༄----------------------------------༄
نه شب انبار متروکه، از دید یونگی:
حس خیلی گندی داشتم...
سرم به شدت درد میکرد مثل این موند که با تبر دو نیمش کردن!
یک نفر گونی که روی سرم بود برداشت که تونستم اونجا رو ببینم.
از نوری که روی من بود به سختی تونستم چشمامو باز کنم و تشخیص بدم دقیقا کجام!
اون لعنتیا منو کجا آورده بودن؟!
شبیه یه سوله قدیمی و تاریک بود که از زمین آسمون کثافت میبارید!!!
جانو به همراه چند نفر جلو اومدن.
دست به سینه لبخند زد و گفت: خوب خوب.. مین یونگی بزرگ بالاخره توی دستای ما قرار گرفته!
من تک خنده ای زدم و گفتم: چی؟!
سایون از پشت سرم بیرون اومد و گفت: بگو پولا کجان؟؟ ما میدونیم که تو معروفی ولی این که میخواستی برای همیشه بری به ما ربطی نداشت ما پول تو رو میخوایم یونگی! پول!
بهش خیره بودم و هیچی نمیگفتم.
جانو جلو اومد و گفت: اگه نگی پولات کجان میکشیمت!
خنده کجی زدم و چشمامو بستم.
صدای خنده هام رفته رفته بلند تر شد و فضای اون سوله قدیمی رو پر کرد.
سایون با حالت عجیبی بهم خیره شد...
یونگی: یعنی تا اینجا باید پیش میرفتین؟! یعنی انقدر بدبخت شدید که به پولای من نیاز پیدا کنید؟..
ناگهان جانو مشت محکمی توی صورتم زد که باعث شد صورتم به یک طرف پرتاب بشه!
جانو: خفه شو لعنتی! تو فقط باید بگی پولا کجان اون وقت ازادت میکنیم!!
من با چشمانی پر از خشم دوباره بهش خیره شدم و گفتم: اگه نگم چی میشه؟! منو بکش! این بهتره...
جانو با عصبانیت دستشو بالا آورد و دوباره توی صورتم مشتی زد.
حس میکردم لبم خونیه ولی اهمیتی نداشت.. به هر حال من باید میمیردم!
مخصوصا وقتی که تنها دلیلم برای زندگی یعنی نویا هم کنارم نداشتم!..
ده شب، از دید نویا:
ساعت ده شد و همگی با ماشین کمپانی به سمت انبار متروکه بیرون از شهر رفتیم.
دستام یخ کرده بود و فشارم پایین بود.. استرس داشتم ولی حسی بهم میگفت یونگی به کمکم نیاز داره پس هر طور بود باید به کمکش میرفتم~
بالاخره به انبار متروکه رسیدیم و همگی طبق نقشه جا های خودمون قرار گرفتیم.
من و دخترا جلوی در پشتی ایستادیم و منتظر بودیم پسرا یونگی رو نجات بدن و از در مخفی پشت سوله بیرون بیان.
تا اون لحظه کار ما دخترا برای این ماموریت مثل آب برای انسان ضروری بود!
همگی جلوی در پشتی جمع شدیم.
جانگ کوک: خیلی خوب شما بپا باشید ما زود میایم.
جیمین: مراقب خودتون باشید ما زود برمیگیردیم!
آیو با ناراحتی گفت: باشه..
و تمام پسرا به طرف در اصلی رفتن.
هر چهار تای ما سرامونو از پشت به جلو آوردیم تا رفتنشونو ببینیم.
تنها اون لحظه من بودم که آرزو میکردم این نقشه با موفقیت انجام بشه چون جون هممون در این ماموریت به خطر افتاده بود و تنها با کمک خدا میتونستیم هممون نجات پیدا کنیم~
از دید تهیونگ:
با پسرا به طرف در اصلی رفتیم.
تمام توانمونو گذاشته بودیم باید هر طور میشد یونگی هیونگو برمیگردوندیم!
نه فقط بخاطر خودمون بلکه بخاطر نویا و یونگی...
جیهوپ بعد از برسی همه جا به ما علامت داد که همه جا امنه و ما وارد عمل شدیم.
جانگ کوک از حرکات تلکواندوش استفاده کرد و در انبار رو شکوند!
هر شیش نفر ما وارد انبار شدیم.
نامجون: شما به چه جرئت دوست ما رو گرفتین؟!
جانگ کوک: اگه تصلیم نشید مجبوریم همه رو نا کار کنیم!!!
یونگی غرق در خون روی زمین افتاده بود..
جانو مو های چنگ زده یونگی رو از دستاش آزاد کرد و به جلو اومد: شما دیگه کی هستین؟ گروه موسیقی؟!
با افرادش خندیدن.
جین: بچه ها حمله کنید!
و همگی ما به طرف اون افراد سه چهار نفره رفتیم و شروع به کتک کاری کردیم!!!
من سریع به سمت یونگی هیونگ رفتم ولی با دیدن سر و وضع داغون و خونیش وحشت کردم!..
با ترس سرشو بالا گرفتم و گفتم: هیونگ..
یونگی با چشمای بسته از زیر خون، خنده کجی زد و زیر لب غرید: مگه تو نگفتی... من برای نویا خطرناکم... پس چرا اومدی دنبالم! چرا نزاشتی بمیرم!!!
من اونو روی کولم سوار کردم و گفتم: چون الان زمان مرگ نیست... نویا.. بهت نیاز داره هیونگ! من اشتباه میکردم شما برای هم ساخته شدید و بایدم تا تهش پیش هم بمونید!!~
بعد از زدن تمام اون افراد جیمین به سمتمون اومد و گفت: تهیونگ باید بریم!
و همگی به سمت در پشتی رفتیم.
از دیدی نویا:
هوا خیلی سرد بود ولی همچنان منتظر، بیرون از سوله نشسته بودیم.
نیرو سرکی به انبار اصلی کشید و برگشت.
با حرف زدنم بخاری از دهنم بخاطر سرما بیرون اومد: نیرو.. اونا تونستن برن داخل؟
نیرو: آره رفتن الان باید فقط منتظر بمونیم و مراقب باشیم کسی داخل نره!
من سرمو به نشانه فهمیدن حرفش تکون دادم.
آیو با خوشحالی گفت: نگران نباش نویا همه چیز درست میشه:)
و به مکان تایین شدش رفت.
من لبخند کم رنگی زدم و هارا دستشو روی شونم گذاشت و اونم به دنبال آیو رفت.
الان پانزده دقیقه بود که منتظر پسرا نشسته بودیم.
تا الان حتی یک نفر مشکوکم وارد یا خارج سوله نشده بود که با باز شدن در انبار از ترس هممون عقب رفتیم.
ولی با دیدن پسرا با خوشحالی جلو اومدیم!
آیو: وای خدا ما موفق شدیم^^
جیهوپ: درسته:)
ولی با دیدن یونگی از ترس خشکم زد.
رو به تهیونگ گفتم: اون... چش شده؟! چرا صورتش خونیه!!!
تهیونگ با خونسردی یونگی رو دوباره روی شونش انداخت و گفت: نگران نباش خوب میشه... فقط باید خیلی سریع از اینجا بریم بچه ها وگرنه آدماشون میان!
نامجون به علامت موافق بودنش با حرف تهیونگ سرشو تکون داد و دستشو روی شونه من گذاشت.
همه تصمیم گرفتیم بریم که ناگهان...
نزدیک سی نفر مرد بزرگ هیکل و ورزشکار ما رو محاصره کردن!!!
همه سرجامون خشکمون زد.
هارا با ترس گفت: این که...
یکی از اون مرد ها با فریاد گفت: همشونو بکشید!
و تمام اونا به سمت ما هجون آوردن.
جانگ کوک: بیاید اگه از خودمون دفاع نکنیم میمیریم...
و همه ما هم به طرفشون رفتیم تا باهاشون درگیر بشیم!
آیو سعی کرد به یکیشون ضربه بزنه ولی اون مرد محکم زد توی دماغ آیو!!
آیو: اییی.. دماغم...
و روی زمین افتاد!
جیمین با دیدن آیو سریع به سمتش رفت و یه مشت محکم توی صورت اون مرد زد که روی زمین افتاد.
جیمین کنار آیو زانو زد و صورتشو با دستاش قاب کرد.
با ترس گفت: چیزیت که نشد؟!
آیو خنده ای از خجالت زد. از دماغش کمی خون اومد ولی این حسی که اون لحظه به هم داشتن انگار تمام درداشونو از بین برده بود؛)***
نیرو با حرکات رزمیش چرخید و با پاش توی دهن اون مرد زد.
ولی ناقافل از این که یک مرد با میله ای توی دستش آروم به سمت نیرو میومد.
جیهوپ مشت محکمی به صورت یک مرد زد و به نیرو خیره شد.
با نفس هایی که انگار قطع و وصل میشدن گفت: نیرو....
و سریع به سمت نیرو رفت و اونو در آغوش گرفت!
هر دو روی زمین افتادن و اون مرد هدفشو گم کرد.
در این فرصت جیهوپ سریع از جاش بلند شد و با یک لگد اونو روی زمین انداخت!
روی شکمش نشست و مشت های محکمی به صورتش زد.
جیهوپ: این برای دوستام... اینم برای نیرو!
نیرو با ترس از جاش بلند شد و به جیهوپ خیره شد.
جیهوپ به نیرو نگاه کرد و لبخند کم رنگی زد.
نیرو آروم و با خجالت سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت~***
هارا و جانگ کوک انگار یک تیم شده بودن.
یکیشون یکی رو میزد یکی دیگه از اون یکی دفاع میکرد!
که نامجون با ترس فریاد زد: بچه ها مراقب هم دیگه باشیدددددد!!!
تهیونگ به یک گوشه از سنگ بزرگ پناه برد.
اون یونگی رو روی زمین گذاشت و یونگی به سختی به سنگ تکیه زد.
تهیونگ با نگرانی گفت: هیونگ.. تو نباید از جات بلند بشی وگرنه زخمات بد تر میشه!
یونگی بی اهمیت به حرفش با درد زیاد گفت: من میتونم از پسشون بربیام... تو برو جلو و به من کاری نداشته باش!!
تهیونگ: هیونگ...
یونگی با فریاد گفت: گفتم برو.. اخ!
تهیونگ نا چار به وسط میدون رفت تا جلوی چنتاشونو بگیره هر چند بی فایده بود..
من با یک چوب محکم توی سر یکیشون زدم و یونگی رو دیدم که به سختی از جاش بلند شد و به سراغشون رفت!
اون انقدر شجاع و نترس بود که انگار جونش براش بی اهمیت بود...
انرژی کافی نداشت و این باعث میشد مدام کتکش بزنن با این حال بازم اونا رو با آخرین توانش میزد!
حس میکردم بخاطر نجات من انقدر در تلاشه... ولی در کنارش از این ناراحت بودم که خودشو توی خطر میندازه!!
همون موقع یکی از اونا محکم توی کمر یونگی زد که روی زمین افتاد.
تهیونگ با ترس به سمتشون رفت و شروع به زدن اون مردا کرد.
من با ترس چوب رو از دستم انداختم کنارش زانو زدم...
نویا: شوگا... اصلا حالش خوب نیست تهیونگ! تو باید ببریش بیمارستان..
تهیونگ با تعجب بهم خیره شد و گفت: چی؟ تو که نمیخوای من تو و بچه ها رو اینجا تنها بزارم!!
من با چشمایی پر از اشک بهش خیره شدم و گفتم: همین الان برو وگرنه اون میمیره!!! خواهش میکنم.. ما چیزیمون نمیشه تو یونگی رو از اینجا ببر~ برو!
تهیونگ با دیدن من بعد از چند ثانیه یونگی رو روی کول انداخت و با ترس از اونجا دور شد.من بلند شدم و به رفتنشون خیره بودم که ناگهان دیدم یک نفر با یک میله آهنگی با سرعت به دنبالش رفت!
اون لحظه به هیچ چیز جز نجات یونگی فکر نکردم.. بی اختیار پام منو به سمتشون برد و مابینشون ایستادم.
دستامو باز کردم تا ازشون محافظت کنم ولی اون میله آهنی در یک آن به پایین اومد و محکم توی سرم خورد!!!
با درد زیاد روی زمین افتادم.. و آخرین تصویری که دیدم رفتن تهیونگ و یونگی از اونجا بود!
صدای فریاد نامجون و بقیه رو میشنیدم...
در آخرین لحظه چشمام سیاهی رفت و به کلی بسته شد~
و تنها یادگارم از اون شب، تیره و تار شدن خاطراتم با یونگی بود!...༄----------------------------------༄
اینم از یک پارت جدید، میدونم یکم دیر شد ولی امیدوارم ازش لذت ببرید و ووت و کامنت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
🚪𝐈'𝐦 𝐃𝐲𝐢𝐧𝐠, 𝐁𝐮𝐭 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐋𝐞𝐚𝐯𝐞 𝐌𝐞🔑
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞] 《وارد یکی از بار ها شدم که بالاخره دیدمش!.. مثل دیونه ها داشت با یه مشت دختر بازی میکرد و مینوشید... بنظر خیلی مست میومد! آروم وارد اونجا شدم ولی بوی بدش باعث میشد حالم بد بشه!! *** اون محکم یقه لباسمو توی دستش گرفت و آروم گفت: شو...