هر شب تا نصف شب توی بار وقت تلف میکردم، بلکه زندگیم تموم بشه.. ولی هیچی عوض نمیشد~
بدون نویا... من ترجیح میدادم بمیرم!!
روی تختمون ولو شدم.با دیدن بالش سفید رنگ کنارم انگار تمام غم هام با نفت تشدید پیدا کرد.
بغض گلومو میفشرد ولی نمیخواستم گریه کنم... من دل تنگش بودم!
روی بالشش دست کشیدم... دلم میخواست به جای اون بالش سرشو نوازش میکردم مثل قبلنا!
ولی اون دیگه رفته بود... خیلی دیر بود.. خیلی!
YOU ARE READING
🚪𝐈'𝐦 𝐃𝐲𝐢𝐧𝐠, 𝐁𝐮𝐭 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐋𝐞𝐚𝐯𝐞 𝐌𝐞🔑
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞] 《وارد یکی از بار ها شدم که بالاخره دیدمش!.. مثل دیونه ها داشت با یه مشت دختر بازی میکرد و مینوشید... بنظر خیلی مست میومد! آروم وارد اونجا شدم ولی بوی بدش باعث میشد حالم بد بشه!! *** اون محکم یقه لباسمو توی دستش گرفت و آروم گفت: شو...